کلمات قصار امیرالمومنین از کتاب غررالحکم دررالکلم
لا يجتمع الصّبر و الجزع.
جمع نمىشود صبر و جزع، پوشيده نيست كه جزع بى تابى و قلق و اضطرابست كه مقابل صبرند و
جمع نشدن آن با صبر ظاهرست و قابل بيان نيست مگر اين كه تتمّه فقره سابق باشد و مراد اين باشد كه چنانكه صبر و جزع با هم جمع نمىشوند، باعتبار اين كه ضدّ يكديگرند، ورع و طمع نيز نظير آنهااند و با هم جمع نمىشوند، يا اين كه مراد تعريض بجمعى باشد كه جزع ميكنند در مصيبتها و با وجود آن دعوى صبر ميكنند و خود را صابر مىدانند.
لا يجتمع الكذب و المروّة.
جمع نمىشوند دروغگوئى و مروّت يعنى آدميّت.
لا تجتمع الخيانة و الاخوّة.
جمع نمىشود خيانت و برادرى، يعنى با كسى كه خيانت كنند برادرى او باقى نماند، يا اين كه كسى كه خيانت كند ديگر قابل برادرى نيست.
لا يجتمع الباطل و الحقّ.
جمع نمىشود باطل و حقّ، ظاهر اينست كه مراد به «باطل و حقّ» دنيا و آخرت باشد و اين كه آنها را با هم جمع نتوان كرد، يعنى كامل آنها را چنانكه قبل از اين مذكور شد.
لا أجبن من مريب.
نيست ترسناكتر از شكّ زدهه، يعنى كسى كه در واقعه كه شكّى در خود داشته باشد و خاطرش از بيگناهى خود جمع نباشد چنانكه در شرح فقره سابق سابق مذكور شد.
لا أشجع من لبيب.
نيست دليرتر از كسى كه عاقل باشد زيرا كه عاقل كارى نكند كه از آن خوف و ترسى داشته باشد.
لا أذلّ من طامع.
نيست خوارتر از طمع كننده.
لا تدفع المكاره الّا بالصّبر.
دفع كرده نمىشود مكروهها مگر بصبر.
لا تحاط النّعم الّا بالشّكر.
نگاهداشته نمىشود نعمتها مگر بشكر.
لا يصبر على الحقّ الّا الحازم الأريب.
صبر نمىكند بر حقّ مگر دور انديشى عاقل، يعنى بر ضررى كه در حقّ باشد.
لا يدرك العلم براحة الجسم.
دريافت نمىشود علم با راحت بدن «1»، يعنى تحصيل آن بى تعب و زحمت دادن بدن نمىشود چنانكه قبل ازين قدرى تفصيل داده شد.
کلمات قصار امیرالمومنین از کتاب غررالحکم دررالکلم
لا غنى مع اسراف.
نيست توانگريى با اسرافى، يعنى توانگرى با اسراف باقى نمىماند و هر چند توانگرى زياد باشد با اسراف زود زايل مىشود.
لا يدرك مع الحمق مطلب.
دريافته نمىشود با حماقت و كم عقلى هيچ مطلبى.
لا قرين كحسن الخلق.
نيست همراه و رفيقى مانند نيكوئى خوى، زيرا كه هر كه با او رفيق و همراه باشد هميشه در راحت باشد.
لا جهاد كجهاد النّفس.
نيست جهادى مانند جهاد با نفس، يعنى آن بهترين جهادهاست چنانكه مكرّر مذكور شد.
لا فقه لمن لا يديم الدّرس.
نيست فقهى از براى كسى كه دايمى ندارد درس را، «فقه» در لغت بمعنى فهم است و شايع شده استعمال آن در علم بأحكام شرعيّه و در اينجا هر يك از آنها مراد مىتواند بود.
لا تجتمع الشّبيبة و الهرم.
جمع نمىشود جوانى و پيرى
لا يجتمع الجوع و المرض.
جمع نمىشود گرسنگى و بيمارى، مراد ترغيب در گرسنگيست و اين كه مانع مىشود از بيماريها.
لا تجتمع الصّحّة و النّهم.
