باور مکن که دل به زمین دادم،وقتی تویی بهانه پروازم
من را نمی شناخت کسی اینجا، گم نامم و به نام تو می نازم
شادم که مثل عده معدودی،شعری برای نام نمی سازم
شعرم برای توست شعاری نیست،کشتی برای موج سواری نیست
باور مکن که دل به زمین دادم،وقتی تویی بهانه پروازم
هر جا که نام نامی تو آنجاست،قلبم بهانه غزلی دارد
این سوز ریشه ای ازلی دارد،پس با غم عزیز تو دمسازم
شعرم اگر چه هیچ نمی ارزد،سوزانده است نام و نشانم را
می سوزم و به هیزم ابیاتم،بیتی به عشق شعله می اندازم
یا صاحب الزمان و زمین موعود،دانای هرکه آمد و هر چه بود
گم نامم و تویی تو،که می دانی،تنها به نام سبز تو می نازم
خدا کند که بهار رسیدنش برسد
خدا کند که بهار رسیدنش برسد
شب تولد چشمان روشنش برسد
چو گرد بر سر راهش نشسته ام شب و روز
به این امید که دستم به دامنش برسد
هزار دست پر از خواهشند و گوش به زنگ
که آن انارترین روز چیدنش برسد
چه سالها که درین دشت ، خوشه چین ماندم
که دست خالی شوقم به خرمنش برسد
بر این مشام و بر این جان چه میشود یارب!
نسیمی از چمنش بویی از تنش برسد
خدای من دل چشم انتظار من تا چند
به دور دست فلک بانگ شیونش برسد؟
چقدر بر لب این جاده منتظر ماندن؟
خدا کند که از آن دور توسنش برسد
باور مکن که دل به زمین دادم،وقتی تویی بهانه پروازم
من را نمی شناخت کسی اینجا، گم نامم و به نام تو می نازم
شادم که مثل عده معدودی،شعری برای نام نمی سازم
شعرم برای توست شعاری نیست،کشتی برای موج سواری نیست
باور مکن که دل به زمین دادم،وقتی تویی بهانه پروازم
هر جا که نام نامی تو آنجاست،قلبم بهانه غزلی دارد
این سوز ریشه ای ازلی دارد،پس با غم عزیز تو دمسازم
شعرم اگر چه هیچ نمی ارزد،سوزانده است نام و نشانم را
می سوزم و به هیزم ابیاتم،بیتی به عشق شعله می اندازم
یا صاحب الزمان و زمین موعود،دانای هرکه آمد و هر چه بود
گم نامم و تویی تو،که می دانی،تنها به نام سبز تو می نازم
تمجید رهبر انقلاب از پاسداران بازداشت کننده نظامیان آمریکایی
علی یارتان باد...
چگونه به دوست خود کمک کنیم تا بر خشم خود غلبه نماید
خشم و عصبانیت میتواند به آرامی شما را به کشتن دهد و زندگی شما را مختل کند اگر به موقع و به درستی با آن مقابله ننمایید، در این مقاله به شما یاد میدهیم چگونه به دوست خود کمک کنید تا بر خشم خود غلبه نماید.
خشم در شکل غلط خود نوعی احساس خطرناک است که اگر بدرستی کنترل نشود میتواند زندگی روزمرهی شما را با مشکل مواجه کند. خشم، احساسی که همهی ما آن را تجربه کردهایم، به طور کلی میتواند نشأت گرفته از سرخوردگی، خشونت و یا آزردگی باشد. خشم تنها عارضههای روانی ندارد بلکه به طور شدیدی میتواند از منظر فیزیکی هم به علت بالا بردن فشار خون و تپش قلب برای فرد زیانآور باشد. لذا خشم از همه لحاظ برای سلامت انسان مضر بوده و باید آموخت که چگونه قبل از آنکه این احساس خشم بر ما غلبه کند، بتوانیم آنرا کنترل نماییم. اگر دوست شما درگیر این نوع از خشم میباشد شما میتوانید به او در راه کنترل این هیجانات کمک شایانی نمایید.
به دوست خود در کنترل خشم کمک کنید
دوست شما ممکن است به دلیل پارهای از مسائل که نمیتواند آنها را هضم کند خشمگین شود، ممکن است اطرافیان او را آزرده کنند یا در یک رابطه احساسی با شکست عاطفی مواجه شدهباشد، یا هر دلیل دیگری که او را دچار مشکل کرده و بار منفی به زندگی او داده باشد، با دوست خود صحبت کنید تا علت عصبانیت و ناراحتی او را دریابید، به او بگویید همیشه در کنارش هستید و به حرفهایش گوش میدهید.
