قرآن ما را بس است
قرآن ما را بس است
شهید غلامرضا کمالی
وقتی غلامرضا بچه بود، تصمیم گرفتم او را در کلاسهای قرائت قرآن ثبت نام کنم. اما وقتی به آن جا رفتم مسئول ثبت نام نگاهی به غلامرضا کرد و گفت: «پسر شما خیلی بچه است، نمی تواند چیزی یاد بگیرد».
به غلامرضا نگاه کردم، با چشمان غمگین و حزن آلود و چهره ای ملتمسانه به من نگاه می کرد، فهمیدم که دلش شکسته اما هر چه کردم او را ثبت نام نکردند، نیمه های شب بود که با صدای فریاد غلامرضا از خواب پریدم به کنارش رفتم و گفتم: «چیه پسرم؟ چی شده؟…»
چیزی نگفت و فقط داد می زد: «در سراسر دنیا همین قرآن ما را بس است…»
فهمیدم خوابی در مورد قرآن و کلاس های قرائت دیده است. بغلش کردم و برای قلب پاک و کوچکش گریه کردم. نمی دانستم بچه ای به این سن و سال چه خوابی دیده که این طور حرف می زند. فردا صبح دوباره به سراغ مسئول ثبت نام رفتم و جریان خواب را برایش تعریف کردم. خندید دستی به پشت غلامرضا زد و گفت: «بسم الله! ببینم چه کار می کنی» و غلامرضا با شور و شوقی عجیب در کلاسها شرکت کرد و در پایان قرائت قرآن را به زیبایی یاد گرفت.
*****************
شهید غلامرضا کمالی
وقتی غلامرضا بچه بود، تصمیم گرفتم او را در کلاسهای قرائت قرآن ثبت نام کنم. اما وقتی به آن جا رفتم مسئول ثبت نام نگاهی به غلامرضا کرد و گفت: «پسر شما خیلی بچه است، نمی تواند چیزی یاد بگیرد».
به غلامرضا نگاه کردم، با چشمان غمگین و حزن آلود و چهره ای ملتمسانه به من نگاه می کرد، فهمیدم که دلش شکسته اما هر چه کردم او را ثبت نام نکردند، نیمه های شب بود که با صدای فریاد غلامرضا از خواب پریدم به کنارش رفتم و گفتم: «چیه پسرم؟ چی شده؟…»
چیزی نگفت و فقط داد می زد: «در سراسر دنیا همین قرآن ما را بس است…»
فهمیدم خوابی در مورد قرآن و کلاس های قرائت دیده است. بغلش کردم و برای قلب پاک و کوچکش گریه کردم. نمی دانستم بچه ای به این سن و سال چه خوابی دیده که این طور حرف می زند. فردا صبح دوباره به سراغ مسئول ثبت نام رفتم و جریان خواب را برایش تعریف کردم. خندید دستی به پشت غلامرضا زد و گفت: «بسم الله! ببینم چه کار می کنی» و غلامرضا با شور و شوقی عجیب در کلاسها شرکت کرد و در پایان قرائت قرآن را به زیبایی یاد گرفت.