حوزه علمیه فاطمیه سلاماللهعلیها شهرکرد


ما أبعد الميّت من الحىّ لانقطاعه عنه.
چه دور است مرده از زنده از براى بريده شدن او از او، مراد از اين دو فقره مباركه تعجّب است از كمال نزديكى زنده بمرده باعتبار لاحق شدن باو و رسيدن باو از عقب او بزودى زود، و كمال دورى مرده از زنده باعتبار بريده شدن او از او بالكلّيّه بعنوانى كه خبرى هم از او نمىتواند گرفت.
ما قسم اللَّه سبحانه بين عباده شيئا أفضل من العقل.
قسمت نكرده خداى سبحانه ميانه بندگان خود چيزى را افزون مرتبهتر از عقل و زيركى، زيرا كه آن منشأ سعادات أخروى و دنيوى مىشود و كدام نعمت افزون- مرتبهتر از اين تواند بود؟!
ما انقضت ساعة من دهرك الّا بقطعة من عمرك.
نگذشته ساعتى از روزگار تو مگر با قطعه از عمر تو، غرض اينست كه هر ساعتى كه مىگذرد با پاره از عمر آدمى مىگذرد پس قدر آن را بايد دانست و بعبث نبايد گذرانيد بلكه در اعمال و افعال خير صرف بايد نمود.
ما زاد فى الدّنيا نقص فى الآخرة.
آنچه زياد كرده در دنيا كم كرده در آخرت
ما أشجع البرىء و أجبن المريب.
چه دليرست بيگناه و ترسناكست صاحب شكّ
ما أنزل الموت منزله من عدّ غدا من أجله.
فرود نياورده مرگ را در جايگاه خود هر كه شمرده باشد فردا را از اجل خود، يعنى زمان حيات خود، مراد اينست كه آدمى بايد كه رعايت مرگ چنان بكند كه هر لحظه احتمال قدوم آن بدهد و تهيّه آن را گرفته باشد
ما أعظم المصيبة فى الدّنيا مع عظم الفاقة غدا
چه بزرگست ماتم در دنيا با وجود درويشى بزرگ در آخرت
ينبغي للعاقل أن يحترس من سكر المال و سكر القدرة و سكر العلم و سكر المدح و سكر الشّباب فانّ لكلّ ذلك رياحا خبيثة تسلب العقل و تستخفّ الوقار.
سزاوارست از براى عاقل اين كه نگهدارى كند خود را از مستى مال، و مستى توانائى، و مستى علم، و مستى مدح، و مستى جوانى، پس بدرستى كه از براى همه اينها بادهاى پليد باشد كه زايل كنند عقل را، و سبك گردانند وقار را، مراد به «مستى
مدح» مستيى است كه بسبب مدح و ستايش مردم كسى را حاصل مىشود در او، و مراد اينست كه بسبب هر يك از اينها باد نخوت و خودبينى و عجب در اين كس بهم مىرسد كه زايل ميكند عقل را، و سبك مىگرداند وقار را، مانند كسى كه مست گردد، پس بايد كه عاقل نگهدارى خود كند از مستى آنها.
ينبغي لمن عرف نفسه أن لا يفارقه الحذر و النّدم، خوفا أن تزلّ به القدم.
سزاوارست از براى كسى كه بشناسد نفس خود را اين كه جدائى نكند از او حذر و پشيمانى، از روى ترس اين كه بلغزد پاى او
يستدلّ على ايمان الرّجل بالتّسليم و لزوم الطّاعة.
دليل گفته مىشود بر ايمان مرد بتسليم و لازم بودن طاعت، يعنى آنها در هر كه باشد دليل ايمان اوست، و مراد به «تسليم» رضا و خشنوديست به آن چه حقّ تعالى تقدير كرده از براى او در هر باب، و به «لازم بودن طاعت» جدا نشدن از اطاعت و فرمانبردارى اوست تعالى شأنه.
يستدلّ على عقل الرّجل بالتّحلّى بالعفّة و القناعة.
دليل گفته مىشود بر عقل مرد بزيور يافتن بعفّت و قناعت يعنى زيور يافتن باينها در هر كه باشد دليل عقل و زيركى اوست و مراد به «عفّت» چنانكه مكرّر مذكور شد باز ايستادن از حرامهاست.
يستدلّ على عقل كلّ امرىء بما يجرى على لسانه.
دليل گفته مىشود بر عقل هر مردى به آن چه روان مىشود بر زبان او، يعنى سخنان هر كس دليل بر قدر عقل و زيركى او مىشود.
يستدلّ على الإدبار بأربع، سوء «1» التّدبير، و قبح «2» التّبذير، و قلّة «3» الاعتبار، و كثرة الاعتذار «4».
دليل گفته مىشود بر ادبار بچهار چيز، بدى تدبير، و زشتى اسراف، و كمى عبرت گرفتن، و بسيارى مغرور شدن، يعنى هر يك از اينها در كسى كه باشد دليل ادبار او و پشت گردانيدن دولت است از او، يا اين كه جمع شدن هر چهار در كسى دليل آنست و مراد به «زشتى اسراف» اسرافهاى زيادست كه پر زشت است يا هر اسرافى كه زشت است و بنا بر اين بايد كه هر يك دليل نباشد بلكه هر چهار دليل باشد.