جمع نمىشود تندرستى و حرص، اين همان مضمون «لا صحّة مع نهم» است كه قبل از اين در همين فصل مذكور و شرح شد.
لا تجتمع الشّهوة و الحكمة.
جمع نمىشود شهوت و حكمت، يعنى دوستى لذّتها و ترغيب در آنها و علم و عمل راست درست.
لا يجتمع العقل و الهوى.
جمع نمىشود عقل و هوى و هوس.
لا تجتمع الآخرة و الدّنيا.
جمع نمىشود آخرت و دنيا، ظاهر اينست كه مراد كامل هر يك از آنها باشد با كامل ديگرى.
لا يجتمع الفناء و البقاء.
جمع نمىشود فنا و بقا، مراد ازين نيز جمع نشدن دنياست با آخرت.
لا يجتمع حبّ المال و الثّناء.
جمع نمىشود دوستى مال و ثنا، يعنى مدح و ستايش مردم.
لا يجتمع الورع و الطّمع.
جمع نمىشود پرهيزگارى و طمع.
کلمات قصار امیرالمومنین از کتاب غررالحکم دررالکلم
لا هداية كالذّكر.
نيست هدايتى مانند ذكر، «هدايت» بمعنى راهنمائيست يا رسانيدن بمطلب، و مراد اينست كه نيست راهنماينده يا رساننده بمطلب مانند ذكر خداى عزّ و جلّ.
لا رشد كالفكر.
نيست رشدى مانند فكر، «رشد» بمعنى بر راه درست بودنست و مراد اينست كه نيست سببى از براى آن مانند فكر.
لا ذخر كالعلم.
نيست ذخيره مانند علم، يعنى علم بهترين ذخيرههاست از براى آخرت.
لا كنز كالقناعة.
نيست گنجى مانند قناعت، يعنى قناعت بهترين گنجهاست زيرا كه بهيچ وجه شبهه در آن نيست و با نفاق كم نمىشود و آفتى راه بآن ندارد و هيچ گنجى نيست كه چنين باشد.
لا حلم كالصّمت.
نيست حلمى مانند خاموشى، يعنى تحمّل آن بهترين حلمهاست.
لا ايمان كالصّبر.
نيست ايمانى مانند صبر، يعنى مانند ايمانى كه سبب صبر بر مصائب و نوائب و تنگى معاش و امثال آنها شود.
لا ميراث كالأدب.
نيست ميراثى مانند ادب، يعنى ميراثى نيست كه كسى از براى اولاد خود بگذارد مانند اين كه ادب تعليم ايشان كند اين بهترين ميراثهاست.
لا معونة كالتّوفيق.
نيست ياريى مانند توفيق يعنى يارى كننده نيست مثل توفيق حق تعالى و تهيّه او اسباب خير را از براى اين كس، پس آدمى بايد كه سعى و اهتمام در طلب توفيق بتوسّل بدرگاه او و مسئلت آن و اطاعت و انقياد كه سبب آن مىشود زياده باشد از سعى در تحصيل ساير اسباب آنها.
لا هلاك مع اقتصاد.
نيست هلاكتى با ميانه رويى، يعنى در معاش يا در هر باب چنانكه مكرّر مذكور شد.
کلمات قصار امیرالمومنین از کتاب غررالحکم دررالکلم
لا تخيبّ المحتاج و إن ألحف.
نوميد مگردان محتاج را اگر چه مبالغه كند در سؤال، چون مردم را از ابرام و مبالغه در سؤال خوش نمىآيد و غالب اينست كه سؤال كنندگان بسبب آن محروم ميشوند فرمودهاند كه محتاج را محروم نبايد كرد هر چند اين شيوه ناخوش با او باشد.
لا تشعر قلبك الهمّ على ما فات، فيشغلك عمَّا هو آت.
مگردان شعار دل خود اندوه را بر آنچه فوت شده پس مشغول سازد ترا از آنچه آن آينده است،
لا عقل كالتّدبير.
نيست عقلى مانند تدبير، يعنى تدبير امور دنيوى و اخروى خود و اصلاح آنها.
لا جهل كالتّبذير.
نيست نادانيى مانند تبذير و اسراف كردن.
لا عبادة كالتّفكير.
