ابوعلي سينا؛مرجع جهان پزشکي
ابن سينا (شيخ الرئيس ابوعلي سينا) يا پور سينا دانشمند، فيلسوف و پزشک ايراني، 450 کتاب در زمينههاي گوناگون نوشتهاست که تعداد زيادي از آنها در مورد پزشکي و فلسفهاست. جرج سارتون او را مشهورترين دانشمند سرزمينهاي اسلامي ميداند که يکي از معروفترينها در همه ي زمانها و مکانها و نژادها است. کتاب معروف او کتاب “قانون” در زمينه پزشکي است.
ابن سينا به نام حسين پسر عبدالله در سال 370 هجري قمري متولد شد و در سال 428 هجري قمري درگذشت. نام او را به تفاريق ابن سينا، ابوعلي سينا و پور سينا گفتهاند. در برخي منابع نام کامل او با ذکر القاب چنين آمده: حجةالحق، شرفالملک، شيخ الرئيس، ابوعلي، حسين بن عبدالله، ابن سينا و البخاري. وي صاحب تأليفات بسياري است ومهمترين کتابهاي او عبارتاند از: ” شفا ” در زمينه فلسفه و منطق؛ و ” قانون” در زمينه پزشکي.
«ابوعلي سينا را بايد جانشين بزرگ فارابي و شايد بزرگترين نماينده حکمت در تمدن اسلامي بر شمرد. اهميت وي در تاريخ فلسفه اسلامي بسيار است، زيرا تا عهد او هيچيک از حکماي مسلمين نتوانسته بودند تمامي اجزاي فلسفه را که در آن روزگار حکم دانشنامهاي از همه علوم معقول را داشت در کتب متعدد و با سبکي روشن مورد بحث و تحقيق قرار دهند و او نخستين و بزرگترين کسي است که از عهده اين کار برآمد.»(آموزش و دانش در ايران، ص125)
«وي شاگردان دانشمند و کارآمدي به مانند ابوعبيد جوزجاني، ابوالحسن بهمنيار، ابو منصور طاهر اصفهاني و ابوعبدالله محمد بن احمد المعصومي را که هر يک از ناموران روزگار خود بودند، تربيت نمود.»(خدمات متقابل اسلام و ايران، ص493)
بخشي از زندگي نامه او به گفته خودش به نقل از شاگردش ابوعبيد جوزجاني بدين شرح است:
پدرم عبدالله از مردم بلخ بود. در روزگار نوح پسر منصور ساماني به بخارا درآمد. بخارا در آن عهد از شهرهاي بزرگ بود. پدرم کار ديواني پيشه کرد و در روستاي خُرميثن به کار گماشته شد. به نزديکي آن روستا، روستاي اَفشنه بود. در آنجا پدر من، مادرم را به همسري برگزيد و وي را به عقد خويش درآورد. نام مادرم ستاره بود. من در ماه صفر سال 370 از مادر زاده شدم .نام مرا حسين گذاشتند. چندي بعد پدرم به بخارا نقل مکان کرد. در آنجا بود که مرا به آموزگاران سپرد تا قرآن و ادب بياموزم. دهمين سال عمر خود را به پايان ميبردم که در قرآن و ادب تبحر پيدا کردم، آنچنانکه آموزگارانم از دانستههاي من شگفتي مينمودند.
در آن هنگام مردي به نام ابوعبدالله به بخارا آمد. او از دانشهاي روزگار خود چيزهايي ميدانست. پدرم او را به خانه آورد تا شايد بتوانم از وي دانش بيشتري بياموزم. وقتي که او به خانه ما آمد، من نزد آموزگاري به نام اسماعيل زاهد فقه ميآموختم و بهترين شاگرد او بودم و در بحث و جدل که شيوه دانشمندان آن زمان بود تخصصي داشتم.
ناتلي به من منطق و هندسه آموخت و چون مرا در دانش اندوزي بسيار توانا ديد به پدرم سفارش کرد که مبادا مرا جز به کسب علم به کاري ديگر وادار سازد و به من نيز تاکيد کرد جز دانش آموزي شغل ديگر برنگزينم. من انديشه خود را بدانچه ناتلي ميگفت ميگماشتم و در ذهنم به بررسي آن ميپرداختم و آن را روشنتر و بهتر از آنچه استادم بود فراميگرفتم تا اينکه منطق را نزد او به پايان رسانيدم و در اين فن بر استاد خود برتري يافتم.
چون ناتلي از بخارا رفت، من به تحقيق و مطالعه در علم الهي و طبيعي پرداختم. اندکي بعد رغبتي در فراگرفتن علم طب در من پديدار گشت. آنچه را پزشکان قديم نوشته بودند همه را به دقت خواندم. چون علم طب از علوم مشکل به شمار نميرفت، در کوتاهترين زمان در اين رشته موفقيتهاي بزرگ بدست آوردم تا آنجا که دانشمندان بزرگ علم طب به من روي آوردند و در نزد من به تحصيل اشتغال ورزيدند. من بيماران را درمان ميکردم و در همان حال از علوم ديگر نيز غافل نبودم. منطق و فلسفه را دوباره به مطالعه گرفتم و به فلسفه بيشتر پرداختم و يک سال و نيم در اين کار وقت صرف کردم. در اين مدت کمتر شبي سپري شد که به بيداري نگذرانده باشم و کمتر روزي گذشت که جز به مطالعه به کار ديگري دست زده باشم.
