مصطفی که بود...
مصطفي احمدي روشن در 17 شهريور 1358 به دنيا آمد.
در سال 1377 در رشته مهندسي شيمي وارد دانشگاه صنعتي شريف مي شود.
از بسيجيان فعال بود و در دوران دانشجويي به عنوان معاون فرهنگي بسيج دانشجويي دانشگاه شريف فعاليت مي کرد.
ولايت مدار و از شاگردان آيت الله خوشوقت، استاد اخلاق تهران بود.
در سال 1381 در رشته مهندسي شيمي موفق به دريافت مدرک کارشناسي شد.
دانشجوي دکتري داشنگاه صنعتي شريف و از نخبگان اين دانشگاه به شمار مي رفت. اين شهيد که در مقام استاد دانشگاه نيز فعاليت مي کرد، داراي چندين مقاله ISI به زبان هاي انگليسي و فارسي بود.
شهيد احمدي روشن، عضو هيئت مديره يکي از شرکت هاي تأمين کالاي نيروگاه هسته اي نطنز اصفهان بود که در زمينه تهيه و خريد تجهيزات هسته اي فعاليت داشت.
هنگام شهادت، معاون بازرگاني سايت نطنز بود.
شهيد احمدي روشن، صبح چهارشنبه 21 دي ماه 90، بر اثر انفجار بمبي مغناطيسي در خودروي خود در ميدان کتابي، ابتداي خيابان گل نبي تهران، به دست عوامل استکبار به شهادت رسيد.
از شهيد روشن، فرزندي به نام «علي» به يادگار مانده است.
مصطفی که بود...
مصطفي احمدي روشن در 17 شهريور 1358 به دنيا آمد.
در سال 1377 در رشته مهندسي شيمي وارد دانشگاه صنعتي شريف مي شود.
از بسيجيان فعال بود و در دوران دانشجويي به عنوان معاون فرهنگي بسيج دانشجويي دانشگاه شريف فعاليت مي کرد.
ولايت مدار و از شاگردان آيت الله خوشوقت، استاد اخلاق تهران بود.
در سال 1381 در رشته مهندسي شيمي موفق به دريافت مدرک کارشناسي شد.
دانشجوي دکتري داشنگاه صنعتي شريف و از نخبگان اين دانشگاه به شمار مي رفت. اين شهيد که در مقام استاد دانشگاه نيز فعاليت مي کرد، داراي چندين مقاله ISI به زبان هاي انگليسي و فارسي بود.
شهيد احمدي روشن، عضو هيئت مديره يکي از شرکت هاي تأمين کالاي نيروگاه هسته اي نطنز اصفهان بود که در زمينه تهيه و خريد تجهيزات هسته اي فعاليت داشت.
هنگام شهادت، معاون بازرگاني سايت نطنز بود.
شهيد احمدي روشن، صبح چهارشنبه 21 دي ماه 90، بر اثر انفجار بمبي مغناطيسي در خودروي خود در ميدان کتابي، ابتداي خيابان گل نبي تهران، به دست عوامل استکبار به شهادت رسيد.
از شهيد روشن، فرزندي به نام «علي» به يادگار مانده است.
دوست دختر عزیز تر از همسر...
خسته و کوفته از راه رسید و در خونه رو باز کرد به……
خسته و کوفته از راه رسید و در خونه رو باز کرد به امید اینکهخانمش با روی خوش به استقبال بیاد و بهش خداقوت بگه تا خستگیش گرفته بشه. اما خبری از خانمش نبود.
باز هم با دختر همسایه رفته بود بیرون. فشار روحی بدی بهش وارد شد و خستگی توی جسم وروحش موند. چند دقیقه بعد خانمش با چهره ای بزک کرده و لباس های تنگ در خونه رو باز کرد.
بجای روی خوش و چهره ایی آرامش بخش، برای شوهرش بوی عرق و خستگی و کلافگی به جا مونده از پوشیدن لباس های تنگ رو هدیه آورده بود.
مرد خونه وقتی دید همسرش مثل همیشه بجای اینکه باعث دلگرمی اون بشه باعث خوشحالی مرد های چش چرون توی خیابون شده حسابی عصبانی شد.
به فکر راه انداختن یه دعوای حسابی بود که صدای پیامک گوشی اومد. دختری که چند روز پیش باهاش آشنا شده بود پیام داده بود و نوشته بود: سلام عزیزم کجایی؟ خسته نباشی. خبر منونمی گیری؟ دلم برات تنگ شده…
لبخند رضایت بخشی به چهره مرد خونه اومد و بیخیال تمام اتفاقات و همسرش شد و مشغول اس ام اس بازی با دوست دختر محبوب دلش شد و محبت هدیه داد و محبت هدیه گرفت…
پ,ن: متأسفانه دلیل بیشتر طلاق ها و مشاجره های زوج های جوان عدم توجه به نیاز های روحی همدیگر هست و تنها چند جمله محبت آمیز از شخص دیگه ای می تونه زمینه ساز خیلی از جدایی ها باشه.
ازدواج عصر جاهلیت
روز قیامت وقتی همه به صف شده بودن خداوند فرمود : هرکیمدرک تحصیلی بالایی داره و پولداره بیاد بره بهشت تا از نعمت هایی که بهش میدم لذت ببره و هرکی اینارو نداره بیاد بره جهنم تا شدید ترین عذاب ها رو ببینه.
دهه چی شد؟ مگه خدا همچین کاری هم میکنه؟ خادم سایبری چی میگی برا خودت حالت بده ها؟ خدا و این حرف ها؟ چرا داری کفر میگی؟
- کفر کجا بود؟ خب حرف حساب می زنم دیگه. مگه نمی بینین اون خانواده هایی که ادعای خدا پرستی و مسلمانی دارن وقتی برای دخترشون خواستگار میاد بجای اینکه به دین و اخلاق خواستگار توجه کنن به مادیات و مدرک و این چیز ها توجه میکنن؟
خدای اون ها هم لابد اینجوری هست دیگه. وگرنه کتاب خدا مشخصه، دین خدا مشخصه، احادیثائمه مشخصه و اون چیزی که مشخص نیست این هست که این کفر از کجا اومده؟؟؟
متأسفانه ما برگشتیم به دوران جاهلیت، مادیات و ثروت و مدرک و خیلی چیزای دیگه که فقط برای به رخ کشیدن هستن جاش رو به انسانیت و دین و معرفت و پاکدامنی داده.