نيست عبادتى مانند تفكير يعنى فكر كردن در حقايق و معارف إلهيّه و در آنچه بكشاند به آنها.
لا نصح كالتّحذير.
نيست نصيحتى مانند تحذير يعنى ترسانيدن از معاصى و گناهان.
لا فقر لعاقل.
نيست درويشيى از براى هيچ عاقلى، زيرا كه هيچ مالى بعقل نمىرسد پس كسى كه عقل داشته باشد بهترين مالها را دارد پس چگونه درويش باشد.
لا غنى لجاهل.
نيست توانگريى از براى هيچ جاهلى، يعنى بى عقلى، بقرينه مقابله با فقره سابق، و اين باعتبار اينست كه حقيقت توانگرى بى نيازى از مردم و محتاج نبودن بايشانست و كسى را كه عقل نباشد هر چند اموال ديگر باشد بىنياز نمىگردد از ايشان بلكه با وجود اموال احتياج او بايشان بيشتر باشد پس حقيقت توانگرى نباشد از براى او.
لا فقر كالجهل.
نيست فقر و بى چيزى مانند جهل، يعنى بى عقلى يا نادانى.
لا عبادة كالصّمت.
نيست عبادتى مانند خاموشى در هر جائى كه بايد و اين باعتبار اينست كه وسيله ذكر و فكر و باعث ترك بسيارى از محرّمات مىشود مانند غيبت و دشنام و درشتى با مردم.
لا علم كالخشيّة.
نيست علمى مانند خشيت يعنى مانند علمى كه سبب خشيت شود يعنى ترس از خدا.
لا زينة كالآداب.
نيست زينتى مانند آداب.
کلمات قصار امیرالمومنین از کتاب غررالحکم دررالکلم
لا تستعملوا الرّأى فيما لا يدركه البصر، و لا تتغلغل فيه الفكر.
بكار مفرمائيد رأى و انديشه را در آنچه در نمىيابد آنرا چشم، و داخل نمىشود در آن فكرتها، مراد منع از كار فرمودن رأى و انديشه خودست در معارف الهيّه و اعتماد بر آن بلكه بايد رجوع در آنها بأخبار انبياء و اوصياء عليهم السلام، و مراد فكر و انديشهايست كه دليل و برهان عقلى قايم نشود بر آن بلكه بناى آن بر ظنّ و تخمين و قياس باشد.
لا تحمل همّ يومك الّذى لم يأتك على يومك الّذى قد أتاك، فانّه إن يكن من عمرك يأتك اللَّه سبحانه فيه برزقك، و إن لم يكن من عمرك فما همّك بما ليس من أجلك.
بار مكن اندوه روز خود را كه نيامده باشد ترا بر روز تو كه بتحقيق آمده ترا، پس بدرستى كه آن اگر بوده باشد از عمر تو مىآورد براى تو خداى سبحانه در آن روزى ترا، و اگر نبوده باشد از عمر تو، پس چيست اندوه تو به آن چه نيست از اجل تو يعنى از مدّت عمر تو.
لا تجعل أكبر همّك بأهلك و ولدك، فانّهم إن يكونوا أولياء اللَّه سبحانه فانّ اللَّه لا
يضيّع وليّه، و إن يكونوا أعداء اللَّه فما همّك بأعداء اللَّه.
مگردان بزرگترين اندوه خود را براى اهل خود و فرزند خود، پس بدرستى كه ايشان اگر بوده باشند دوستان خداى سبحانه پس بدرستى كه خدا ضايع نخواهد كرد دوست خود را، و اگر بوده باشند دشمنان خدا پس چيست اندوه تو از براى دشمنان خدا
لا تحمل على يومك همّ سنتك، كفاك كلّ يوم ما قدّر لك فيه، فان تكن السّنة من عمرك فانّ اللَّه سبحانه سيأتيك فى كلّ غد جديد بما قسم لك، و ان لم تكن من عمرك فما همّك بما ليس لك.
