دلم مي خواهد شما اينها را به ايران ببري
بعد از چند ماه از معمم شدن تصميم گرفتم به ايران برگردم. يک روز در مدرسه آقاي بروجردي مشغول خوردن ناهار بودم. يک مرتبه آقاي شيخ حسن صانعي آمد که آقا گفتند: به فلاني بگوييد بيايد کارش دارم. ناهار را خوردم و رفتم خدمت ايشان. آقاي شيخ حسن صانعي آمد، داخل اتاق. من که نشستم، آقاي خميني سرش را بلند کرده به شيخ حسن فرمودند: با شما کاري ندارم. بعد به من گفتند: من از زماني که به عراق آمدم، مدارک و اماناتي دارم که مي خواهم به ايران بفرستم. دلم مي خواهد شما اينها را به ايران ببري. چون شخص مطمئني را پيدا نکردم. شما مي پذيري؟ گفتم: از جان و دل. ايشان به من گفتند: اوضاع گمرک خراب است، براي شما ناراحتي ايجاد نمي شود که ببري. ترسي نداري؟ گفتم: مي برم و ترسي ندارم. مدارک را دادند و فرمودند که هر کدام را به دست همان شخصي که مي گويم بده. به منزل آمدم. ساعتي نننشسته بودم، ديدم آقاي شيخ حسن صانعي آمد و گفتند که آقا مي فرمايند بياييد. خدمت آقا رفتم. ايشان گفتند: من فکر کردم اوضاع خراب است و وضع گمرک هم خراب است و اينها هم مدارک سنگيني است. دلم نمي خواهد شما به دردسر بيفيتيد. من اصرار کردم که دلم مي خواهد انجام دهم. دوبار ساعت چهار بعد از ظهر بود که شيخ حسن آمد و گفت آقاي شما را خواسته اند. ايشان باز فرمودند که من براي شما ناراحت هستم. نمي خواهم براي شما ناراحتي پيدا شود. اصرار کردند، اما من قبول نکردم و گفتم من خواهم برد. اين دلسوزي امام براي يک فرد بود که مبادا گرفتار دردسري بشود که البته من آوردم و مشکلي هم پيش نيامد. يکي از آن نامه هاي مربوط به آقاي لواساني بود. وقتي پاکت را دادم، ايشان هم با پدرم خيلي مأنوس بود و احترام گذاشتم. خواستم بروم ايشان اجازه نداد و گفت صبر کن تا من بخوانم. نامه را باز کرد و گفت: وظيفه من سنگين شد. گفتم: چي؟ گفت: ايشان نوشته اند که اين جوان تازه ازدواج کرده و نياز به خانه و هزينه زندگي دارد و هرچه مي خواهد در اختيارش بگذاريد. از من پرسيد چه مي خواهيد؟ گفتم هيچ و آمدم.