بیایم یه مقدار حرف ها و شعار های کلیشه ای رو بگذاریم کنار و خیلی رو راست در باره ازدواج حرف بزنیم. چیزی که این روز ها فکر خیلی از جوان ها رو درگیر خودش کرده.
من خودم به عنوان یک جوان مسلمان راه تکمیل شدن دین خودم رو ازدواج می دونم اما با این وضع موجود پشت دستم رو داغ کردم که سمت ازدواج برم چون چیز هایی دیدم و هم چنین تجربه کردم کهواقعاً متأسف شدم.
یک خانم چون مدرک بالایی داره یا مثلاً دانشجوی رشته پزشکی هست برای خودش عار میدونه مثلاً با یه لیسانسه که رشته غیر پزشکی هست ازدواج کنه. خب اینا ارزش جامعه ماست؟ ارزشآدم هاست؟
لپ کلامم این هست اونایی که ادعای مسلمانی دارن ادعای خدا پرستی دارن ادعای شیعه اهل بیت بودن رو دارن، اگه بخاطر مادیات ازدواج رو بهم بزنین یقین کنین که نه مسلمانین نه خدا پرستیننه شیعه هستنین.
پ,ن : برای ازدواج گوش ما پره از نصیحت کردن اما گوش خیلی ها خالیه از حرف های بالا.
امام عسکری علیه السلام و تحکیم مرجعیت
امام عسکری علیه السلام و تحکیم مرجعیت
آقای من! همیشه این امكان براى من نیست كه خدمت شما مشرّف شوم. پس سخن چه كسى را بپذیرم و فرمان چه كسى را اطاعت كنم؟…
این کلامی است که احمد بن اسحاق خطاب به مولای خویش امام عسکری (علیه السلام) بیان می کند و چه بسا حرف دل امروز تک تک شیعیان باشد. واقعا ما که در دوران غیبت امام زمانمان هستیم، باید چه کنیم و تکلیفمان چیست؟
مسلم است که شیعیان باید از نظام استوار اجتماعى برخوردار شوند تا بتوانند در برابر رخدادها و مبارزهجوئیها توانا باشند. این نظام، در رهبرى مرجعیّت تبلور مىیابد؛ بدین معنى كه شیعیان به گرد محور عالمان الهى واُمَناى وى بر حلال و حرام، جمع می شوند. از این رو بود که در دوران امامعسكرى(علیه السلام)، شالوده نظام مرجعیّت تحكیم یافت و نقش دانشمندان شیعه، بدین اعتبار كه آنان وكلا، نوّاب و سفیران امام معصوم(علیه السلام) هستند، برجستگى ویژهاى پیدا كرد.
روایتهاى فراوانى از امامعسكرى(علیه السلام) در باره نقش علماى دینى در بین مردم منتشر شد كه یكى ازآنها همان روایت معروفى است كه امام عسكرى(علیه السلام) از جدّ خویش، امام صادق(علیه السلام) روایت كرده اند و در آن آمده است:
آن كسی از فقیهان که خویشتندار می باشد و دین خویش را پاسدار و با هوا وهوس خود ستیزه كار و امر مولاى خویش را فرمانبردار است، پس بر عموم (مردم) است كه از او تقلید كنند.
از همین رو دانشمندان هدایت یافته به نور اهل بیت(علیهم السلام)، امور امّت را در دوران امام یازدهم عهده دار شدند و به ایشان درباره مسائل مشكلى كه با آنها بر خورد مىكردند، نامه مىنگاشتند و آن حضرت نیز پاسخهایی به آنها مىنوشت و نامهها را به امضا و توقیع خویش مهر مىنمود. این نامهها در نزد علما به تواقیع معروف شد و برخى از آنها شهرت خاصّى كسب كردند.
به عنوان نمونه، عثمان بن سعید عَمرى، یكى از ستونهاى نظام مرجعیّت دردوران امام حسن عسكرى(علیه السلام) است و ائمه نیز به جایگاه او اشاره كردهاند. او درنزد شیعیان مقامى والا داشت و امام هادى(علیه السلام) و امام عسکری (علیه السلام) پیروان خود را بدو ارجاع مىداد. چنانكه احمد بن اسحاق قمى گوید:
پس از وفات امام هادی (علیه السلام) روزی بر امام عسکری(علیه السلام) وارد شدم و پرسیدم: سرورم! همیشه این امكان براى من نیست كه خدمت شما مشرّف شوم. پس سخن چه كسى را بپذیرم و فرمان چه كسى را اطاعت كنم؟ آن حضرت به من فرمود: این ابو عمرو، مردى مورد وثوق و امین است و در زندگى و مرگ مورد اعتماد من است. آنچه به شما گفت، از جانب من مىگوید و آنچه به شما رساند، از جانب من رسانده است.(1)
عثمان بن سعید در کنار برخی از افراد دیگر(2)، از وكلا و نوّاب امام و كسانى بودند كه اركان نظام مرجعیّت در میان امّت، بدانها استحكام یافت. نظام مرجعیّت به منزله شیوهاى در حركت سیاسى و راهى استوار براى دعوت به خدا و سازماندهى مكتبى براى جامعه، قلمداد مىشود. همچنین این نظام، مىتواند به وقت بازگشت حكومت به دست اهل آن، نظامى سیاسى براى امّت باشد. این نظام به دور از غوغاى طایفه گرایى وعشیرتزدگى است؛ همچنانكه با روح حزب گرایى و گروه گرایى نیز فاصله دارد. شیعیان همواره در زیر سایه این تشكّل مكتبى، از دوران ائمهاطهار(علیهم السلام)، زندگى كرده و از تواناییهاى آن برخوردار بوده است؛ اگر چه برخی عوامل، گاه موجب توقف آن مىشده واجازه نمىداده است كه این نظام، در برخى ابعاد به سوى تكامل مورد نظر خود شتاب گیرد.
