گفتم این شرط آدمیت نیست....
28 آذر 1395
یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم ، و سحر در کنار بیشه ای خفته . شوریده ای که در آن سفر همراه ما بود نعره ای بر آورد ، و راه بیابان گرفت ، و یک نفس آرام نیافت. چون روز شد گفتمش : آن چه حالت بود؟ گفت بلبلان را دیدم که به نالش1 در آمده بودند از… بیشتر »
2 نظر