بار مكن بر روز خود اندوه سال خود را، كافيست ترا در هر روز آنچه تقدير كرده شده از براى تو در آن، پس اگر بوده باشد سال از عمر تو پس بدرستى كه خداى كه پاكست او بزودى مىآورد براى تو در هر فرداى تازه آنچه را قسمت كرده از براى تو، و اگر نبوده باشد از عمر تو پس چيست اندوه تو براى آنچه نيست از براى تو.
لا تحقّرنّ صغائر الآثام، فانّها الموبقات، و من أحاطت به محقّراته أهلكته.
كوچك مشمار زينهار كوچكهاى گناهان را، پس بدرستى كه آنهاست هلاك كنندهها، و هر كه فرو گيرد باو كوچك شمردههاى او هلاك كنند او را.
لا تكثرنّ الضّحك فتذهب هيبتك، و لا المزاح فيستخفّ بك.
بسيار مكن زينهار خنده را پس برود هيبت تو، و نه مزاح را پس سبك شمرده شوى، يعنى اگر بسيار كنى خنده را هيبت تو در نظرها برود، و اگر بسيار كنى مزاح را سبك شمرده شوى.
لا تكثرنّ العتاب، فانّه يورث الضّغينة، و يدعو الى البغضاء، و استعتب لمن رجوت اعتابه.
بسيار مكن زينهار ملامت را، پس بدرستى كه آن از پى مىآورد كينه را، و مىخواند بسوى دشمنى
لا تكثرنّ الخلوة بالنّساء فيمللنك و تملّهنّ، و استبق من نفسك و عقلك بالابطاء عنهنّ.
بسيار مكن زينهار خلوت كردن با زنان را پس ملول گردند از تو و ملول گردى تو از ايشان، و باقى گذار از نفس خود و عقل خود بد رنگ كردن از ايشان يعنى اگر بسيار كنى خلوت با ايشان را ملول گردند ايشان از تو و ملول گردى تو از ايشان
کلمات قصار امیرالمومنین از کتاب غررالحکم دررالکلم
لا طاعة لمخلوق فى معصية الخالق.
نيست فرمانبردارى از براى مخلوقى در نافرمانى خالق، يعنى فرمان هيچ مخلوقى در عصيان خالق نبايد برد.
من صديقك حتّى تختبره، و كن من عدوّك على أشدّ الحذر.
ايمن مگردان دوست خود را تا آزمايش كنى او را، و باش از دشمن خود بر سختترين حذر و انديشه كردن،
لا يؤنسنّك الّا الحقّ، و لا يوحشنّك الّا الباطل.
انس ندهد ترا مگر حقّ، و رم نفرمايد ترا مگر باطل يعنى انس و آرام مگير مگر بحقّ، و رم مكن مگر از باطل.
لا تجعل عرضك غرضا لقول كلّ قائل.
مگردان عرض خود را هدف گفتار هر گوينده، مراد ترغيب در نگهدارى عرض خودست بهر نحو كه ميسّر شود اگر همه محتاج ببذل اموال باشد تا اين كه هدف تيرهاى بدگوئى هر گوينده نشود كه آن بدترين خفّتها و خواريهاست.
لا تسرع الى النَّاس بما يكرهون، فيقولوا فيك ما لا يعلمون.
شتاب مكن بسوى مردم به آن چه ناخوش دارند، پس بگويند در تو آنچه را ندانند، مراد منع از شتاب كردن در رسانيدن خبرهاى بد است بسوى مردم يعنى رسانيدن آنها بايشان پيش از اين كه بايشان رسيده باشد و اين كه اين باعث اين مىشود كه تهمت زنند ترا و نسبت دهند به آن چه نمىدانند مثل دشمنى با ايشان و بد ذاتى و امثال آنها.
لا تطيعوا النّساء فى المعروف حتّى لا يطمعن فى المنكر.
فرمانبردارى مكنيد زنان را در كار خوب تا اين كه طمع نكنند در كار بد، يعنى تكليفى كه زنان بشما بكنند هر چند كار مشروعى باشد فرمانبردارى ايشان مكنيد تا اين كه ايشان قطع طمع از فرمانبردارى شما بالكلّيّه بكنند و طمع نكنند در تكليفهاى نامشروع مثل رخصت دادن ايشان برفتن بسيرها و گشتها و مانند آن.