بعد از آن به الهيات رو آوردم و به مطالعه کتاب ما بعد الطبيعه ي ارسطو اشتغال ورزيدم، ولي چيزي از آن نميفهميدم و غرض مؤلف را از آن سخنان درنمييافتم. از اين رو دوباره از سر خواندم و چهل بار تکرار کردم، چنانکه مطالب آن را حفظ کرده بودم اما به حقيقت آن پي نبردهبودم. چهره مقصود در حجاب ابهام بود و من از خويشتن نااميد ميشدم و ميگفتم مرا در اين دانش راهي نيست… . يک روز عصر از بازار کتابفروشان ميگذشتم. کتابفروش دوره گردي کتابي را در دست داشت و به دنبال خريدار ميگشت. به من اصرار کرد که آن را بخرم. من آن را خريدم که کتاب اغراض مابعدالطبيعه نوشته ابونصر فارابي بود. هنگامي که به در خانه رسيدم، بيدرنگ به خواندن آن پرداختم و به حقيقت مابعدالطبيعه که همه آن را از بر داشتم پي بردم و دشواريهاي آن بر من آسان گشت. از توفيق بزرگي که نصيبم شده بود بسيار شادمان شدم. فرداي آن روز براي سپاس از خداوند که در حل اين مشکل مرا ياري فرمود، صدقه فراوان به درماندگان دادم. در اين موقع سال 387 بود و تازه 17 سالگي را پشت سر نهاده بودم.
وقتي من وارد سال 18 زندگي خود ميشدم، نوح پسر منصور سخت بيمار شد. اطباء از درمان وي درماندند و چون من در پزشکي آوازه و نام يافته بودم مرا به درگاه بردند و از نوح خواستند تا مرا به بالين خود فرا خواند. من نوح را درمان کردم و اجازه يافتم تا در کتابخانه او به مطالعه پردازم. کتاب هاي بسياري در آنجا ديدم که اغلب مردم حتي نام آنها را نميدانستند و من هم تا آن روز نديده بودم. از مطالعه آنها بسيار سود جستم.
چندي پس از اين ايام پدرم در گذشت و روزگار، احوال مرا دگرگون ساخت. من از بخارا به گرگانج خوارزم رفتم. چندي در آن ديار به عزت روزگار گذراندم. نزد فرمانرواي آنجا قربت پيدا کردم و به تاليف چند کتاب در آن شهر توفيق يافتم. پيش از آن در بخارا نيز کتابهايي نوشته بودم. در اين هنگام اوضاع جهان دگرگون شده بود. ناچار من از گرگانج بيرون آمدم. مدتي همچون آوارهاي در شهرها ميگشتم تا به گرگان رسيدم و از آنجا به دهستان رفتم و دوباره به گرگان بازگشتم و مدتي در آن شهر ماندم و کتاب هايي تصنيف کردم. ابوعبيد جوزجاني در گرگان به نزدم آمد.
ابوعبيد جوزجاني گويد: اين بود آنچه استادم از سرگذشت خود برايم حکايت کرد. چون من به خدمت او پيوستم تا پايان حيات با او بودم. بسيار چيزها از او فرا گرفتم و بسياري از کتاب هاي او را تحرير کردم. استادم پس از مدتي به ري رفت و به خدمت مجدالدوله از فرمانروايان ديلمي درآمد و وي را که به بيماري سودا دچار شده بود درمان کرد. از آنجا به قزوين و از قزوين به همدان رفت و مدتي دراز در اين شهر ماند و در همين شهر بود که استادم به وزارت شمسالدوله ديلمي فرمانرواي همدان رسيد. در همين اوقات استادم کتاب قانون را نوشت و تاليف کتاب عظيم ” شفا ” را به خواهش من آغاز کرد. چون شمس الدوله از جهان رفت و پسرش جانشين وي گرديد، استاد وزارت او را نپذيرفت و چندي بعد به او اتهام بستند که با فرمانرواي اصفهان مکاتبه دارد و به همين دليل به زندان گرفتار آمد. چهار ماه در زندان بسر برد و در زندان سه کتاب به رشته ي تحرير درآورد. پس از رهايي از زندان مدتي در همدان بود تا با جامه درويشان پنهاني از همدان بيرون رفت و به سوي اصفهان رهسپار گرديد. من و برادرش و دو تن ديگر با وي همراه بوديم. پس از آنکه سختي هاي بسيار کشيديم، به اصفهان در آمديم. علاءالدوله فرمانرواي اصفهان استادم را به گرمي پذيرفت و مقدم او را بسيار گرامي داشت و در سفر و حضر و به هنگام جنگ و صلح استاد را همراه و همنشين خود ساخت. استاد در اين شهر کتاب ” شفا “را تکميل کرد. اين کتاب مهمترين و جامعترين اثر ابوعلي سينا در فلسفه، مشاء و مبين آراي شخصي اوست. به سال 428 در سفري که به همراهي علاءالدوله به همدان ميرفت، بيمار شد و در آن شهر در گذشت و همان جا به خاک سپرده شد.