بنابر این، یکی از خصوصیات عصر امام حسن عسكرى(علیه السلام)، تحكیم نظام رهبرى مرجعیّت در میان شیعیان است که هم اکنون و در عصر غیبت امام دوازدهم، حضرت حجت بن الحسن (علیه السلام) نیز به عنوان یک از بنیانهای اصلی نظام رهبرى شیعه به حساب می آید.
منبع: زندگانی امام حسن عسکری علیه السلام، آیت الله محمد تقی مدرسی
خواهرم تو داف نیستی!!
متأسفانه در شبکه های اجتماعی عده ای از بانوان عزیز کشورمان برای خودنمایی و یا شاید هم چشم روی هم چشمی و یا اینکه بگویند از ما زیباتر مخلوقی نیست (که البته همه آن ها دچار خود کم بینی هستند) اقدام به انتشار تصاویر بزک کرده و بی حجاب خود می نمایند.
اما تأسف این قضیه زمانی بیشتر می شود که عده ای از بلهوسان و چشم چرانان زیر عکس هایشان می نویسند عجب دافی و همان بانوی ایرانی با این جمله خوشحال می شود و فکر می کندبسیار زیبا و خوشگل است و تشکر هم می کند.
و باز هم متأسفانه گروه ها و صفحاتی در همین شبکه های اجتماعی با نام های داف درست شده است و در آن اقدام به انتشار تصاویر شمار بسیار زیادی از همین دختران و زنان ایرانی نموده اند و چشم چرانان زیادی اقدام به لایک کردن و کامنت گذاشتن برای این صفحات و گروه ها می کنند.
اما خواهرم تو میدانی لغت داف ( Duff ) که این روزها بلهوسان و چشم چرانان برای عکس هایبزک کرده و بی حجاب شما به کار می برند، یعنی چه و از کجا آمده و مفهوم آن چیست؟
خوب است بدانید یکی از معانی داف ( Duff ) در زبان انگلیسی یعنی سبزى هاى فاسد جنگل!، آیا ارزش بانوی نجیب و پاکدامن ایرانی به اندازه سبزی های فاسد جنگل است؟ آیا شما تا اینقدر بی ارزش هستید؟
جالب تر آن است که بدانید داف در زبان آلمانی یعنی بند کفش! و در اروپا برای دختران و زنان فاحشهبه کار می رود وحتی در تایلند محلی به نام دافی جایی هست برای زنان روسپی.
و حالا تو ای خواهر من ای ناموس وطن ای نماد بانوی نجیب ایرانی آیا ارزش تو به اندازه بند کفشو سبزی فاسد و فاحشه است؟ آیا تو باید وسیله ای باشی در چشم بلهوسان برای کوچک کردن ارزش زن ایرانی؟ کاش قدر خودت را بهتر میدانستی و اینقدر ارزان خود را برای چشم های هیز بهحراج نمی گذاشتی…
پ,ن : دختر سیبی است؛ که باید از درخت سر بلندی چیده شود؛ نه در پای علف های هرز …!
تکرار مباهله
تکرار مباهله
آفتاب سوزان، با سنگدلي تمام بر چهره رنجور شهر ميتابد. هواي دلگير و غيرقابل تحمّلي، فضاي دم کرده شهر را پر کرده است. مردم، مدّتهاست صداي چک چک باران را نشنيدهاند. همه جا خشک و آفتاب خورده است. رودخانه خشک شهر با، سينه عريانش را در امتداد شهر گسترانيده است. انبوه درختچهها، علفزارها و نيزارهاي اطرافش، پژمرده و بيطراوت و از نفس افتاده به نظر ميرسند.
از گاو و گوسفندان مردم که نپرس، لاغر و رنجور؛ در اسارت لشکر عطشند. همين طور حيوانات صحرا و مرغان هوا که همه تشنه و افسردهاند. زمين و زمان در چنگ آفتاب است. هيولاي مرگ، در آسمان شهر به پرواز آمده است.
انسانها نيز در وضعيت بدتري به سر ميبرند. آنها براي رهايي از عفريت مرگ و نجات از کابوس خشکسالي، دست به هر کاري زدهاند؛ در فرجام تکاپوهاي بيحاصل، ناگزير، روانه دربار ميشوند و مشکل خود را با خليفه در ميان ميگذارند. خليفه، بزرگان شهر را فرا ميخواند و با آنها به مشورت ميپردازد. بعد از ساعتها شور و مشورت، بهترين راه نجات را، «خواندن نماز باران» مييابند…
زن و مرد، پير و جوان، کوچک و بزرگ، در حالي که روزهدار هستند، به سوي خارج شهر رهسپار ميشوند. عشق و اميد، در چهرههاي رنجور و آفتابزدهشان نهفته است. ورد زبانشان ذکر و دعا است. جز نزول باران، خواسته ديگري ندارند. خيلي زود، صفها بسته ميشود. از صفهاي طولاني و پشت سرهم نمازگزاران، صحنههاي جالب و به يادماندني به وجود ميآيد. همهمه التماسآميز، فضاي بيابان را پرکرده است. طولي نميکشد که نماز به پايان ميرسد. چشمهاي اميدوار به آسمان دوخته ميشوند. آفتاب همچنان ميتابد و گرماي نفسگيرش زمين و زمان را آتشگون ساخته است. کمکم يأس و نااميدي بر دلها سايه ميافکند. بر اضطراب و افسردگينمازگزاران افزوده ميشود؛ هريک بيصبرانه، بيابان را ترک ميکنند. روز دوم و سوم نيز مراسم نماز، با همان کيفيت و شکوه بيشتر ادامه مييابد؛ ولي ابرهاي بارانزا، همچنان ناياب و رؤيايي، و تنها در عالم ذهن آنان باقي ميماند و حسرت چند قطره اشکِ آسمان، دلهايشان را به درد ميآورد!
