اسلام آوردن سلمان فارسی
اسلام آوردن سلمان فارسی
سلمان فارسی و خانواده ی ثروتمندش کشاورز بودند. سلمان نمونه ی کاملی از معنویت، اخلاق و نجابت بود. اگرچه پدرش، بدخشان، می کوشید در هر فرصتی آیین آتش پرستی را به سلمان بیاموزد، او وقتی با دقت به این کیش می اندیشید نمی توانست آن را بپذیرد. از این روی، هرگاه جای خلوتی می یافت. درفکر فرومی رفت و به جهان اطراف خود می اندیشید. او پس از مدتی به آیین مسیحیان گرایش یافت و با وجود مخالفت پدرش، نزد کشیشی رفت و به عبادت سرگرم شد.
خود سلمان می گوید:
من در پی کاری که پدرم فرستاده بود، روانه شدم و در راه به کلیسایی از کلیساهای مسیحیان برخوردم. صدای آنان را که در کلیسا به نماز سرگرم بودند، شنیدم. من از وضعیت و عقاید آن مردم آگاهی نداشتم و چون صدای آنان را شنیدم، وارد شدم تا ببینم چه می کنند. هنگامی که ایشان را دیدم، نمازشان مرا به شگفتی واداشت و به کار آنان رغبت یافتم. با خود گفتم: «به خدا سوگند، این دین از دینی که ما داریم بهتر است». از آنان جدا نشدم؛ تا وقتی که خورشید غروب کرد. مزرعه ی پدر را از یاد برده بودم و سراغ آن نرفتم. هنگامی که نزد پدرم رفتم، داستان را برایش بازگفتم. او گفت: «فرزندم در آن دین خیری نیست، بلکه دین تو و دین پدرانت از آن بهتر است».
سلمان می گوید: «پدرم بر من بیمناک شد و پایم را بست و مرا در خانه زندانی کرد».
سلمان پس از رهایی از بند، با کاروانی از تاجران مسیحی که به شهر آمده بودند، عازم شام شد. او در آنجا نزد اسقف کلیسا رفت و به وی گفت: «من به این دین رغبت یافته ام. دوست دارم همراه تو باشم و در کلیسایت به تو خدمت کنم. می خواهم از تو بیاموزم و با تو نماز به جای آورم».
اما به زودی دریافت که آن اسقف، مردی بدکنش است. دیگران را به صدقه دادن دستور می دهد و بدان تشویق می کند، اما آنچه از این راه گرد می آورد، برای خود می اندوزد و به مساکین نمی بخشد. سلمان از وی به دلیل عملکردش بسیار تنفر داشت و هنگامی که درگذشت و مسیحیان برای دفنش گرد آمدند، کردار او را بر آنان فاش ساخت. سپس ایشان را به محل پنهانی گنج اسقف راهنمایی کرد. پس از مرگ وی، سلمان به خدمت اسقفی صالح درآمد و شب و روز پیوسته عبادت می کرد. وی زمان درازی کنار او ماند. اما چون مرگ اسقف نزدیک شد، سلمان به او گفت: «مرا به چه کسی سفارش می کنی و به چه کاری فرمان می دهی؟»
اسقف گفت: «به خدا سوگند، هیچ کس را نمی شناسم که بر عقیده و آیین تو باشد؛ چرا که بیشتر مردم باورهایشان تغییر کرده و از عقاید خود برگشته اند، مگر مردی در موصل. پس به او بپیوند».
سلمان همچنان آیین مسیحیت را در شهرهای موصل، نصیبین و سپس عموریه حفظ کرد تا هنگام فوت کشیش شهر عموریه، از او خواست کسی را معرفی کند تا او نزدش برود.
کشیش گفت: «تو در عصری زندگی می کنی که بعثت پیامبری بنابر آیین حق ابراهیم(ع) نزدیک است. آن پیامبر به سرزمینی هجرت می کند که نخلستان دارد و بین دو بیابان سنگلاخ واقع شده است. اگر توانستی خود را به او برسان. از نشانه های آن پیامبر این است که از غذای صدقه نمی خورد، ولی هدیه را می پذیرد. همچنین میان دو کتفش، نشانه ی نبوت نقش بسته است». سلمان همراه قافله ای به سوی مدینه رهسپار شد، ولی بین راه، او را به یک یهودی فروختند. او مدتی در وادی القری به سر برد تا آنکه یهودی دیگری او را خرید و با خود به مدینه برد. سلمان در باغ خرمای آن شخص کار می کرد تا آنکه چند سال پس از بعثت، پیامبر(ص) به مدینه هجرت کرد و در قبا(میان طایفه ی بنی عمرو بنی عوف) فرود آمد. سلمان خود را به قبا، نزد پیامبر(ص) رساند. چون سلمان در محله ی قبا پیامبر(ص) را دید، مقداری خرما به آن حضرت صدقه داد. رسول خدا به یارانش فرمود از آن بخورند، اما خود از آن نخورد. بدین ترتیب، سلمان یکی از آن سه نشانه را در پیامبر دید. سپس در مدینه حضرت را دید و مقداری خرما به او هدیه کرد. این بار پیامبر(ص) از آن خرما تناول فرمود. سرانجام در محل «بقیع الغرقد» آن حضرت را در تشییع جنازه ی یکی از صحابه دید. سلمان به پیامبر سلام کرد و پشت سرش ایستاد. آن حضرت جامه را از پشت خود کنار زد. چون سلمان مهر پیامبری را بر پشت آن جناب دید، خود را بر آن افکند و مهر را بوسید. او با گریه سرگذشتش را برای پیامبر بازگفت و همان جا اسلام آورد.