به او مشاوره بدهید
او را نصیحت کنید و به او بگویید که عصبانیت برای سلامتیاش مضر است و میتواند تأثیرات منفی روی او بگذارد، به او بگویید که باید سعی کنید روی مسائل مهمتر در زندگیاش تمرکز کند و کمتر به آن موضوع فکر کند، در زمان خشم و عصبانیت ما فرصتهای ارزشمندی که میتوانستیم به طور مطلوبی از آنها بهرهمند شویم را از دست میدهیم. ارزش زمان و صبر را به او یادآوری نمایید، اینکه باید فرصت دهد تا همه چیز به حالت قبل برگردد، درست همانگونه ای که برای آنها برنامهریزی کرده است.
به او انرژی مثبت دهید
انرژی منفی به او ندهید و آتش رو بزرگتر نکنید، بجای آن در کنارش باشید و با صحبتهای آرامبخش خود او را آرام کنید، باید او را نسبت به اثرات مخرب خشم بر ذهن و جسم انسان آگاه کنید، مدام به او یادآوری کنید که آرامش خود را حفظ کند ، به او عشق بورزید و هیچگاه تنهایش نگذارید.
او را مشغول فعالیت کنید
فعالیتهای بسیاری هستند که اثر آرامش بخش آنها بر جسم و روح انسان ثابت شده است، مدیتیشن یکی از این فعالیتهاست، که میتوان به عنوان یکی از بهترین ابزارهای کمکی در کنترل خشم از آن نام برد، فعالیتهای ورزشی نیز میتواند به او کمک کند تا آرام شود، در حد امکان در این فعالیتها با او همراه شوید، اینگونه میتوانید رفتارهای او را هم زیر نظر داشته باشدی.
با او شوخی کنید
شوخی و طنز یکی از بهترین ابزار برای مقابله با احساسات منفی مثل خشونت هستند، گفته میشود که خنده اثرات مثبتی برای ذهن و جسم دارد و نقش موثری در کنترل احساسات منفی ایفا مینماید. پس کاری کنید که دوستتان بخنددو لبخند بزند، بجای صرف زمان و هزینه برای عضو کردن او در کلوپهای شادی، خودتان میتوانید کاری کنید که او بخندد و لذت ببرد، مثل تماشای یک فیلم کمدی.
درنهایت درخواست کمک کنید
گاهی باید فرد خشمگین را به افراد حرفهای در حوزهی روانشناسی سپرد تا آنرا مورد تجزیه تحلیل قرار دهند، به خصوص زمانی که این خشونت شدید است و خارج از کنترل فرد شده است. آنها میتوانند راههای بیشتری را برای خلاص شدن از شر این احساسات منفی به فرد توصیه نمایند، یک متخصص مشاوره میتواند کمک شایانی به دوست شما بنماید.
اینها راههایی بودند که شما میتواند از طریق آنها به دوست خشمگین خود کمک کنید تا به آرامش برسد، گاهی اوقات، ابراز خشم در تخلیهی احساسات منفی میتواند به فرد کمک کند، اما فرد باید کنترل خشم، سازش و داشتن یک نگاه مثبت نسبت مسائل را نیز یاد بگیرد.
جنبههای مثبت درون گرا بودن
در دنیایی که برون گرایان را دوست دارد، یک فرد درون گرا اغلب ناجور دیده میشود. پس آیا این درست است؟ یا درون گرا بودن نیز فوایدی دارد؟ بیایید پاسخها را دریابیم.
“در اتاق بسته، تصور من عالم میشود و بقیه دنیا در آن گم میشود.” کریس جامی
بیرون، دنیای عجیب و غریبی است – افرادی که نمیتوانند تعبیر و درک شوند و به طبقهی ویژهای ضمیمه شوند، اغلب دیگران را ناراحت میسازند و درون گراها چنین انسانهایی هستند و تعبیر آنها دشوار است. اگر چه یک فرد برون گرا با گروهی از مردم خیلی راحت است و با تعریف داستانهای آخرین ماجراهای خود در کوههای آلپ بر آنها پادشاهی میکند، اما فرد درون گرا ممکن است در جایی پیرامون باشد و نوشیدنی خود را مزه مزه کند . . . و کاملاً این طور به نظر برسد که در عالم دیگر است و یا لبخند مودبانهای بر لبانش داشته باشد . . . و در حال تماشای دیگران باشد.
