چگونگی آزادی سلمان
چگونگی آزادی سلمان
پس از وصیت اسقف، سلمان به همراه قافله ای به سوی مدینه روانه شد تا محضر پیامبراسلام(ص) را درک کند. هنگام نهار گوسفندی را آوردند و آن قدر بر او چوب زدند تا مرد. آنان از گوشت آن حیوان، کباب درست کردند و از سلمان نیز خواستند بخورد، اما سلمان از آن غذا نخورد. سپس به شراب خوردن سرگرم شدند و سلمان را نیز به این کار دعوت کردند. سلمان این بار نیز درخواست آنان را نپذیرفت و هر چه اصرار کردند، سرپیچید. سرانجام پس از اذیت و آزار فراوان، او را تهدید کردند که اگر نخوری، تو را خواهیم کشت. سلمان برای حفظ جان خویش، پیشنهاد کرد مرا به بردگی و غلامی بگیرید و بفروشید، اما به شراب خواری مجبور نکنید. آنان این پیشنهاد را پذیرفتند و سندهایی درباره ی بندگی سلمان درست کرده، او را به مردی یهودی فروختند.
هنگامی که مرد یهودی احساس کرد سلمان از عاشقان و دلدادگان پیامبراسلام(ص) است، در پی اذیت و آزار او برآمد. او شبی به سلمان گفت: «باید تا صبح تل بزرگی از خاک و ریگ را که در حیاط منزل است بیرون بریزی، وگرنه تو را می کشم».
سلمان درحد توانش ریگ ها را از حیاط بیرون برد، ولی در پایان شب دید از تل به آن بزرگی چیززیادی کم نشده و خارج کردن آن همه خاک، از توان او خارج است. از این روی، دست به سوی درگاه خداوند بلند کرد و او را به عشقی که در دلش به پیامبر اسلام(ص) بود، سوگند داد که در حقش لطفی کند. خداوند به سلمان عنایت کرد و باد سختی فرستاد که همه ی آن ریگ ها را از حیاط بیرون برد. صاحب خانه، صبحگاه وقتی دید چنان تل ریگ بزرگی به طور کامل جابه جا شده است بسیار تعجب کرد و از سر کج فهمی به سلمان گفت: «تو ساحر و جادوگری. می ترسم که این شهر از سحر تو خراب شود».
سلمان می گوید: «او مرا از شهر بیرون برد و به زنی که از دودمان سلیمی بود، فروخت. آن زن با من سبیار مهربان بود. او باغ بزرگی داشت و مرا باغبان آن کرد و گفت: این باغ در اختیار توست. تو می توانی هرگونه که می خواهی از محصول آن استفاده کنی، حتی اگر ببخشی یا صدقه دهی».
پس از آنکه سلمان نشانه های پیامبری را در رسول خدا دید اسلام آورد. او درباره ی ماجرای آزادی اش می گوید:
روزی رسول خدا(ص) به من فرمود: «ای روزبه! برو به صاحب این باغ بگو محمدبن عبدالله(ص) می گوید: غلام خود را به ما بفروش». من نیز رفتم و پیام رسول خدا(ص) را به وی رساندم. صاحب باغ گفت: «بگو این غلام را به چهارصد درخت خرما که نصف آن خرمای سرخ و نصف دیگر خرمای زرد داشته باشد، می فروشم».
نزد رسول خدا(ص) رفتم و داستان را بازگفتم. حضرت فرمود: «اجرای خواسته ی او چقدر آسان است!» آن گاه به علی(ع) دستور داد هسته هایی را که در آنجا ریخته بود، جمع کند. سپس آنها را کاشت و آب داد. هنوز به هسته ی پایانی نرسیده بود که هسته های نخست سبز شدند و به صورت نخل باردار درآمدند. هسته های دیگر نیز به آنها پیوستند. آن گاه به من فرمود: «برو به صاحب باغ بگو بیا چهارصد نخله ی خرما را تحویل بگیر و غلام خود را به ما بده».
رفتم و گفتم. صاحبم آمد، اما وقتی نخله ها را دید، گفت: «به خدا سوگند، این غلام را نمی فروشم مگر اینکه همه ی این چهارصد نخل، خرمای زرد بدهد». ناگاه جبرئیل نمایان شد و پروبال خود را به نخله ها مالید. همه ی آنها خرمای زرد یافتند. آن گاه صاحبم که به آرزویش رسیده بود گفت: «به خدا سوگند، یکی از این نخله ها نزد من از تو و محمد بهتر است!»
من نیز به او گفتم: «زندگی با محمد(ص) نزد من از تو و تمام ثروتت بهتر است». به این ترتیب، حضرت مرا خرید و آزاد کرد. آن گاه فرمود: «از امروز به بعد نام خود را سلمان بگذار».
در برخی روایات، حدیث آزادی سلمان به شکل های دیگر نیز نقل شده است. ازجمله در روایتی آمده است: بردگی، سلمان را مشغول داشت و از حضور او در بدر و احد جلوگیری کرد، تا اینکه پیامبراکرم(ص) به او فرمود: «ای سلمان، مکاتبه کن».
سلمان به مالک خود نامه ای نوشت تا در مقابل غرس سیصد نخل(و به قولی 160 فسیله، یعنی شاخه ی درخت خرما که در زمین غرس شده و به قولی پانصد نخل و به قول دیگر تنها یک صد نخل) و چهل اوقیه طلا آزاد شود. رسول خدا(ص) به مسلمانان فرمود: «با دادن نخل، برادرتان را یاری کنید». پس یاران پیامبر(ص) هر یک بخشی را بر دوش گرفته تا آن مقدار نخل فراهم شد. پیامبر(ص) به او دستور داد چاله ای بکند، اما هیچ نخلی را غرس نکند تا خود آن حضرت، آنها را در زمین بنشاند. سلمان نیز چنین کرد. رسول خدا(ص) نخل ها را غرس کرد و در همان سال بار آوردند. سپس به سلمان فرمود: «چون شنیدی مالی برای من آوردند، نزدم بیا تا به مقداری که از فدیه ات باقی مانده، به تو بدهم». روزی حضرت میان صحابه بود، که یکی از صحابه با مقداری طلا به اندازه ی تخم مرغ بر حضرت وارد شد.
پیامبر(ص) فرمود: «فارسی مکاتب چه کرد؟» سلمان را نزد آن جناب فراخواندند. رسول خدا(ص) به او فرمود: «ای سلمان، این را بگیر و آنچه را که بر ذمه داری بپرداز». پس سلمان آن طلا را گرفت و چهل اوقیه به مالکش داد. در برخی منابع آمده است: «همانند آنچه پرداخت برایش باقی ماند. سلمان آزاد شد و در غزوه ی خندق حضور یافت و پس از آن، هیچ آوردگاهی از او فوت نشد».
در این روایت نکته هایی آمده است که جای شک و تردید دارد. ازجمله اینکه یاری کردن اصحاب پیامبر، برخلاف صریح قرارداد مکتوب مفادات سلمان است که در آن آمده: رسول خدا(ص) خود همه ی فدیه ی سلمان را داد و او را خرید و آزاد کرد و ولای او از آنِ پیامبراکرم(ص) و اهل بیت او شد.