يستدلّ على دين الرّجل بحسن تقواه و صدق ورعه.
دليل گفته مىشود بر دين مرد بنيكوئى تقواى او، و راستى ورع او، مراد بتقوى و ورع هر دو پرهيزگاريست، و «راستى ورع» تأكيد نيكوئى تقوى است.
يستدلّ على شرّ الرّجل بكثرة شرهه و شدّة طمعه.
دليل گفته مىشود بر بدى مرد ببسيارى غلبه حرص او و سختى طمع او.
يستدلّ على عقل الرّجل بحسن مقاله، و على طهارة أصله بجميل أفعاله.
دليل گفته مىشود بر عقل و زيركى مرد بنيكوئى گفتار او، و بر پاكى اصل و نژاد او بزيبائى كردارهاى او.
يستدلّ على نبل الرّجل بقلّة مقاله، و على تفضّله بكثرة احتماله.
دليل گفته مىشود بر نبل مرد بكمى گفتار او و بر افزونى او ببسيارى احتمال او، چنانچه مكرّر مذكور
شد «نبل» بضمّ نون و سكون باء يك نقطه بمعنى تندى فطنت است يا نجابت، و مراد به «احتمال» بر خود گرفتن مؤنات و اخراجات و ديون مردم است يا متحمّل شدن بىادبيهاى ايشان.
يستدلّ على المحسنين بما يجرى لهم على ألسن الأخبار و حسن الأفعال و جميل
السّيرة.
دليل گفته مىشود بر نيكوكاران به آن چه روان مىشود از براى ايشان بر زبانهاى نيكان، و نيكوئى أفعال و زيبائى سيرت، يعنى دليل بر بودن كسى از جمله نيكوكاران اينست كه حق تعالى روان مىسازد بر زبان نيكان مدح او و وصف او بخوبى
يستدلّ على ادبار الدّول بأربع، تضييع «1» الاصول،و التمسّك بالغرور، و تقديم الأراذل، و تأخير الأفاضل.
دليل گفته مىشود بر ادبار دولتها، و پشت گردانيدن آنها بچهار چيز، ضايع كردن اصلها، و دست زدن بغرور، و پيش انداختن اراذل، و پس انداختن افاضل
يستدلّ على الايمان بكثرة التّقى، و ملك الشّهوة، و غلبة الهوى.
دليل گفته مىشود بر ايمان ببسيارى پرهيزگارى، و مالك بودن شهوت، و غلبه هوى، «مالك بودن شهوت» يعنى آنرا در فرمان خود داشتن مانند مملوك، و «غلبه هوى» يعنى غلبه بر هوا و هوس و اين بمنزله تأكيد مالك بودن شهوتست.
يستدلّ على خير كلّ امرء و شرّه و طهارة أصله و خبثه بما يظهر من أفعاله.
دليل گفته مىشود بر خوبى هر مردى و بدى او، و پاكى اصل او و پليدى آن به آن چه ظاهر مىشود از كردارهاى او.
يستدلّ على ما لم يكن بما قد كان.
دليل گفته مىشود بر آنچه واقع نبوده به آن چه بتحقيق بوده، ممكن است كه مراد اين باشد كه مىتوان استدلال كرد به آن چه واقع شده بر آنچه واقع نشده
يسير الدّنيا يفسد الدّين.
اندك دنيا فاسد ميكند دين را، ممكن است مراد اين باشد كه هر گاه از ممرّ حرام باشد، يا اين كه گاهى منشأ فساد دين شود.
يسير الحرص يحمل على كثير الطّمع.
اندك حرص مىدارد بر بسيار طمع، يعنى صاحب خود را بر آن مىدارد.
يسير الحقّ يدفع كثير الباطل.
اندك حقّ دفع ميكند بسيار باطل را.
يسير العلم ينفى كثير الجهل.
اندك علم نيست ميكند بسيار جهل را.
يسير التّوبة و الاستغفار يمحّص المعاصى و الاصرار.
اندك توبه و استغفار پاك ميكند معاصى و اصرار بر آنها را.
ينبى عن عقل كلّ امرىء ما ينطق به لسانه.
خبر مىدهد از عقل هر مردى آنچه گويا مىشود بآن زبان او، يعنى قدر عقل
و زيركى هر مردى را از سخنان او استنباط مىتوان كرد.
ينام الرّجل على الثّكل، و لا ينام على الظّلم.
مىخوابد مرد بر مرگ فرزند و نمىخوابد بر ظلم، غرض اينست كه ألم و درد ظلم زياده از مرگ فرزندست پس آن را سهل نبايد شمرد و از مظلوم بر حذر بايد بود.
ينبىء عن قيمة كلّ امرىء علمه و عقله.
خبر مىدهد از بهاى هر مردى علم او و زيركى او، يعنى قيمت هر مردى باندازه علم او و زيركى اوست.