«جاثليق»، بزرگ اسقفان مسيحي، رو به راهبان مسيحي ميکند و با لحن غرورآميزي ميگويد:
ـ سه روز است که مسلمانان به صحرا رفتهاند و با اداي نماز، از خدا خواستهاند تا باران رحمتش را نازل سازد؛ اما هنوز باران نيامده است. اگر آنان بر حق بودند، حتماً تا حالا باران آمده بود؛ امروز نوبت ماست تا حقّانيت خود را به آنان نشان دهيم.
سخنانش که تمام ميشود، راه ميافتد. راهبان و ساير مسيحيان نيز از دنبالش گام بر ميدارند و لحظاتي بعد، ناقوس عبادت به طنين در ميآيد و آنان طبق شيوه خويش به نماز و عبادت ميپردازند و از خداوند، طلب باران ميکنند. طولي نميکشد که ابرهاي تيره و بارانآور، کران تا کران آسمان را فراميگيرند و قطرههاي بارانِ درشت و پُرآب، از دل آسمان گرم و دم کرده « سامرّا» فرو ميريزند.
صحنه عجيبي است! مثل اينکه معجزه بزرگي رخ داده است. به همين جهت، مسيحيان را شادي و شادابي فراميگيرد. و به پاس اين موفّقيت بزرگ، به يکديگر دست ميدهند و حقّانيت خويش را به رخ مسلمانان ميکشند. مسلمانان نيز با ديدن آن همه باران، به تحسين آنان ميپردازند و به دين و آيين آنها متمايل ميشوند. راهبان مسيحي براي جلب توجّه بيشتر مسلمانان و تسخير قلبهاي آنان، روز بعد نيز مراسم ويژه عبادي خود را در دامن صحرا انجام ميدهند. اينبار نيز از دل آسمان، شکافي گشوده ميشود و سرانجام جويبارهاي سرمستي از دامن دشتها و کوهساران جاري شده و از بههم پيوستن آنها، سيلابهاي خشمگين و موّاج ايجاد ميشود و رودخانه تفتيده شهر را پرآب ميسازند.
مسيحيان با آب و تاب، از ايجاد يک معجزه بزرگ سخن ميگويند. کرامت آنان، زبان به زبان به گوش خليفه ميرسد. لحظه به لحظه بر عزّت و آبرومندي آنان افزوده ميشود. تمايل مسلمانان به مسيحيت، خليفه را به وحشت مياندازد. احساس شرم، از قيافه پريشانش به خوبي قابل تشخيص است. به فکر فرو ميرود. طولي نميکشد که در ذهنش جرقّهاي جان ميگيرد. او بعد از چند لحظه تفکّر، «صالح بن وصيف» را فراميخواند و خطاب به او ميگويد:
ـ کليد اين معمّا در دست «ابنالرّضا»1 است؛ هرچه زودتر او را حاضر کن.
ابنالرّضا را از زندان ميآورند. خليفه با ديدن چهره مصمّم و با صفاي او، به سخن ميآيد:
ـ ابامحمّد!2 امّت جدّت را درياب که گمراه شدند!
امام عليهالسلام آرام و خونسرد، خطاب به وي ميفرمايد:
ـ از جاثليق و ديگر راهبان مسيحي بخواهيد تا فردا نيز به صحرا بروند!
ـ به صحرا بروند؟! براي چه؟
ـ براي اداي نماز باران.
ـ در اين چند روز به اندازه لازم باران آمده است؛ مردم ديگر احتياجي به باران ندارند!
ـ ميخواهم به کمک خداي متعال، شکّ و شبههها را برطرف سازم.
ـ در اين صورت، مردم را نيز بايد فرابخوانيم.
آنگاه به صالح بن وصيف، که در کنارش ايستاده است، چشم ميدوزد و با لحن آمرانهاي ميگويد:
ـ به بزرگ اسقفان و راهبان مسيحي اطلاع بده تا فردا به صحرا بيايند؛ به جارچيان هم بگو مردم را خبر کنند تا شاهد کشف «حقيقت» باشند.
ساعتي نميگذرد که جمعيّت زيادي در صحرا جمع ميشوند. گويا محشري برپا شده است. در يک سو، جاثليق و راهبان مسيحي ايستادهاند؛ لباسهاي بلند و مخصوصي به تن دارند. گردنبندهاي صليبي که روي سينههايشان آويخته شده است، در مقابل نور خورشيد ميدرخشند. جاثليق مغرور و گردن برافراشته، قدم ميزند. گاهي بعضي از راهبان با خنده و شادماني، خودشان را به او نزديک ميکنند و درگوشي با او سخن ميگويند. جاثليق نيز با لبخندهاي پي درپي و جنباندن سر، سخنان آنان را تأييد ميکند.
طرف ديگر بيابان، محلّ استقرار مسلمانان است. آنان نيز دسته دسته دورهم حلقه زدهاند و در انتظار آمدن خليفه و درباريان، لحظه شماري ميکنند. برخي از آنان که شيفته جاه و جلال مسيحيان شدهاند، سخنان مأيوس کنندهاي بر زبان ميآورند. يکي ميپرسد:
ـ چرا اينجا جمع شدهايم؛ مگر روزهاي قبل، آنها را نيازموديم؟
ديگري پاسخ ميدهد:
ـ چرا، آزمودهايم؛ اينبار ميخواهيم رسماً مسيحي شويم.
صداي خنده در فضاي گسترده صحرا ميپيچد. مرد مؤمني که تاب شنيدن چنين حرفهايي را ندارد؛ بيصبرانه رو به جمعيّت کرده، ميگويد:
ـ اگر صبر کنيد، همه چيز روشن ميشود؛ اين بار «ابنالرّضا» در بين ماست. او از بهترين بازماندگان خاندان رسول خداست. مگر اجداد او در جريان «مباهله»،3 باعث سر افکندگي مسيحيان نجران نشدند؟!