برای درون گرایان معمول است که به طور ناشیانه با جامعه ارتباط برقرار کنند و نگرانی اجتماعی و یا ترس اجتماعی داشته باشند – اما این حقیقت ندارد. درون گرایان بیشتر روی دنیای درونی خودشان تمرکز کردهاند برخلاف برون گرایان که به طور طبیعی نسبت به دنیای بیرون جهت گیری کردهاند. درون گراها از مردم نفرت ندارند و قطعاً آنها نیاز ندارند که از دنیای خودشان نجات یابند و این یک تصور عمومی غلط است که البته این طور نتیجه میشود که چون از این دو گروه، برون گراها اغلب سازگاری بیشتری دارند دنیا نیز این واقعیت را بیشتر میپذیرد.
بله، درون گراها ساکت هستند و تعبیر آنها نسبت به برون گرایان معمولی، دشوارتر است اما این لزوماً چیز بدی نیست چون اغلب سازگار میشوند. چیزی که یک فرد درون گرا در مکانهای اجتماعی کم دارد (و من آنها را خیلی خیلی آزادانه استفاده میکنم) در مناطق دیگر جبران میکند. بنابراین، چیزی که یک فرد دقیقاً ممکن است بگوید، جنبههای مثبت درون گرا بودن است؟
1. با آنها بودن خوشایند است
درون گراها خود را نگه میدارند و لزوماً حرف نمیزنند مگر این که با آنها حرف بزنید و به عنوان یک قانون جدی از برخوردها اجتناب میکنند. آنها تهاجمی، گستاخ و بیحیا نیستند و قطعاً به مردم توهین نمیکنند. در کل با آنها بودن شدیداً خوشایند است.
2. برداشت منحصر به فردی نسبت به بیشتر چیزها دارند
درون گراها فکر میکنند . . . خیلی. فکر کردن خیلی زیاد به آنها اجازه میدهد که چیزها را نه فقط در حد سطحی بلکه در سطح خیلی عمیقتر، درک و آنالیز کنند در نتیجه یک برداشت کاملاً منحصر به فرد نسبت به چیزها دارند. بنابراین آنها حلال مشکل عالی و یک سرمایه در محیط کار هستند. در واقع آنها به خاطر این ویژگی و توانایی فکر کردن فراتر از اختلاف آشکار و بدیهی چیزها، اغلب افراد شدیداً خلاق و مبتکری هستند.
3. آنها دورهمی باکیفیت را تدارک میبینند.
ممکن است تصور کنید که آنها جمع افراد را برنمیانگیزند که با آنها باشند اما به محض این که کسی با آنها تعامل برقرار میکند نظرش عوض میشود. آنها فقط نیاز دارند فردی را بشناسند که در کنار آنها راحت باشند. زمانی که این کار صورت گیرد آنها ممکن است با نوع چیزهایی که با شما در میان میگذارند به راحتی شما را شگفت زده کنند. یک فرد برون گرا ممکن است تماماً سر و صدا باشد در حالی که یک فرد درون گرا ممکن است داستانهای عالی برای گفتن داشته باشد . . . فقط این که او باید بخواهد آنها را نقل کند.
4. با تنها بودن راحت هستند.
تنها بودن با خود برای برون گراها دشوار و مشکل است و دیده شده که به دلایل مشابهی در جستجوی جمعی از افراد هستند. یک فرد درون گرا با تنها ماندن با افکار خود کاملاً راحت است و از طرفی ممکن است گاه به گاه به دنبال خلوتی باشد. آن به این معنی نیست که آنها ترجیح میدهند همیشه اوقات تنها باشند؛ آنها میتوانند به خوبی به مهمانی بروند و کارهای مهیج انجام دهند اما آخر روز ممکن است آنها فقط بخواهند به خانه برگردند و به جای رفتن به مهمانی و رقص و جست و خیز با دیگران، استراحت کنند.
5. کیفیت را به کمیت ترجیح میدهند
درون گرایان دوستان نزدیک کمی دارند و این دوستان را به جمع گروه بزرگی از آشنایان ترجیح میدهند. آنها به زمان نیاز دارند که افراد را بشناسند و فقط پس از آن دوست میشوند. در عوض آنها دوستان خیلی عالی نیز پیدا میکنند.