يرجو اللَّه فى الكبير و يرجو العباد فى الصّغير، فيعطى العبد ما لا يعطى الرّبّ.
اميد مىدارد خدا را در بزرگ و اميد مىدارد بندگان را در كوچك، پس عطا ميكند بنده را آنچه عطا نمىكند پروردگار را.
اين كلام شريف چنانكه در نهجالبلاغه نقل شده در ميان كلامى واقع شده و چون از سابق و لاحق آن مراد ظاهر مىشود و آنها هم خالى از اشكالى نيست بهتر اينست كه تمام آن نقل و شرح شود و آن اينست:
يعطف الهوى على الهدى اذا عطفو الهدى على الهوى، و يعطف الرّأى على القرآن اذا عطفوا القرآن على الرّأى.
برميگرداند هوى را بر هدى هر گاه برگردانند مردم هدى را بر هوى، و برميگرداند رأى را بر قرآن هر گاه برگردانند مردم قرآن را بر رأى، يعنى هوى و خواهش خود را تابع هدى يعنى راه راست ميكند و هر چه در واقع راه راست باشد خواهش آن ميكند در وقتى كه مردم راه راست را تابع خواهش خود ميكنند و هر چه را خواهش آن دارند آنرا راه راست مىدانند، و همچنين رأى را تابع قرآن مجيد ميكند
و هر چه از آن ظاهر مىشود آنرا رأى و معتقد خود مىسازد در وقتى كه مردم قرآن مجيد را تابع رأى خود ميكنند و هر رائى كه داشته باشند آيات قرآن را تأويلى چند ميكنند كه موافق آن شود.
يطلبك رزقك أشدّ من طلبك له، فأجمل فى طلبه.
طلب ميكند ترا روزى تو سختتر از طلب كردن تو مر آنرا، پس تأنّى كن در طلب آن، يعنى طلب كن طلب معتدلى و افراط مكن در آن، همان قدر طلب كافيست و حاجت زياده بر آن نيست، و ازين معلوم مىشود كه طلب كردن آن آدمى را بعد از طلب معتدل اوست و مشروط به آنست، و اگر نه بايست كه بفرمايند كه اصلا طلب تو در كار نيست.
ما هلك من عرف قدره.
هلاك نشده هر كه شناخته قدر خود را، يعنى اندازه و مرتبه خود را بر وفق آن سلوك كرده با مردم و تجاوز نكرده از آن، و همچنين خود را از آن مرتبه نينداخته و خفيف و خوار نكرده بگناهان و طمعها و مانند آنها.
ما استنبط الصّواب بمثل المشاورة.
استنباط كرده نشده صواب بمثل مشورت كردن، «استنباط» بمعنى بيرون آوردن چيزيست از چيزى، و مراد به «صواب» راه درست است، و مراد آنستكه استنباط راه درست در هر باب بچيزى مثل مشورت كردن با عقلا نمىتواند باشد.
ما تأكّدت الحرمة بمثل المصاحبة و المجاورة.
سخت نمىشود حرمت بمثل مصاحبت و همسايگى، يعنى هيچ چيز سبب سختى و شدّت احترام و رعايت حرمت مثل مصاحبت و همسايگى نمىشود و رعايت حرمت مصاحب و همسايه زياده از ديگران بايد داشت.
ما أدرك المجد من فاته الجدّ.
نرسد بشرف كسى كه فوت شود او را جدّ و بذل جهد در تحصيل كمالات و اسباب آن.
ما أذلّ النّفس كالحرص، و لا شان العرض كالبخل.
خوار نكرده نفس را چيزى مثل حرص، و عيبناك نكرده عرض را چيزى مثل بخيلى.
ما اتّقى أحد الّا سهّل اللَّه مخرجه.
پرهيزگار نشد هيچ كس مگر اين كه آسان گردانيده خدا بدر شد او را يعنى از هر تنگيى.
ما اشتدّ ضيق الّا قرّب اللَّه فرجه.
سخت نشده هيچ تنگيى مگر اين كه نزديك گرداند خدا گشايش آن را.
ما أمر اللَّه سبحانه بشىء الّا و أعان عليه.
امر نكرده خداى سبحانه بچيزى مگر اين كه و يارى كرده بر آن.
ما نهى اللَّه سبحانه عن شيء الّا و أغنى عنه.
نهى كرده خداى سبحانه از چيزى مگر اين كه و بى نياز كرده از آن.
ما حصّن الدّول بمثل العدل.
محكم نگاهداشته نشده دولتها بچيزى مثل عدل.
ما اجتلب سخط اللَّه بمثل البخل.
كشيده نشده خشم خدا بچيزى مثل بخيلى يعنى جلب خشم خدا بآن زياده از هر خويى مىشود زيرا كه آن مانع از اداى حقوق مردم و بسيارى از حقوق الهى مىشود و در اخلاق ديگر چنين خلقى نيست.
ما آمن باللَّه من قطع رحمه.
ايمان نياورده بخدا كسى كه ببرّد از خويش خود يعنى صله او را بجا نياورد و بنا بر مشهور كه أعمال داخل در ايمان نباشد مراد ايمان كامل است.