کلمات قصار امیرالمومنین از کتاب غررالحکم دررالکلم
لا يخصم من يحتجّ بالحقّ.
غلبه كرده نمىشود كسى كه حجّت گويد بحقّ، يعنى حجّت حقّى داشته باشد يا اين كه بر حق بودن حجّت او باشد.
لا يعزّ من لجأ الى الباطل.
عزيز نمىشود كسى كه پناه برد بسوى باطل.
لا خير فى لذّة لا تبقى.
نيست خيرى در لذّتى كه باقى نماند كه همه لذّتهاى دنيوى باشد.
لا رأى لمن لا يطاع.
نيست رايى از براى كسى كه اطاعت كرده نمىشود، يعنى هر پادشاه و حاكمى كه اطاعت او نكنند رأى و تدبيرى از براى او نباشد زيرا كه هر چند رأى و تدبير او صواب باشد هر گاه اطاعت او نكنند بعمل نمىتواند آورد و خلل در ملك و حكومت او بهم رسد و اين كلاميست كه آن حضرت صلوات اللّه و سلامه عليه در وصف خود و شكوه لشكر خود فرموده.
لا لذّة فى شهوة فانية.
نيست لذّتى در شهوتى فانى شونده، يعنى در مشتهيات دنيوى كه فانى شوند.
لا رزيّة أعظم من دوام سقم الجسد.
نيست مصيبتى بزرگتر از دائمى بودن بيمارى بدن.
لا عيش أهنأ من العافية.
نيست زندگانيى گواراتر از عافيت، يعنى عافيت از بيماريها و خوفها و فتنهها.
لا غائب أقدم من الموت.
نيست غائبى وارد شوندهتر از مرگ، زيرا كه ورود آن قطعى است بخلاف غايبهاى ديگر.
لا مركب أجمح من اللّجاج.
نيست مركبى سركشتر از لجاجت، يعنى زود او خود را در هلاكت مى اندازد.
لا يترك النَّاس شيئا من دنياهم لاصلاح آخرتهم الّا عوّضهم اللَّه سبحانه خيرا منه.
ترك نمىكنند مردم چيزى را از دنياى ايشان از براى اصلاح آخرت خود مگر اين كه عوض دهد ايشان را خداى سبحانه بهتر از آن، يعنى در دنيا نيز عوض دهد ايشان را بهتر از آنچه ترك كرده باشند آن را از براى اصلاح آخرت خود.
لا يترك النَّاس شيئا من دينهم لاصلاح دنياهم الّا فتح اللَّه عليهم ما هو أضرّ منه.
ترك نمىكنند مردم چيزى را از دين ايشان از براى اصلاح دنياى خود مگر اين كه بگشايد خدا بر ايشان آنچه را آن ضرر رسانندهتر باشد از آن، يعنى بدنياى ايشان نيز.
کلمات قصار امیرالمومنین از کتاب غررالحکم دررالکلم
لا تجتمع الخيانة و الاخوّة.
جمع نمىشود خيانت و برادرى، يعنى با كسى كه خيانت كنند برادرى او باقى نماند، يا اين كه كسى كه خيانت كند ديگر قابل برادرى نيست.
لا يجتمع الباطل و الحقّ.
جمع نمىشود باطل و حقّ، ظاهر اينست كه مراد به «باطل و حقّ» دنيا و آخرت باشد و اين كه آنها را با هم جمع نتوان كرد، يعنى كامل آنها را چنانكه قبل از اين مذكور شد.
کلمات قصار امیرالمومنین از کتاب غررالحکم دررالکلم
لا أجبن من مريب.
نيست ترسناكتر از شكّ زدهه، يعنى كسى كه در واقعه كه شكّى در خود داشته باشد و خاطرش از بيگناهى خود جمع نباشد چنانكه در شرح فقره سابق سابق مذكور شد.
لا أشجع من لبيب.
نيست دليرتر از كسى كه عاقل باشد زيرا كه عاقل كارى نكند كه از آن خوف و ترسى داشته باشد.
لا أذلّ من طامع.
نيست خوارتر از طمع كننده.
لا تدفع المكاره الّا بالصّبر.
دفع كرده نمىشود مكروهها مگر بصبر.