يکي ديگر از مسلمانان که تا حال سکوت اختيار کرده است، با بيحوصلگي ميگويد:
ـ چرا، اين را شنيدهايم؛ ولي رسول خدا، کجا و ابن الرّضا کجا؟ از دست يک فرد زنداني چه کاري ساخته است؟
صداي خشمگينانهاي در فضاي بيحدّ و حصر صحرا به طنين ميآيد. چشمها به وي دوخته ميشود. او پيرمردي است با محاسن سفيد، قامت کشيده و چهره جذّاب و دوستداشتني. با اينکه لحنش دلسوزانه است؛ اما در صدايش نوعي غضب نهفته است. او که از شنيدن سخنان همکيشانش دلتنگ شده است، ميگويد:
ـ اي مردم! رسول خدا، پيامبر ما و ابنالرّضا، جانشين اوست. تمام فضل و کمال پيامبر، در او تجلّي يافته است. براي اينکه سخنانم را باور کنيد، ناگزيرم کرامتي عجيب از آن حضرت برايتان تعريف کنم؛ به خدا سوگند! از «ابوهاشمجعفري»4 شنيدم که ميگفت:
ـ «روزي خدمت ابنالرّضا بودم، حضرت سوار بر اسب، به جانب صحرا ميرفت. من نيز او را همراهي ميکردم. در مسير راه به فکر فرو رفتم. در عالم ذهن، به يادم آمد که:
ـ زمان اداي بدهيام فرا رسيده است و اکنون براي پرداخت آن چيزي در بساط ندارم!
هنوز در عالم ذهن سير ميکردم که حضرت رو به من کرد و فرمود:
ـ غصّه نخور! خداوند آن را ادا ميکند.
آنگاه از فراز اسبش به سوي زمين خم شد و با تازيانهاي که در دست داشت، خطّي کوچک بر زمين کشيد و فرمود:
ـ اي ابوهاشم! پياده شو و آن را بردار و مخفي کن.
پياده شدم و ديدم قطعه طلايي است که بر زمين افتاده است. آن را برداشتم و مخفي کردم.
همچنان به مسير ادامه داديم. در حال پيمودن راه بوديم که بار ديگر در ذهنم خطور کرد:
ـ اميدوارم به اندازه طلبم باشد؛ به هر صورت، طلبکارم را با اين مقدار راضي ميکنم و بعد از آن، براي رفع نيازهاي زمستان خانوادهام…
صداي دلرباي ابنالرّضا، رشته افکارم را پاره کرد. نگاه کردم؛ در حالي که به طرف زمين مايل شده بود، با تازيانهاش خطّي ديگر کشيد و فرمود:
ـ پياده شو و آن را نيز بردار و مخفي کن.
پياده شدم. چشمم به قطعه نقرهاي افتاد، آن را نيز برداشتم و مخفي کردم.
طولي نکشيد که از آن حضرت جدا شدم، قطعه طلا را فروختم. پول آن، درست معادل قرضي بود که به عهده داشتم. آن را به مرد طلبکار دادم. سپس قطعه نقره را فروختم و با قيمت آن، مخارج زمستان خانوادهام را بدون کم و کاست، تهيّه کردم.»5
پيرمرد بعد از نقل اين کرامت، به سخنش چنين ادامه داد:
حال، از آنهايي که نسبت به فضايل خاندان رسول خدا شکّ و شبهه دارند، ميپرسم:
ـ چه کسي چنين قدرتي دارد؟
صدايي از آن سوي جمعيّت بلند ميشود:
ـ هرچه در فضائل و کمالات خاندان پيغمبر بگويي، کم گفتهاي؛ من هم خاطرهاي شنيدني از ابنالرّضا دارم که….
ـ چه خاطرهاي؟ اسماعيل بن محمد6! پس چرا آن را تعريف نميکني؟
ـ «يک روز در مسير حرکت ابنالرّضا به انتظار نشستم. هنگامي که از مقابلم عبور ميکرد، از فقر و بدبختيام شکايت کردم و گفتم:
ـ به خدا سوگند! بيش از يک درهم ندارم…
حضرت رو به من نمود و فرمود:
ـ چرا سوگند دروغ ميخوري؛ در حالي که دويست دينار زير خاک دفن کردهاي؟…
آنگاه رو به غلامش کرد و فرمود:
ـ هرچه پول به همراه داري، به او بده.
بعد از آنکه غلام «صد دينار» به من داد، حضرت فرمود:
ـ هنگام نياز، از دينارهايي که مخفي کردهاي، محروم خواهي شد.
کلامش که تمام شد، به مسيرش ادامه داد و رفت. طولي نکشيد که آن صد ديناري که از حضرت گرفته بودم، مصرف شد. چند روز بعد، نياز شديدي پيدا کردم. به ناچار دنبال دينارهايي که مخفي کرده بودم، رفتم. هرچه آن محل را گشتم، آنها را نيافتم. بعدها فهميدم که پسر عمويم (پسرم) آنها را برداشته و گريخته است.»7
سخن از کرامات ابنالرّضا و فضل و کمالات خاندان رسول خدا صلياللهعليهوآلهوسلم همچنان ادامه دارد که خبر ورود خليفه و اطرافيانش در بين جمعيت ميپيچد.
خليفه و درباريانش قدم به صحرا مينهند. ابنالرّضا نيز در بين آنها جلوه مينمايد. فروغ نگاههاي مردم به جمال زيبا و سيماي نوراني امام ميافتد. خليفه، فرمان ميدهد تا جاثليق و راهبان مسيحي براي طلب باران دست به آسمان بلند کنند و از خداوند بخواهند تا بار ديگر، باران رحمتش را بر آنان نازل کند. طولي نميکشد که دستهاي آنان رو به آسمان برافراشته ميشوند. هماندم در آسمان پُر حرارت و آفتابي، انبوه ابرهاي بارانزا ظاهر شده و قطرههاي درشت باران، مرواريدگونه فروميريزند. همه نگاهها به ابنالرّضا دوخته شده است. او راهبي را نشان داده، فرمان جست و جوي لابه لاي انگشتان او را صادر ميکند. خليفه بيش از ديگران شگفتزده به نظر ميرسد. او از خودش ميپرسد:
ـ آيا ممکن است چيزي در ميان انگشتان آن راهب وجود داشته باشد که به وسيله آن باران ببارد؟!