6. ممکن است مرتکب خیلی از لغزشها و اشتباهات اجتماعی نشوند
درون گرایان لزوماً در یک وضعیت به طور محکم و فوری واکنش نمیدهند – زمان میبرد که آنها وقایع را درک کنند، به دقت در مورد نتایج ممکن فکر کنند و همه چیز را قبل از این که چیزی بگویند درک کنند. این دلیل این است که چرا آنها با احتمال کمتری مرتکب لغزشها و خطاهای اجتماعی میشوند.
7. شنوندههای عالی هستند.
در دنیایی که در آن هر کس میخواهد شنیده شود یک فرد درون گرا ترجیح میدهد گوش کند که یک هنر است. درون گراها تماشای مردم و بررسی آنها را دوست دارند و وقتی کسی با فرد درون گرا صحبت میکند از شنیده شدن رضایت دارد چون فرد درون گرا این نیاز او را برآورده میکند. درون گرایان قضاوت و داوری نمیکنند، نظر نمیدهند و یا نصیحت غیر ضروری در مورد این که فرد چه کاری باید و نباید در زندگیاش انجام دهند، نمیکنند. آنها حمایت غیر منتقدانه از شما میکنند.
8. بودن با آنها راحت است.
درون گرایان شدیداً ساده، بیتکلف و بیادعا هستند. در نتیجه آنها هیچ تهدیدی برای دیگران ندارند. آنها همیشه مشغول نیستند و یک شکل از فعالیت را انجام میدهند؛ آنها نیاز ندارند که چیزی بخواهند که کار آنها را انجام دهد و اگر نشد پرخاشگری بکنند. آنها قطعاً عهده دار چیزی نمیشوند و ریاست را بر عهده نمیگیرند و دیگران را مجبور به اطاعت نمیکنند. آنها بر دیگران حکومت نمیکنند و دوست ندارند که دیگران نیز بر آنها حکومت کنند – در کل با آنها بودن خیلی راحت است.
9. آنها هم اتاقیها و همسایههای تمام عیاری هستند.
درون گرایان سبک زندگی آسودهتر، یکنواخت و ثابت را ترجیح میدهند که پر از فعالیت نیست و حرکت ثابت یکی پس از دیگری است. آنها ترجیح میدهند که مشغولیت خود را حفظ کنند و هم اتاقیها و همسایگان تمام عیاری باشند.
10. آنها رایحه سر و راز را از خود منتشر میکنند.
درون گرایان اغلب اوقات صحبت نمیکنند، آنها به راحتی تعبیر نمیشوند، هیچ کس نمیداند که آنها دقیقاً در مورد چه چیزی فکر میکنند و گاهی اوقات ممکن است ببینید که با خودشان لبخند میزنند – تمام این چیزها فقط به مقدار رازی که آنها با خود دارند اضافه میکنند. آنها یک کتاب باز نیستند که هر کس همه چیز را در مورد آنها بداند بنابراین اگر کسی واقعاً زمان بگذارد که آنها را بشناسد قطعاً و یقیناً از خیلی جنبههای جالبی که شخصیت آنها ارائه میدهد، شگفت زده خواهد شد.
برای بیشتر درون گرایان دشوار است که در خیلی از مکانها باشند چون برای بیشتر افراد در کنار برون گرایان بودن راحتتر است. به همین دلیل است که خیلی از درون گرایان در بیشتر مکانهای اجتماعی همانند برون گرایان رفتار میکنند. این کار برای آنان راحتتر از توضیح دادن جنبههای بسیار پیچیده خودشان به دنیا است. این واقعاً شرم آور است چون با بسیاری از جنبههای مثبت درون گرا بودن چرا کسی زمان نمیگذارد که آنها را بشناسد و این که آنها چه کسانی هستند؟
شهید باقری از زبان مادر
وقتی آخرین بار بدرقهاش کردم ناگهان یاد امام حسین و بدرقه حضرت علی اکبر افتادم که چطور امام حسین با حسرت به قامت فرزندش نگاه می کرد. به خودم گفتم توکل بر خدا. همیشه خودم را آماده چنین روزی کرده بودم. چون گاهی می شد که هر سه پسرم با هم منطقه بودند…
حاج خانم لطفا خودتان را معرفی بفرمایید.