لا تحاط النّعم الّا بالشّكر.
نگاهداشته نمىشود نعمتها مگر بشكر.
لا يصبر على الحقّ الّا الحازم الأريب.
صبر نمىكند بر حقّ مگر دور انديشى عاقل، يعنى بر ضررى كه در حقّ باشد.
لا يدرك العلم براحة الجسم.
دريافت نمىشود علم با راحت بدن «1»، يعنى تحصيل آن بى تعب و زحمت دادن بدن نمىشود چنانكه قبل ازين قدرى تفصيل داده شد.
برهان قاطع در حدوث آفرینش
در نوبت بار عام دادن
باید همه شهر جام دادن
فیاضه ابر جود گشتن
ریحان همه وجود گشتن
باریدن بیدریغ چون مل
خندیدن بینقاب چون گل
هرجای چو آفتاب راندن
در راه ببدره زر فشاندن
دادن همه را به بخشش عام
وامی و حلال کردن آن وام
پرسیدن هر که در جهان هست
کز فاقه روزگار چون رست
گفتن سخنی که کار بندد
زان قطره چو غنچه باز خندد
من کین شکرم در آستین است
ریزم که حریف نازنین است
بر جمله جهان فشانم این نوش
فرزند عزیز خود کند گوش
من بر همه تن شوم غذاساز
خود قسم جگر بدو رسد باز
ای ناظر نقش آفرینش
بر دار خلل ز راه بینش
در راه تو هر کرا وجودیست
مشغول پرستش و سجودیست
بر طبل تهی مزن جرس را
بیکار مدان نوای کس را
هر ذره که هست اگر غباریست
در پرده مملکت بکاریست
این هفت حصار برکشیده
بر هزل نباشد آفریده
وین هفت رواق زیر پرده
آخر به گزاف نیست کرده
کار من و تو بدین درازی
کوتاه کنم که نیست بازی
دیباچه ما که در نورد است
نز بهر هوی و خواب و خورد است
از خواب و خورش به اربتابی
کین در همه گاو و خر بیابی
زان مایه که طبعها سرشتند
ما را ورقی دگر نوشتند
تا در نگریم و راز جوئیم
سررشته کار باز جوئیم
بینیم زمین و آسمان را
جوئیم یکایک این و آن را
کاین کار و کیائی از پی چیست
او کیست کیای کار او کیست
هر خط که برین ورق کشید است
شک نیست در آنکه آفرید است
بر هر چه نشانه طرازیست
ترتیب گواه کار سازیست
سوگند دهم بدان خدایت
کین نکته به دوست رهنمایت
کان آینه در جهان که دید است
کاول نه به صیقلی رسید است
بیصیقلی آینه محال است
هردم که جز این زنی وبال است
در هر چه نظر کنی به تحقیق
آراسته کن نظر به توفیق
منگر که چگونه آفریده است
کان دیدهوری ورای دیده است
بنگر که ز خود چگونه برخاست
وآن وضع به خود چگونه شد راست
تا بر تو به قطع لازم آید
کان از دگری ملازم آید
چون رسم حواله شد برسام
رستی تو ز جهل و من ز دشنام
هر نقش بدیع کایدت پیش
جز مبدع او در او میندیش
زین هفت پرند پرنیان رنگ
گر پای برون نهی خوری سنگ
پنداشتی این پرند پوشی
معلوم تو گردد ار بکوشی
سررشته راز آفرینش
دیدن نتوان به چشم بینش
این رشته قضا نه آنچنان تافت
کورا سررشته وا توان یافت
سررشته قدرت خدائی
بر کس نکند گره گشائی
عاجز همه عاقلان و شیدا
کین رقعه چگونه کرد پیدا
گرداند کس که چون جهان کرد
ممکن که تواند آنچنان کرد
چون وضع جهان ز ما محالست
چونیش برونتر از خیالست
در پرده راز آسمانی
سریست ز چشم ما نهانی
چندانکه جنیبه رانم آنجا
پی برد نمیتوانم آنجا
در تخته هیکل رقومی
خواندم همه نسخه نجومی
بر هر چه از آن برون کشیدم
آرام گهی درون ندیدم
دانم که هر آنچه ساز کردند