ما اختلفت دعوتان الّا كانت احداهما ضلالة.
مختلف نمىشود دو دعوت مگر اين كه بوده باشد يكى از آنها گمراهى، مراد اينست كه نمىشود كه دو كس مردم را دعوت كنند و خوانند هر يك بامامت و پيشوائى خود و هر دو بر حق باشند با وجود اختلاف ميانه ايشان
ما صبرت عنه خير ممّا التذذت به.
آنچه صبر كنى از آن بهترست از آنچه لذّت يابى بآن، يعنى صبر از چيزى هر گاه نبوده باشد بهترست از لذّت يافتن بآن بسعى كردن در تحصيل آن و لذّت يافتن بآن بعد از آن
ما أقرب الحىّ من الميّت للحاقه به.
چه نزديكست زنده بمرده از براى لاحق شده او باو.
لا يخصم من يحتجّ بالحقّ.
غلبه كرده نمىشود كسى كه حجّت گويد بحقّ، يعنى حجّت حقّى داشته باشد يا اين كه بر حق بودن حجّت او باشد.
لا يعزّ من لجأ الى الباطل.
عزيز نمىشود كسى كه پناه برد بسوى باطل.
لا خير فى لذّة لا تبقى.
نيست خيرى در لذّتى كه باقى نماند كه همه لذّتهاى دنيوى باشد.
لا رأى لمن لا يطاع.
نيست رايى از براى كسى كه اطاعت كرده نمىشود، يعنى هر پادشاه و حاكمى كه اطاعت او نكنند رأى و تدبيرى از براى او نباشد زيرا كه هر چند رأى و تدبير او صواب باشد هر گاه اطاعت او نكنند بعمل نمىتواند آورد و خلل در ملك و حكومت او بهم رسد و اين كلاميست كه آن حضرت صلوات اللّه و سلامه عليه در وصف خود و شكوه لشكر خود فرموده.
لا لذّة فى شهوة فانية.
نيست لذّتى در شهوتى فانى شونده، يعنى در مشتهيات دنيوى كه فانى شوند.
لا رزيّة أعظم من دوام سقم الجسد.
نيست مصيبتى بزرگتر از دائمى بودن بيمارى بدن.
لا عيش أهنأ من العافية.
نيست زندگانيى گواراتر از عافيت، يعنى عافيت از بيماريها و خوفها و فتنهها.
لا غائب أقدم من الموت.
نيست غائبى وارد شوندهتر از مرگ، زيرا كه ورود آن قطعى است بخلاف غايبهاى ديگر.
لا مركب أجمح من اللّجاج.
نيست مركبى سركشتر از لجاجت، يعنى زود او خود را در هلاكت مى اندازد.
لا يترك النَّاس شيئا من دنياهم لاصلاح آخرتهم الّا عوّضهم اللَّه سبحانه خيرا منه.
ترك نمىكنند مردم چيزى را از دنياى ايشان از براى اصلاح آخرت خود مگر اين كه عوض دهد ايشان را خداى سبحانه بهتر از آن، يعنى در دنيا نيز عوض دهد ايشان را بهتر از آنچه ترك كرده باشند آن را از براى اصلاح آخرت خود.
لا يترك النَّاس شيئا من دينهم لاصلاح دنياهم الّا فتح اللَّه عليهم ما هو أضرّ منه.
ترك نمىكنند مردم چيزى را از دين ايشان از براى اصلاح دنياى خود مگر اين كه بگشايد خدا بر ايشان آنچه را آن ضرر رسانندهتر باشد از آن، يعنى بدنياى ايشان نيز.
لا طاعة لمخلوق فى معصية الخالق.
نيست فرمانبردارى از براى مخلوقى در نافرمانى خالق، يعنى فرمان هيچ مخلوقى در عصيان خالق نبايد برد.
لا فقر مع حسن تدبير.
نيست درويشيى و حاجتى با نيكوئى تدبيرى، يعنى با وجود نيكوئى تدبير درويشى و فقر باقى نمىماند بلكه مبدّل مىشود بتوانگرى، يا اين كه با نيكوئى تدبير مىتوان قناعت كرد به آن چه باشد و خود را محتاج مردم نساخت كه آن حقيقت توانگريست.
لا غنى مع سوء تدبير.
نيست توانگريى با بدى تدبيرى يعنى حاصل نمىتواند شد با آن، و اگر حاصل شده باشد هر گاه با آن باشد در اندك زمانى زايل شود، و در بعضى نسخهها «تبذير»:
بجاى «تدبير» است و ترجمه اينست كه: با بدى اسرافى يعنى اسرافى كه بدست يا باسراف زيادى كه بدتر از اسراف كم است.
ينبغي لمن عرف اللَّه سبحانه أن لا يخلو قلبه من رجائه و خوفه.
سزاوار ميباشد از براى كسى كه بشناسد خداى سبحانه را اين كه خالى نشود دل او از اميد خدا و بيم او.
ينبغي لمن عرف الدّنيا أن يزهد فيها و يعزف «1» عنها.
سزاوار ميباشد از براى كسى كه شناخته باشد دنيا را اين كه بىرغبت باشد در آن و برگردد از آن.
