گفتم این شرط آدمیت نیست....
28 آذر 1395
یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم ، و سحر در کنار بیشه ای خفته . شوریده ای که در آن سفر همراه ما بود نعره ای بر آورد ، و راه بیابان گرفت ، و یک نفس آرام نیافت. چون روز شد گفتمش : آن چه حالت بود؟
گفت بلبلان را دیدم که به نالش1 در آمده بودند از درخت ،و کبکان از کوه، و غوکان در آب ، و بهایم2 از بیشه ، اندیشه کردم که مروت نباشد همه در تسبیح و من به غفلت خفته.
دوش مرغی به صبح می نالید عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش
یکی از دوستان مخلص 3 را کمگر آواز من رسید به گوش
گفت باور نداشتم که ترا بانگ مرغی چنین کند مدهوش
گفتم این شرط آدمیت نیست مرغ تسبیح گوی ومن خاموش
1.نالیدن
2.چهارپایان
3.دوست پاک و بی آلایش
منبع: گلستان سعدی ،باب اول ، حکایت 25،ص69