آغاز زندگی مشترک با مجاهدت دو نفره در جبهه کردستان
همسر شهید عسگری گفت: آن زمان ضدانقلابها به بیمارستانها حمله میکردند. ما تازه ازدواج کرده بودیم و همسرم با شهید ممقانی مسئول بیمارستان الله اکبر مریوان بودند.
به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا، همسر شهید عسگری، از سرداران دوران دفاع مقدس بخش کوچکی از خاطرات جنگ تحمیلی را که همراه همسرش بوده است، چنین روایت کرد: 16ساله بودم که همراه همسرم وارد کردستان شدیم، آنجا حال و هوای عجیبی داشت و اولین برخوردم با شهید متوسلیان فرمانده تیپ محمد رسول الله آنجا اتفاق افتاد. طبق معمول من هم آنجا با خواهرها همکاری میکردم. در بیمارستان همان منطقه کمکهای اولیه را یاد گرفتم و به مجروحان کمک میکردم.
شبها را در آمبولانس میخوابیدیم
شبها اتاق خواب نداشتیم و در آمبولانس میخوابیدیم. یک آمبولانس بود که مجروحان را جابجا میکرد و شبها هم خانه ما بود. بعضی اوقات هم این آمبولانس شهدا را منتقل میکرد. وقتی میخواستیم دنبال مجروحان برویم، پتوهایمان را جمع کرده و در گوشهای از آمبولانس میگذاشتیم و با همسرم میرفتیم و مجروح میآوردیم.
آن زمان ضدانقلابها به بیمارستانها حمله میکردند. ما تازه ازدواج کرده بودیم و همسرم با شهید ممقانی مسئول بیمارستان الله اکبر مریوان بودند. ما در بیمارستان بودیم و زمانی که همسرم نگهبانی میداد، من با مجروحان میرفتم چون میترسیدم شب به تنهایی در آمبولانس بخوابم.
ضد انقلاب به دنبال پاسدارها بود
برای نگهبانی به پشت بام میرفتیم. من به دلیل سن کم، قدم کوتاه بود. یک اورکت به من داده بودند تا بپوشم که تا زیر زانوانم میآمد. شهید مققانی یک کلاشینکف دست من داده بود و با همسرم طرز کار با اسلحه را یاد داده بودند. من هم میخواستم به پشت بام بروم ولی از بالا رفتن از نردبان میترسیدم. همسرم رفت بالا و گفت:«مجبور هستی بالا بیایی» منم اسلحه را دست گرفته بودم و با هر سختیای که بود روی پشت بام رفتم و تا دو ساعت نگهبانی دادیم. ما مرتب به شکل دو ساعت به دو ساعت نگهبانی میدادیم، چون ضدانقلاب دائم حمله میکرد و میخواست پاسدارها را ببرد یا سر آنها را از تن جدا کند.
ایثار و فداکاری بین همسران رزمندگان زیاد بود
به همین منوال روزها گذشت تا این که تیپ وارد شهر اندیمشک شد. ما در محله شهید کلانتری یک خانه با شهید ممقانی گرفته بودیم و هر دو خانواده با هم زندگی میکردیم. جنگ علاوه بر سختیهای بسیار، لحظههای شیرین هم داشت. زمانی که میخواستند خبر شهید ممقانی را به ما بدهند، شب بود که تلفن به صدا در آمد و جرأت این که گوشی را برداریم نداشتیم. تمام بدنمان میلرزید. خواهرها همه با هم همکاری میکردند و دعا و توسل میخواندند، منتها زمان سختی را گذراندیم. زمانی که خبر شهادت شهید ممقانی را آوردند من و همسر شهید ممقانی همدیگر را بغل کرده و خیلی گریه کردیم. آن زمان ایثار و از خود گذشتگی بین بچهها خیلی زیاد بود که الان نصف آن ایثارگریها در بین مردم نیست.
همه امید ما به صحبتهای امام بود
خیلی ناراحت بودیم من گریه میکردم و او گریه میکرد. میگفتم:«ای کاش همسر من شهید شده بود» او میگفت: «نه خوب شد که همسر من شهید شد.» خیلی زیاد گریه کردیم اما کسی نبود ما را از هم جدا کند، ولی من از ته دل گفته بودم ای کاش همسر من جای همسر تو شهید شده بود که او میگفت: «نه من تحمل یتیمی بچههای شما را نداشتم، خوب شد که همسر من شهید شد.» دلاوران رفتند ولی ایثار و گذشت خواهرها خیلی زیاد بود. امید همه ما به صحبت های امام(ره) بود و تمام حواسمان به تلویزیون بود که امام صحبتی کنند. تمام حرف شهدا این بود که ولی فقیه را حمایت کنید ولی الان هیچ خبری از این حرف ها نیست که از این بابت بسیار شرمنده هستیم.