ينبغي لمن عرف دار الفناء أن يعمل لدار البقاء.
سزاوار ميباشد از براى كسى كه شناخته باشد سراى فنا را اين كه عمل كند از براى سراى بقا.
ينبغي لمن عرف سرعة رحلته أن يحسن التّأهّب لنقلته.
سزاوارست از براى كسى كه بداند شتاب كوچ كردن خود را اين كه نيكو كند آماده شدن را از براى رحلت خود.
ينبغي للعاقل أن يقدّم لآخرته، و يعمر دار اقامته.
سزاوارست از براى عاقل اين كه پيش فرستد از براى آخرت خود، و آباد كند سراى اقامت خود را.
ينبغي لمن عرف اللَّه سبحانه أن يرغب فيما لديه.
سزاوارست از براى كسى كه شناخته باشد خداى سبحانه را اين كه رغبت كند در آنچه نزد اوست.
ينبغي لمن رضى بقضاء اللَّه سبحانه أن يتوكّل عليه.
سزاوارست از براى كسى كه راضى و خشنود باشد بقضا و حكم خداى سبحانه اين كه توكّل كند بر خدا…
ينبغي لمن عرف الزّمان أن لا يأمن الصّروف و الغير.
سزاوارست از براى كسى كه بشناسد روزگار را اين كه ايمن نباشد از تغييرات و حوادث آن.
ينبغي لمن عرف النَّاس أن يزهد فيما فى أيديهم.
سزاوارست از براى كسى كه بشناسد مردم را اين كه بى رغبت باشد در آنچه در دستهاى ايشانست.
لا يجتمع الصّبر و الجزع.
جمع نمىشود صبر و جزع، پوشيده نيست كه جزع بى تابى و قلق و اضطرابست كه مقابل صبرند و
جمع نشدن آن با صبر ظاهرست و قابل بيان نيست مگر اين كه تتمّه فقره سابق باشد و مراد اين باشد كه چنانكه صبر و جزع با هم جمع نمىشوند، باعتبار اين كه ضدّ يكديگرند، ورع و طمع نيز نظير آنهااند و با هم جمع نمىشوند، يا اين كه مراد تعريض بجمعى باشد كه جزع ميكنند در مصيبتها و با وجود آن دعوى صبر ميكنند و خود را صابر مىدانند.
لا يجتمع الكذب و المروّة.
جمع نمىشوند دروغگوئى و مروّت يعنى آدميّت.
لا تجتمع الخيانة و الاخوّة.
جمع نمىشود خيانت و برادرى، يعنى با كسى كه خيانت كنند برادرى او باقى نماند، يا اين كه كسى كه خيانت كند ديگر قابل برادرى نيست.
لا يجتمع الباطل و الحقّ.
جمع نمىشود باطل و حقّ، ظاهر اينست كه مراد به «باطل و حقّ» دنيا و آخرت باشد و اين كه آنها را با هم جمع نتوان كرد، يعنى كامل آنها را چنانكه قبل از اين مذكور شد.
لا أجبن من مريب.
نيست ترسناكتر از شكّ زدهه، يعنى كسى كه در واقعه كه شكّى در خود داشته باشد و خاطرش از بيگناهى خود جمع نباشد چنانكه در شرح فقره سابق سابق مذكور شد.
لا أشجع من لبيب.
نيست دليرتر از كسى كه عاقل باشد زيرا كه عاقل كارى نكند كه از آن خوف و ترسى داشته باشد.
لا أذلّ من طامع.
نيست خوارتر از طمع كننده.
لا تدفع المكاره الّا بالصّبر.
دفع كرده نمىشود مكروهها مگر بصبر.
لا تحاط النّعم الّا بالشّكر.
نگاهداشته نمىشود نعمتها مگر بشكر.
لا يصبر على الحقّ الّا الحازم الأريب.
صبر نمىكند بر حقّ مگر دور انديشى عاقل، يعنى بر ضررى كه در حقّ باشد.
لا يدرك العلم براحة الجسم.
دريافت نمىشود علم با راحت بدن «1»، يعنى تحصيل آن بى تعب و زحمت دادن بدن نمىشود چنانكه قبل ازين قدرى تفصيل داده شد.
لا غنى مع اسراف.
نيست توانگريى با اسرافى، يعنى توانگرى با اسراف باقى نمىماند و هر چند توانگرى زياد باشد با اسراف زود زايل مىشود.
لا يدرك مع الحمق مطلب.
دريافته نمىشود با حماقت و كم عقلى هيچ مطلبى.
لا قرين كحسن الخلق.
نيست همراه و رفيقى مانند نيكوئى خوى، زيرا كه هر كه با او رفيق و همراه باشد هميشه در راحت باشد.
لا جهاد كجهاد النّفس.
نيست جهادى مانند جهاد با نفس، يعنى آن بهترين جهادهاست چنانكه مكرّر مذكور شد.
لا فقه لمن لا يديم الدّرس.
نيست فقهى از براى كسى كه دايمى ندارد درس را، «فقه» در لغت بمعنى فهم است و شايع شده استعمال آن در علم بأحكام شرعيّه و در اينجا هر يك از آنها مراد مىتواند بود.