غلام حضرت به تندي دور آن راهب را ميگيرد و در مقابل چشمان مردم، به جست و جوي دستش ميپردازد. شيء کوچک و سياه فامي را از ميان انگشتانش بيرون ميآورد و به ابنالرّضا تحويل ميدهد. گويا آن حضرت، شيء مورد نظر را به خوبي ميشناسد. به همين جهت، آن را با احترام خاص در پارچهاي ميپيچد و سپس خطاب به آن راهب مسيحي ميفرمايد:
ـ اينک، طلب باران کن.
راهب بارديگر دستهايش را به سوي آسمان بلند ميکند. اين بار نيز چشمها به آسمان دوخته ميشوند. ابرها در حال جا به جايي است و خورشيد از پشت تراکم ابرهاي سرگردان، نمايان ميشود.
رنگ از صورت جاثليق و راهبان مسيحي پريده است. آنها بيش از اين، تحمّل نگاههاي ملامتگر و نيشخندهاي مردم را ندارند؛ با سرافکندگي به سوي خانههاي خود باز ميگردند. مردم که حسابي شگفتزده شدهاند، به ابنالرّضا چشم ميدوزند. خليفه در حالي که به آن شيء خيره شده است، ميپرسد:
ـ اي پسر رسول خدا! آن چيست؟
ـ اين، استخوان پيامبري از رسولان الهي است که راهبان مسيحي از قبور آنان برداشتهاند؛ استخوان هيچ پيامبري ظاهر نميگردد، مگر آنکه «باران» نازل شود.
خليفه در حالي که هنوز نگاهش را از آن استخوان برنداشته است، به تحسين او ميپردازد و همان لحظه، دستور آزادي آن حضرت را صادر ميکند. امام حسن عسکري عليهالسلام که فرصت را مناسب مييابد، تقاضا ميکند تا ياران زندانياش را نيز آزاد کنند. خليفه، لحظهاي به فکر فرو ميرود؛ مثل اينکه چارهاي جز پذيرش سخن آن حضرت را ندارد.8
پی نوشت :
1. امام جواد، هادي و عسکري(ع) را به احترام انتسابشان به امام رضا(ع)، «ابنالرّضا» ميگويند.
2. کنيه امام حسن عسکري(ع).
3. ر.ک: آل عمران / 61.
4. يکي از ياران امام عسکري(ع) وراويکرامت.
5. مناقب آل ابيطالب، ابن شهرآشوب، ج 4، ص431.
6. از همعصران امام حسن عسکري(ع) و راوي کرامت.
7. بحارالانوار، ج 50، ص 280، ح 56؛ مناقب آل ابيطالب، ج 4، ص 432.
8. مناقب آلابيطالب، ج 4، ص 425؛ اثبات الهداة، شيخ حرّ عاملي، شرح و ترجمه احمد جنّتي، ج 6،
امام حسن عسكري (ع) از نگاه استاد مطهري (ره)
امام حسن عسكري (ع) از نگاه استاد مطهري (ره)
وجود مقدس امام حسن عسكرى عليه السلام از ائمهاى هستند[كه تحت فشار بسيار بودند]چون هر چه كه دوران ائمه[به دوره امام عصر عليه السلام]نزديكتر مىشد كار بر آنها سختتر مىگرديد. ايشان در سامرا بودند كه در آن وقت مركز خلافتبود.از زمان«معتصم»مركز خلافت از بغداد به سامرا منتقل شد. مدتى آنجا بود، دو مرتبه برگشت.علتش هم اين بود كه لشكريان معتصم خيلى به مردم ظلم مىكردند و مردم شكايت كردند و ابتدا معتصم گوش نكرد ولى بالاخره هر طور بود راضىاش كردند و او براى اينكه سپاهيان از مردم دور باشند مركز را به سامرا منتقل كرد.
امام عسكرى و امام هادى عليهما السلام اجبارا در سامرا به سر مىبردند، در محلى كه به نام«العسكر»يا«العسكرى» ناميده مىشد، يعنى محلى كه محل سپاهيان و در واقع پادگان بود، يعنى خانهاى كه در آن زندگى مىكردند برايشان انتخاب شده بود كه مخصوصا در پادگان باشند و تحت نظر. ايشان در بيست و هشتسالگى از دنيا رفتند(پدر بزرگوارشان هم در حدود چهل و دو ساله بودند كه از دنيا رفتند)و دورهامامتشان فقط شش سال طول كشيد.
به نص تواريخ، تمام اين مدت شش سال يا در حبس بودند يا اگر هم آزاد بودند ممنوع المعاشرة و ممنوع الملاقات بودند.از نظر معاشرت آزادى نداشتند،اگر هم احيانا رفت و آمدهايى مىشد يا گاهى حضرت را مىخواستند،تحت نظر بودند،وضع عجيبى بود.
مىدانيد كه هر يك از ائمه گويى يك خصلتخاص بيشتر در او ظهور داشته است كه خواجه نصير در آن دوازده بند خودش هر يك از ائمه را با يك صفتى توصيف مىكند كه بيشتر در او ظهور داشته است. وجود مقدس امام عسكرى عليه السلام به جلالت و هيبت و رواء (1) به اصطلاح، ممتاز بودند يعنى اساسا عظمت و هيبت و جلالت در قيافه ايشان به نحوى بود كه هر كس كه ايشان را ملاقات مىكرد تحت تاثير آن سيما قرار مىگرفت قبل از اينكه سخن بگويند و او از علم ايشان چيزى بفهمد. وقتى كه سخن مىگفتند درياى مواجى شروع مىكرد به سخن گفتن، ديگر تكليفش روشن است.