-کبری افشردی بهروز هستم فرزند محمد علی، اصالتا اهل تبریز هستیم. خودم هم تهران متولد شدم.
شغل پدرتان چه بود؟
-ایشان نجار بودند و در حیاط خانهمان یک کارگاهی داشتند که روزها مجانی کار می کردند.
چند تا خواهر و برادر بودید؟
-من تنها یک خواهر تنی داشتم. البته دو تا بچه بعدا دنیا آمدند ولی فوت کردند.
درس خواندهاید؟
-وقتی بچه بودم، پدرم عقیده داشت که دختر نباید به مدرسه برود و درس خواندن را عامل انحراف دخترها می دانست به همین دلیل از درس خواندن من جلوگیری کرد. ولی من خیلی به این موضوع علاقه داشتم. البته در سن شش سالگی رفتم مکتب و قرآن را یاد گرفتم ولی سال بعد پدرم خودش قرآن را بصورت تکمیلی به من آموزش دادند. بعدها وقتی آمدم تهران و یادم هست که غلامحسین را هم داشتم، رفتم «اکابر» شوهرم اول راضی نمی شد ولی موافقتش را جلب کردم.
چرا ادامه ندادید؟
-وقتی فرزند سوم به دنیا آمد. اوضاع مالی هم خوب نبود. به همین دلیل نتوانستم ادامه بدهم. شاید باور کردنی نباشد ولی هر سال موقع بازگشایی مدارس وقتی بچهها را می دیدم که به مدرسه می روند، گریه می کردم که چرا من از نعمت تحصیل محروم بودم؛ آن موقع 25 سال داشتم.
چه سالی ازدواج کردید؟
-سال 1329 وقتی 18 سال داشتم ازدواج کردم. حاج آقا پسر دایی مادرم بود. البته من تا روز ازدواج ایشان را ندیده بودم. او هم همینطور و این از سنتهای قدیم بود که معمولا پدر، دختر را شوهر می داد و خود دخترها در انتخاب شوهرشان نقشی نداشتند، اول هم پدرم مخالف بودند ولی بعدا راضی شدند.
شغل حاج آقا چه بود؟
-کفاش بود ولی بعدا شدند کارمند وزارت راه.
این تغییر شغل به چه دلیل بود؟
-حاج آقا از بیماری سل رنج می بردند. چند ماه هم در بیمارستان بستری بودند. بعد از آن دکتر، کارگری را برای ایشان ممنوع کردند. به همین خاطر رفتند در اداره مشغول به کار شدند.
مهریهتان چقدر بود؟
-1000 تومان.
حاج آقا از خودشان خانه داشتند؟
-ابتدا منزل برادرشان بودیم. بعد از آن 12 سال در منزلی که متعلق به اداره بود زندگی کردیم تا توانستیم منزلی در میدان خراسان تهیه کنیم.
درآمد حاج آقا چقدر بود؟
-روزهای اول که غیر رسمی و بصورت روزمزد کار می کرد، روزی 35 ریال و بعد از تولد اولین فرزندمان که دختر هم بود تا مدتها روزی چهل ریال درآمد داشتند.
این درآمد کفاف زندگی را می داد؟
-چارهای نبود، می ساختیم و با اینکه من در یک خانواده تقریبا متمول بزرگ شده بودم ولی با قناعت زندگی را اداره می کردیم و البته خدا هم خیلی کمک می کرد. هیچگاه این کمبودها را به روی شوهرم نیاوردم. بعدها زندگی مان بهتر شد تا 25 سال من هم همراه شوهرم کار می کردم چون خیاطی بلد بودم. در منزل کار خیاطی می کردم. گاهی پیش می آمد که درآمد من از حقوق شوهرم هم بیشتر می شد.
غلامحسین فرزند چندم بود؟
-بچه دوم و پسر اول بود. 25 اسفند 1334 به دنیا آمد. آن موقع ما در میدان ارک ساکن بودیم ولی غلامحسین در پیچ شمیران در بیمارستان «مادر» به دنیا آمد.