لا تجتمع الشّبيبة و الهرم.
جمع نمىشود جوانى و پيرى
لا يجتمع الجوع و المرض.
جمع نمىشود گرسنگى و بيمارى، مراد ترغيب در گرسنگيست و اين كه مانع مىشود از بيماريها.
لا تجتمع الصّحّة و النّهم.
جمع نمىشود تندرستى و حرص، اين همان مضمون «لا صحّة مع نهم» است كه قبل از اين در همين فصل مذكور و شرح شد.
لا تجتمع الشّهوة و الحكمة.
جمع نمىشود شهوت و حكمت، يعنى دوستى لذّتها و ترغيب در آنها و علم و عمل راست درست.
لا يجتمع العقل و الهوى.
جمع نمىشود عقل و هوى و هوس.
لا تجتمع الآخرة و الدّنيا.
جمع نمىشود آخرت و دنيا، ظاهر اينست كه مراد كامل هر يك از آنها باشد با كامل ديگرى.
لا يجتمع الفناء و البقاء.
جمع نمىشود فنا و بقا، مراد ازين نيز جمع نشدن دنياست با آخرت.
لا يجتمع حبّ المال و الثّناء.
جمع نمىشود دوستى مال و ثنا، يعنى مدح و ستايش مردم.
لا يجتمع الورع و الطّمع.
جمع نمىشود پرهيزگارى و طمع.
لا هداية كالذّكر.
نيست هدايتى مانند ذكر، «هدايت» بمعنى راهنمائيست يا رسانيدن بمطلب، و مراد اينست كه نيست راهنماينده يا رساننده بمطلب مانند ذكر خداى عزّ و جلّ.
لا رشد كالفكر.
نيست رشدى مانند فكر، «رشد» بمعنى بر راه درست بودنست و مراد اينست كه نيست سببى از براى آن مانند فكر.
لا ذخر كالعلم.
نيست ذخيره مانند علم، يعنى علم بهترين ذخيرههاست از براى آخرت.
لا كنز كالقناعة.
نيست گنجى مانند قناعت، يعنى قناعت بهترين گنجهاست زيرا كه بهيچ وجه شبهه در آن نيست و با نفاق كم نمىشود و آفتى راه بآن ندارد و هيچ گنجى نيست كه چنين باشد.
لا حلم كالصّمت.
نيست حلمى مانند خاموشى، يعنى تحمّل آن بهترين حلمهاست.
لا ايمان كالصّبر.
نيست ايمانى مانند صبر، يعنى مانند ايمانى كه سبب صبر بر مصائب و نوائب و تنگى معاش و امثال آنها شود.
لا ميراث كالأدب.
نيست ميراثى مانند ادب، يعنى ميراثى نيست كه كسى از براى اولاد خود بگذارد مانند اين كه ادب تعليم ايشان كند اين بهترين ميراثهاست.
لا معونة كالتّوفيق.
نيست ياريى مانند توفيق يعنى يارى كننده نيست مثل توفيق حق تعالى و تهيّه او اسباب خير را از براى اين كس، پس آدمى بايد كه سعى و اهتمام در طلب توفيق بتوسّل بدرگاه او و مسئلت آن و اطاعت و انقياد كه سبب آن مىشود زياده باشد از سعى در تحصيل ساير اسباب آنها.
لا هلاك مع اقتصاد.
نيست هلاكتى با ميانه رويى، يعنى در معاش يا در هر باب چنانكه مكرّر مذكور شد.
لا تخيبّ المحتاج و إن ألحف.
نوميد مگردان محتاج را اگر چه مبالغه كند در سؤال، چون مردم را از ابرام و مبالغه در سؤال خوش نمىآيد و غالب اينست كه سؤال كنندگان بسبب آن محروم ميشوند فرمودهاند كه محتاج را محروم نبايد كرد هر چند اين شيوه ناخوش با او باشد.
لا تشعر قلبك الهمّ على ما فات، فيشغلك عمَّا هو آت.
مگردان شعار دل خود اندوه را بر آنچه فوت شده پس مشغول سازد ترا از آنچه آن آينده است،
لا عقل كالتّدبير.
نيست عقلى مانند تدبير، يعنى تدبير امور دنيوى و اخروى خود و اصلاح آنها.
لا جهل كالتّبذير.
نيست نادانيى مانند تبذير و اسراف كردن.
لا عبادة كالتّفكير.
نيست عبادتى مانند تفكير يعنى فكر كردن در حقايق و معارف إلهيّه و در آنچه بكشاند به آنها.
لا نصح كالتّحذير.
نيست نصيحتى مانند تحذير يعنى ترسانيدن از معاصى و گناهان.
لا فقر لعاقل.
نيست درويشيى از براى هيچ عاقلى، زيرا كه هيچ مالى بعقل نمىرسد پس كسى كه عقل داشته باشد بهترين مالها را دارد پس چگونه درويش باشد.
لا غنى لجاهل.