در بسيارى از حكايات و روايات اين قضيه كاملا مشخص و محرز است. حتى دشمنان با اينكه ايشان را سخت تحت تعقيب داشتند و گاهى به زندان مىبردند وقتى كه با حضرت روبرو مىشدند وضع عجيبى داشتند، نمىتوانستند در مقابل ايشان خضوع نكنند، كه در اين زمينه داستانى را محدث قمى در كتاب الانوار البهيه از احمد بن عبيد الله بن خاقان، پسر وزير المعتمد على الله، و او از پدرش نقل مىكند در حالى كه خودش هم حضور داشته است. داستان فوق العاده عجيبى است كه وقت گفتنش را عجالتا ندارم.
علت عمده اين كه اينقدر امام شديد تحت نظر بود اين بود كه اين مطلب شايع بود و مىدانستند كه مهدى امت از صلب اين وجود مقدس ظهور مىكند. همان كارى كه فرعون با بنى اسرائيل مىكرد كه چون شنيده بود كسى از بنى اسرائيل متولد مىشود كه زوال ملك فرعون و فرعونيها به دست او خواهد بود پسرهاى بنى اسرائيل را مىكشت و فقط دخترها را زنده نگه مىداشت و زنهايى را مامور كرده بود بروند در خانههاى بنى اسرائيل و ببينند كدام زن حامله است و هر زنى را كه حامله بود تحت نظر بگيرند،عين اين كار را دستگاه خلافتبا امام عسكرى عليه السلام انجام مىداد.چه خوب مىگويد مولوى:
حمله بردى سوى در بندان غيب تا ببندى راه بر مردان غيب
اين احمق فكر نمىكرد كه اگر اين خبر راست است مگر تو مىتوانى جلوى امر الهى را بگيرى؟!هر چند وقتيك بار مىفرستادند به خانه حضرت به تفتيش، مخصوصا وقتى كه امام از دنيا رفت، چون گاهى مىشنيدند كه حضرت مهدى متولد شدهاند. راجع به ولادت ايشان هم داستان را همه شنيدهايد كه خداى متعال ولادت اين وجود مقدس را مخفى كرد و در حين ولادت كمتر كسى متوجه شد. ايشان شش ساله بودند كه پدر بزرگوارشان از دنيا رفتند.در دوران كودكى، شيعيان خاص از هر جا كه مىآمدند حضرت ايشان را به آنها ارائه مىدادند. ولى عموم مردم اطلاع نداشتند، اما اين خبر بالاخره پيچيده بود كه پسرى براى حسن بن على عسكرى متولد شده است و او را مخفى مىكنند.
گاهى مىفرستادند به خانه حضرت كه اين بچه را به خيال خود پيدا كنند و بكشند و از بين ببرند، ولى كارى كه خدا مىخواهد مگر بنده مىتواند بر ضد آن عمل كند؟!يعنى وقتى قضاى حتمى الهى در يك جا باشد ديگر بشر نمىتواند كارى در آنجا بكند. بعد از وفات حضرت و نيز مقارن با وفات حضرت، مامورين ريختند خانه امام را تفتيش كامل كردند و زنهاى جاسوسه خودشان را فرستادند كه تمام زنها، كنيز و غير كنيز را تحت نظر بگيرند، ببينند آيا زن حاملهاى وجود دارد يا نه؟ يكى از كنيزان را احتمال دادند كه حامله باشد.او را بردند تا يك سال نگاه داشتند، بعد فهميدند كه اشتباه كردهاند و چنين قضيهاى نبوده است.
وجود مقدس امام عسكرى مادرى دارد به نام«حديث»كه به لقب«جده»معروف است.
چون جده حضرت حجت(عجل الله تعالى فرجه)بودند ايشان را«جده»مىگفتهاند. زنهاى ديگرى هم در تاريخ هستند كه به اعتبار اينكه شهرتشان به اعتبار نوهشان است اينها را«جده»مىگويند، از جمله جده شاه عباس است كه دو تا مدرسه هم در اصفهان به نام«جده»داريم. زنى كه شهرتش به نام نوهاش باشد قهرا به نام«جده»معروف مىشود. اين زن بزرگوار به نام«جده»معروف شد.ولى تنها جده بودن سبب شهرتش نشد، مقامى دارد، عظمتى دارد، جلالتى دارد، شخصيتى دارد كه نوشتهاند(مرحوم محدث قمى رضوان الله عليه هم در الانوار البهية مىنويسد)بعد از امام عسكرى مفزع الشيعه بود يعنى ملجا شيعه اين زن بزرگوار بود.
قهرا در آن وقت-چون امام عسكرى بيست و هشتساله بودهاند كه از دنيا رفتهاند،على القاعده مطابق سن امام هادى هم حساب كنيم-زنى بين پنجاه و شصتبوده است.اينقدر زنبا جلالت و با كمالى بوده است كه شيعه هر مشكلى برايش پيش مىآمد به اين زن عرضه مىداشت.
مردى مىگويد به خدمت عمه امام عسكرى حكيمه خاتون دختر امام جواد رفتم، با ايشان صحبت كردم راجع به عقايد و اعتقادات مساله امامت و غيره. ايشان عقايد خود را گفت تا رسيد به امام عسكرى. بعد گفت فعلا امام من فرزند اوست كه الآن مستور و مخفى است.گفتم حال كه ايشان مخفى هستند اگر ما مشكلى داشته باشيم به چه كسى رجوع كنيم؟ فتبه جده رجوع كنيد.گفتم:عجب!آقا از دنيا رفت و به يك زن وصيت كرد؟!فرمود: امام عسكرى همان كار را كرد كه حسين بن على كرد.حضرت امام حسين وصى واقعىاش و وصى او در باطن على بن الحسين بود ولى مگر بسيارى از وصاياى خودش را در ظاهر به خواهرش زينب سلام الله عليها نكرد؟عين اين كار را حسن بن على العسكرى كرد. وصى او در باطن اين فرزندى است كه مخفى است ولى در ظاهر كه نمىشد بگويد وصى من اوست. در ظاهر وصى خودش را اين زن با جلالت قرار داده است.