بر تعبیهایش باز کردند
هرچ آن نظری در او توان بست
پوشیده خزینهای در آن هست
آن کن که کلید آن خزینه
پولاد بود نه آبگینه
تا چون به خزینه در شتابی
شربت طلبی نه زهر یابی
پیرامن هر چه ناپدیدست
جدول کش خود خطی کشیدست
وآن خط که ز اوج بر گذشته
عطفیست به میل بازگشته
کاندیشه چو سر به خط رساند
جز باز پس آمدن نداند
پرگار چو طوف ساز گردد
در گام نخست باز گردد
این حلقه که گرد خانه بستند
از بهر چنین بهانه بستند
تا هر که ز حلقه بر کند سر
سرگشته شود چو حلقه بر در
در سلسله فلک مزن دست
کین سلسله را هم آخری هست
گر حکم طبایع است بگذار
کو نیز رسد به آخر کار
بیرونتر ازین حواله گاهیست
کانجا به طریق عجز راهیست
زان پرده نسیم ده نفس را
کو پرده کژ نداد کس را
این هفت فلک به پرده سازی
هست از جهت خیال بازی
زین پرده ترانه ساخت نتوان
واین پرده به خود شناخت نتوان
گر پرده شناس ازین قیاسی
هم پرده خود نمیشناسی
گر باربدی به لحن و آواز
بیپرده مزن دمی بر این ساز
با پرده دریدگان خودبین
در خلوت هیچ پرده منشین
آن پرده طلب که چون نظامی
معروف شوی به نیکنامی
تا چند زمین نهاد بودن
سیلی خود خاک و باد بودن
چون باد دویدن از پی خاک
مشغول شدن به خار و خاشاک
بادی که وکیل خرج خاکست
فراش گریوه مغاکست
بستاند ازین بدان سپارد
گه مایه برد گهی بیارد
چندان که زمیست مرز بر مرز
خاکیست نهاده درز بر درز
گه زلزله گاه سیل خیزد
زین ساید خاک و زان بریزد
چون زلزله ریزد آب ساید
درزی زخریطه واگشاید
وان درز به صدمههای ایام
وادی کدهای شود سرانجام
جوئی که درین گل خرابست
خاریده باد و چاک آبست
از کوی زمین چو بگذری باز
ابر و فلک است در تک و تاز
هر یک به میانه دگر شرط
افتاده به شکل گوی در خرط
این شکل کری نه در زمین است
هر خط که به گرد او چنین است
هر دود کزین مغاک خیزد
تا یک دو سه نیزه بر ستیزد
وآنگه به طریق میل ناکی
گردد به طواف دیر خاکی
ابری که برآید از بیابان
تا مصعد خود شود شتابان
بر اوج صعود خود بکوشد
از حد صعود بر نجوشد
او نیز طواف دیر گیرد
از دایره میل میپذیرد
بینیش چو خیمه ایستاده
سر بر افق زمین نهاده
تا در نگری به کوچ و خیلش
دانی که به دایره است میلش
هر جوهر فردکو بسیط است
میلش به ولایت محیط است
گردون که محیط هفت موج است
چندان که همیرود در اوج است
گر در افق است و گر در اعلاست
هرجا که رود به سوی بالاست
زآنجا که جهان خرامی اوست
بالائی او تمامی اوست
بالا طلبان که اوج جویند
بالای فلک جز این نگویند
نز علم فلک گره گشائیست
خود در همه علم روشنائیست
گرمایه جویست ور پشیزی
از چار گهر در اوست چیزی
اما نتوان نهفت آن جست
کین دانه در آب و خاک چون رست
گرمایه زمین بدو رساند
بخشیدن صورتش چه داند
وآنجا که زمین به زیر پیبود
در دانه جمال خوشه کی بود
گیرم که ز دانه خوشه خیزد
در قالب صورتش که ریزد
در پرده این خیال گردان
آخر سببی است حال گردان
نزدیک تو آن سبب چه چیز است
بنمای که این سخن عزیز است
داننده هر آن سبب که بیند
داند که مسبب آفریند
زنهار نظامیا در این سیر
پابست مشو به دام این دیر