نيست توانگريى از براى هيچ جاهلى، يعنى بى عقلى، بقرينه مقابله با فقره سابق، و اين باعتبار اينست كه حقيقت توانگرى بى نيازى از مردم و محتاج نبودن بايشانست و كسى را كه عقل نباشد هر چند اموال ديگر باشد بىنياز نمىگردد از ايشان بلكه با وجود اموال احتياج او بايشان بيشتر باشد پس حقيقت توانگرى نباشد از براى او.
لا فقر كالجهل.
نيست فقر و بى چيزى مانند جهل، يعنى بى عقلى يا نادانى.
لا عبادة كالصّمت.
نيست عبادتى مانند خاموشى در هر جائى كه بايد و اين باعتبار اينست كه وسيله ذكر و فكر و باعث ترك بسيارى از محرّمات مىشود مانند غيبت و دشنام و درشتى با مردم.
لا علم كالخشيّة.
نيست علمى مانند خشيت يعنى مانند علمى كه سبب خشيت شود يعنى ترس از خدا.
لا زينة كالآداب.
نيست زينتى مانند آداب.
لا تستعملوا الرّأى فيما لا يدركه البصر، و لا تتغلغل فيه الفكر.
بكار مفرمائيد رأى و انديشه را در آنچه در نمىيابد آنرا چشم، و داخل نمىشود در آن فكرتها، مراد منع از كار فرمودن رأى و انديشه خودست در معارف الهيّه و اعتماد بر آن بلكه بايد رجوع در آنها بأخبار انبياء و اوصياء عليهم السلام، و مراد فكر و انديشهايست كه دليل و برهان عقلى قايم نشود بر آن بلكه بناى آن بر ظنّ و تخمين و قياس باشد.
لا تحمل همّ يومك الّذى لم يأتك على يومك الّذى قد أتاك، فانّه إن يكن من عمرك يأتك اللَّه سبحانه فيه برزقك، و إن لم يكن من عمرك فما همّك بما ليس من أجلك.
بار مكن اندوه روز خود را كه نيامده باشد ترا بر روز تو كه بتحقيق آمده ترا، پس بدرستى كه آن اگر بوده باشد از عمر تو مىآورد براى تو خداى سبحانه در آن روزى ترا، و اگر نبوده باشد از عمر تو، پس چيست اندوه تو به آن چه نيست از اجل تو يعنى از مدّت عمر تو.
لا تجعل أكبر همّك بأهلك و ولدك، فانّهم إن يكونوا أولياء اللَّه سبحانه فانّ اللَّه لا
يضيّع وليّه، و إن يكونوا أعداء اللَّه فما همّك بأعداء اللَّه.
مگردان بزرگترين اندوه خود را براى اهل خود و فرزند خود، پس بدرستى كه ايشان اگر بوده باشند دوستان خداى سبحانه پس بدرستى كه خدا ضايع نخواهد كرد دوست خود را، و اگر بوده باشند دشمنان خدا پس چيست اندوه تو از براى دشمنان خدا
لا تحمل على يومك همّ سنتك، كفاك كلّ يوم ما قدّر لك فيه، فان تكن السّنة من عمرك فانّ اللَّه سبحانه سيأتيك فى كلّ غد جديد بما قسم لك، و ان لم تكن من عمرك فما همّك بما ليس لك.
بار مكن بر روز خود اندوه سال خود را، كافيست ترا در هر روز آنچه تقدير كرده شده از براى تو در آن، پس اگر بوده باشد سال از عمر تو پس بدرستى كه خداى كه پاكست او بزودى مىآورد براى تو در هر فرداى تازه آنچه را قسمت كرده از براى تو، و اگر نبوده باشد از عمر تو پس چيست اندوه تو براى آنچه نيست از براى تو.
لا تحقّرنّ صغائر الآثام، فانّها الموبقات، و من أحاطت به محقّراته أهلكته.
كوچك مشمار زينهار كوچكهاى گناهان را، پس بدرستى كه آنهاست هلاك كنندهها، و هر كه فرو گيرد باو كوچك شمردههاى او هلاك كنند او را.
لا تكثرنّ الضّحك فتذهب هيبتك، و لا المزاح فيستخفّ بك.
بسيار مكن زينهار خنده را پس برود هيبت تو، و نه مزاح را پس سبك شمرده شوى، يعنى اگر بسيار كنى خنده را هيبت تو در نظرها برود، و اگر بسيار كنى مزاح را سبك شمرده شوى.
لا تكثرنّ العتاب، فانّه يورث الضّغينة، و يدعو الى البغضاء، و استعتب لمن رجوت اعتابه.
بسيار مكن زينهار ملامت را، پس بدرستى كه آن از پى مىآورد كينه را، و مىخواند بسوى دشمنى
لا تكثرنّ الخلوة بالنّساء فيمللنك و تملّهنّ، و استبق من نفسك و عقلك بالابطاء عنهنّ.
بسيار مكن زينهار خلوت كردن با زنان را پس ملول گردند از تو و ملول گردى تو از ايشان، و باقى گذار از نفس خود و عقل خود بد رنگ كردن از ايشان يعنى اگر بسيار كنى خلوت با ايشان را ملول گردند ايشان از تو و ملول گردى تو از ايشان
لا طاعة لمخلوق فى معصية الخالق.