چرا اسمش را غلامحسین گذاشتید؟
-به علت بیماری که من داشتم، ایشان 7 ماهه و خیلی سخت به دنیا آمدند. روز تولدشان هم مصادف بود با میلاد حضرت امام حسین (ع) من هم نذر کردم که اگر سالم بماند نامش را «غلامحسین» بگذارم. خود غلامحسین هم خیلی به حضرت سیدالشهدا (ع) ارادت داشتند. حتی شنیدم که موقع شهادت هم ذکر «یا اباصالح» و «یا ابا عبدالله» بر زبان داشتند که این نشان می دهد، غلامحسین شرط غلامی اش را خوب بجا آورد و چون خودم هم شخصا نسبت به امام حسین (ع) ارادت خاصی داشتم دنباله اسم بقیه بچههایم را هم یک «حسین» اضافه کردم. غلامحسین، محمد حسین و احمد حسین.
غلامحسین در چه شرایطی و چطور بزرگ شد؟
-همانطور که گفتم غلامحسین، بر عکس بقیه بچههایم خیلی سخت به دنیا آمد و بعد از تولد هم چون بدن نحیف و ضعیفی داشت من در نوع لباسش خیلی دقت داشتم تا جنس نرمی داشته باشد و بدن او را اذیت نکند. او تا مدتی هم قدرت تکلم نداشت ولی به خواست خدا همه اینها برطرف شد.
دبستان را کجا رفت؟
-مدرسه مترجمالدوله واقع در خیابان غیاثی که الان به نام شهید آیتا… سعیدی نام گذاری شده.
اهل دعوا و شلوغ بازی بود یا نه؟
-بله. خیلی شلوغ بود و گاهی هم اذیت می کرد ولی من تحمل داشتم و سعی می کردم با او راه بیایم.
این شلوغی بیش از حد در چه سنی خودش را بروز داد؟
- از همان موقع که راه افتاد.
دعوا هم می کرد؟
- کم و بیش ولی چون ما از او پشتیبانی نمی کردیم، کم-کم او هم این کار را ترک کرد. مثلا وقتی هفت -هشت ساله بود اگر از او به ما شکایتی می شد می گفتم برویم مشکلتان را خودتان حل کنید. اگر شما را زد، شما هم او را بزنید.
آیا شده بود که مدرسه شما را بخواهد؟
بله وقتی دبیرستان مروی می رفت، یک بار که یک مهمان خارجی آمده بود و طبق معمول بچهها را برای مراسم استقبال برده بودند او ناراحت شده بود و اعتراض کرده بود ولی همین باعث شد تا او را از مدرسه اخراج کنند. بعد هم به بهانه دعوا با یکی از بچهها من را خواستند و در حضور من یک کشیده محکم به صورتش زدند که من خیلی ناراحت شدم ولی نتوانستم حرفی بزنم چون در این صورت او را از مدرسه اخراج می کردند.
رابطهاش با برادرانش چطور بود؟
- وقتی بچه بودند خیلی با هم دعوا می کردند. یادم هست یکبار که با هم درگیر شده بودند. من گفتم این طور فایده ندارد اینقدر همدیگر را بزنید تا خونین و مالین شوید! دیدم همین طور با تعجب من را نگاه می کنند. بعد متوجه شدند منظور من چیست و دیگر پیش نیامد که با هم دعوا کنند.
با دوستانش چطور رفتار می کرد؟
- از دوران دبیرستان هر وقت از مدرسه می آمد منزل، تعدادی از دوستانش را هم به خود می آورد. روی آنها کار فرهنگی و اخلاقی می کرد و سعی داشت تا خودش هم از آنها استفاده ببرد.
قبل از انقلاب فضای خانوادهتان سیاسی بود؟ کسی را در فامیل داشتید که گرایشهای سیاسی داشته باشد؟
- فضای خانه ما سیاسی بود. خصوصا غلامحسین از اول نسبت به مسایل خیلی کنجکاو بود و اگر از موضوعی با خبر می شد، آن را در منزل هم بازگو می کرد.
در فامیل هم افرادی داشتیم که سیاسی بودند ولی مذهبی نبودند. یکی از پسرعموهایم هم چون در چاپخانهاش اعلامیه علیه رژیم چاپ می کرد، دستگیر شد.
با توجه به اینکه شغل همسرتان دولتی بود، شما را از انجام این کارها منع نمی کرد؟
- با بیرون از منزل با کسی صحبت نمی کردیم ولی با این حال همسرم را بخاطر انقلابی بودن با 25 سال سابقه خدمت مجبور به بازنشستگی کردند.