باسمك العظيم الاعظم الاعز الاجل الاكرم يا الله…
پروردگارا ما را قدر دان اسلام و قرآن قرار بده.
پروردگارا ما را قدر دان پيغمبر اكرم قرار بده، ما را قدر دان اهل بيت اطهار قرار بده، انوار محبت و معرفتخودت در دلهاى ما بتابان، انوار معرفت و محبت پيغمبر و آل پيغمبر در دلهاى ما قرار بده. اموات ما مشمول عنايت و رحمت و مغفرت خودت بفرما.
پي نوشت :
1- [به معنى حسن منظر].
منبع:مرتضى مطهرى، مجموعه آثار ، جلد ، 18 صفحه 147
امام حسن عسكرى علیه السلام و منحرفان فكرى 3
موضعگیرى در برابر واقفیّه
یكى دیگر از گروههاى انحرافى كه پس از شهادت امام موسى بن جعفر علیهالسلام پدید آمد، آنهایى بودند كه ادّعا داشتند: موسى بن جعفر علیهالسلام هنوز از دنیا نرفته است.
بنیانگذاران این طایفه، زیاد بن مروان قندى، على بن أبىحمزه و عثمان بن عیسى مىباشند و علت انكار آنان در آغاز كار، این بود كه نزد این سه نفر، اموالى از حضرت موسى بن جعفر علیهالسلام وجود داشت، چون نمىخواستند اموال امام كاظم علیهالسلام را به فرزندش امام رضا علیهالسلام تحویل دهند، شهادت امام كاظم علیهالسلام را منكر شدند.
در پاسخ نامه امام رضا علیهالسلام ـ كه به آنها نوشته بود تا اموال را بازگردانند، زیرا او قائم مقام پدرش موسى بن جعفر علیهالسلام است ـ زیاد قندى و ابن ابىحمزه، منكر چنین پولى در نزد خود شدند و اما عثمان بن عیسى به حضرت نوشت: پدرت هنوز زنده است و هر كه چنین ادعایى كند، سخن باطلى گفته و تو هم اینك به گونهاى عمل كن كه خود مىگویى از دنیا رفته است. ولى او به من دستور نداده چیزى به تو بدهم… .
آرى، این گروه با توقف در امامت موسى بن جعفر علیهالسلام از همان ابتدا مورد لعن، نفرین و برائت امامان علیهمالسلام بوده و به گروه «مَمْطوره» نیز اشتهار یافتند.
علامه مجلسى از «احمد بن مطهّر» روایت كرده: برخى از یاران ما به امام حسن عسكرى علیهالسلام نامه نوشته و از وى درباره كسى كه بر حضرت موسى بن جعفر علیهالسلام توقف كرده ـ و فراتر نرفته است ـ سؤال كرده بود كه: آیا آنها را دوست داشته باشم یا از آنان بیزارى جویم؟
حضرت در پاسخ فرمود:
«آیا براى عمویت آمرزش مىخواهى؟ خداوند عمویت را نیامرزد، از او بیزارى بجوى و من در پیشگاه خداوند از آنها بیزارى مىجویم. پس با آنان دوستى نداشته باش، از بیمارانشان عیادت مكن و در تشییع جنازه مردگانشان حاضر مشو و بر امواتشان نماز نخوان، خواه امامى را از سوى پروردگار منكر شوند، و یا امامى را كه از سوى خداوند نمىباشد، بر آنها اضافه كند و یا قائل به تثلیث باشند.
بدان، كسى كه تعداد ما را اضافه بداند، مانند كسى است كه از تعدادمان كاسته باشد و امامت ما را انكار كند.»
تا قبل از این مكاتبه و جریان، شخص سؤال كننده نمىدانست كه عمویش هم در ردیف «واقفیان» است و حضرت او را از این موضوع آگاه ساخت.
امام عسكرى علیهالسلام و ادریس بن زیاد
امام عسكرى علیهالسلام و ادریس بن زیاد
علامه مجلسى از «ادریس بن زیاد كَفَر توثایى» نقل كرده كه وى مىگفت: من از جمله افرادى بودم كه درباره آنها غُلوّ مىكردم. روزى براى دیدار با ابومحمد عسكرى علیهالسلام روانه سامرا شدم؛ وقتى كه وارد شهر شدم، از فرط خستگى خود را بر پلكان حمامى انداخته و كمى به استراحت پرداختم. در این بین خواب چشمان مرا ربود؛ پس بیدار نشدم مگر با صداى كوبیدن آرامى كه به وسیله چوبدستى كه در دست امام عسكرى علیهالسلام بود. پس با همان اشاره از خواب بیدار شده و او را شناختم. فوراً از جاى برخاسته و در حالى كه آن حضرت سوار بر اسب بودند، پا و زانوى مباركش را بوسه زدم، اولین سخنى كه امام در این ملاقات كوتاه به من فرمود، این بود:
«یا ادریس! «بل عباد مكرمون، لایسبقونه بالقول و هم بأمره یعملون»؛ اى ادریس! بلكه آنان بندگان مقرب خدایند و در گفتار بر او سبقت نمىگیرند و به فرمان وى عمل مىكنند.»
در این جا حضرت با عنوان كردن این آیه خواستند به او بفهمانند كه اندیشه غُلوّ درباره ما باطل است و ما از خود هیچ اختیارى جز آن كه خداوند اراده كند، نداریم؛ چرا كه ما به دنبال امر و اراده خدا بوده و فرمان او را انجام مىدهیم.
ادریس كه از جواب كوتاه امام عسكرى علیهالسلام كاملاً آگاه شده بود، در پاسخ امام گفت: اى مولاى من! مرا همین كلام بس است؛ زیرا آمده بودم تا این مسأله را از شما بپرسم.