نيست فرمانبردارى از براى مخلوقى در نافرمانى خالق، يعنى فرمان هيچ مخلوقى در عصيان خالق نبايد برد.
من صديقك حتّى تختبره، و كن من عدوّك على أشدّ الحذر.
ايمن مگردان دوست خود را تا آزمايش كنى او را، و باش از دشمن خود بر سختترين حذر و انديشه كردن،
لا يؤنسنّك الّا الحقّ، و لا يوحشنّك الّا الباطل.
انس ندهد ترا مگر حقّ، و رم نفرمايد ترا مگر باطل يعنى انس و آرام مگير مگر بحقّ، و رم مكن مگر از باطل.
لا تجعل عرضك غرضا لقول كلّ قائل.
مگردان عرض خود را هدف گفتار هر گوينده، مراد ترغيب در نگهدارى عرض خودست بهر نحو كه ميسّر شود اگر همه محتاج ببذل اموال باشد تا اين كه هدف تيرهاى بدگوئى هر گوينده نشود كه آن بدترين خفّتها و خواريهاست.
لا تسرع الى النَّاس بما يكرهون، فيقولوا فيك ما لا يعلمون.
شتاب مكن بسوى مردم به آن چه ناخوش دارند، پس بگويند در تو آنچه را ندانند، مراد منع از شتاب كردن در رسانيدن خبرهاى بد است بسوى مردم يعنى رسانيدن آنها بايشان پيش از اين كه بايشان رسيده باشد و اين كه اين باعث اين مىشود كه تهمت زنند ترا و نسبت دهند به آن چه نمىدانند مثل دشمنى با ايشان و بد ذاتى و امثال آنها.
لا تطيعوا النّساء فى المعروف حتّى لا يطمعن فى المنكر.
فرمانبردارى مكنيد زنان را در كار خوب تا اين كه طمع نكنند در كار بد، يعنى تكليفى كه زنان بشما بكنند هر چند كار مشروعى باشد فرمانبردارى ايشان مكنيد تا اين كه ايشان قطع طمع از فرمانبردارى شما بالكلّيّه بكنند و طمع نكنند در تكليفهاى نامشروع مثل رخصت دادن ايشان برفتن بسيرها و گشتها و مانند آن.
لا يخصم من يحتجّ بالحقّ.
غلبه كرده نمىشود كسى كه حجّت گويد بحقّ، يعنى حجّت حقّى داشته باشد يا اين كه بر حق بودن حجّت او باشد.
لا يعزّ من لجأ الى الباطل.
عزيز نمىشود كسى كه پناه برد بسوى باطل.
لا خير فى لذّة لا تبقى.
نيست خيرى در لذّتى كه باقى نماند كه همه لذّتهاى دنيوى باشد.
لا رأى لمن لا يطاع.
نيست رايى از براى كسى كه اطاعت كرده نمىشود، يعنى هر پادشاه و حاكمى كه اطاعت او نكنند رأى و تدبيرى از براى او نباشد زيرا كه هر چند رأى و تدبير او صواب باشد هر گاه اطاعت او نكنند بعمل نمىتواند آورد و خلل در ملك و حكومت او بهم رسد و اين كلاميست كه آن حضرت صلوات اللّه و سلامه عليه در وصف خود و شكوه لشكر خود فرموده.
لا لذّة فى شهوة فانية.
نيست لذّتى در شهوتى فانى شونده، يعنى در مشتهيات دنيوى كه فانى شوند.
لا رزيّة أعظم من دوام سقم الجسد.
نيست مصيبتى بزرگتر از دائمى بودن بيمارى بدن.
لا عيش أهنأ من العافية.
نيست زندگانيى گواراتر از عافيت، يعنى عافيت از بيماريها و خوفها و فتنهها.
لا غائب أقدم من الموت.
نيست غائبى وارد شوندهتر از مرگ، زيرا كه ورود آن قطعى است بخلاف غايبهاى ديگر.
لا مركب أجمح من اللّجاج.
نيست مركبى سركشتر از لجاجت، يعنى زود او خود را در هلاكت مى اندازد.
لا يترك النَّاس شيئا من دنياهم لاصلاح آخرتهم الّا عوّضهم اللَّه سبحانه خيرا منه.
ترك نمىكنند مردم چيزى را از دنياى ايشان از براى اصلاح آخرت خود مگر اين كه عوض دهد ايشان را خداى سبحانه بهتر از آن، يعنى در دنيا نيز عوض دهد ايشان را بهتر از آنچه ترك كرده باشند آن را از براى اصلاح آخرت خود.
لا يترك النَّاس شيئا من دينهم لاصلاح دنياهم الّا فتح اللَّه عليهم ما هو أضرّ منه.
ترك نمىكنند مردم چيزى را از دين ايشان از براى اصلاح دنياى خود مگر اين كه بگشايد خدا بر ايشان آنچه را آن ضرر رسانندهتر باشد از آن، يعنى بدنياى ايشان نيز.