غلامحسین هم فعالیت خاصی داشت؟
- در بچگی هیئتی داشتند که در منازل برقرار می شد. بعدها هم در دوران جوانی در مسجد فعالیت می کرد.
مقلد چه کسی بودید؟
- ابتدا آیتا… بروجردی و بعد آیتا… خویی و از سال 55 یا 56 بود که مقلد امام خمینی شدیم.
چطور شد که مقلد امام شدید؟
- مسجد محل ما امام جماعتی داشت به نام آقای تهرانی، ایشان مقلد آیتا… خویی بودند و بعد از فوت آیتا… بروجردی ما هم مقلد آیتا… خویی شدیم. از طرفی هم بیشتر رسالههای دست مردم متعلق به آیتا…. خویی بود. بعدها فهمیدیم که مجتهد باید نسبت به زمان و مکان آگاهی کافی داشته باشد، از طرفی هم مسائل مربوط به امام و انقلاب را که دیدیم، مقلد امام شدیم.
غلامحسین چطور در دانشگاه قبول شد؟
- ایشان در هشت دانشگاه و دانشکده و زبانکده قبول شد، از جمله دانشگاه قضایی قم که نرفت.
چرا؟
- اعتقاد داشت که در رژیم طاغوت نمی توان قضاوت کرد. همه این رشتهها را رها کرد و رفت ارومیه رشته کشاورزی و دامپروری، علتش هم این بود که می گفت می خواهم از محیط تهران دور باشم چون از نظر مذهبی محیط آلودهای داشت. خصوصا وضع حجاب زنان.
موقع دانشگاه هم فعالیت سیاسی داشت؟
- بله یک زمانی با اساتید دانشگاه درگیری لفظی پیدا کرده بود. یک بار هم به من گفتند برو ارومیه و به پسرت بگو درسش را بخواند و به سیاست کاری نداشته باشد ولی من قبول نکردم. بعد از یک سال و نیم در نمرات او دستکاری شد و او را از دانشگاه اخراج کردند. بعد از اخراج از دانشگاه به تهران آمد و برای انجام خدمت سربازی رفت ایلام که مصادف شد با ایام انقلاب. بعد از فرمان امام مبنی بر فرار سربازها، او هم از پادگان فرار کرد و آمد تهران. بعد از پیروزی انقلاب مجددا کنکور داد و در رشته قضایی دانشگاه تهران قبول شد.
چه سالی؟
- سال 58 ؛ هم درس می خواند و هم در جهاد سازندگی و سپاه فعالیت می کرد و اولین کسی بود که در روزنامه «جمهوری اسلامی» مقاله می نوشت. یک ترم در دانشگاه تهران درس می خواند و وقتی انقلاب فرهنگی شد، یکسره به سپاه رفت.
از ورودش به سپاه خبر داشتید؟
- وقتی خودش گفت، خبردار شدیم.
نمی گفتید با این قد و قواره چطور می خواهی بجنگی؟ چون سن و سالش خیلی کمتر نشان می داد؟
- همین طور است. حتی آقا هم زمانی که رئیس جمهور بودند و تشریف آوردند منزل ما خاطرهای نقل کردند که برای خود من هم جالب بود. ایشان فرمودند: وقتی برای سرکشی به منطقه رفته بودیم در اتاق جنگ یکی از برادران ارتش مشغول توضیح دادن اوضاع بود. بعد از آن قرار شد یکی از فرماندهان سپاه هم توضیحاتی بدهد. دیدم یک جوان نحیف و لاغر اندامی که سنش 17 و 18 سال نشان می داد وارد اتاق شد و رفت پای نقشه، خیلی جا خوردم. دور تا دورم ارتشی های استخوان خرد کرده نشسته بودند. با خودم گفتم این جوان چه حرفی برای گفتن دارد. ولی وقتی شروع کرد به صحبت کردن برای من خیلی جالب بود که یک جوان این قدر اطلاعات و حافظه قوی داشته باشد.حسابی سربلند شدم.
از کارهایی که در جبهه می کرد خبر داشتید؟
- نه زیاد، هر موقع از او می پرسیدم در جبهه چه کار می کنی می گفت: هی… هستیم، می پلکیم!
یعنی نمی دانستید که ایشان فرمانده هستند؟
- نه، زیاد از او سوال نمی کردیم، نه من و نه پدرش، فقط یک بار که پدرش رفته بود منطقه متوجه شده بود.
به شما می گفت که با امام ملاقات دارد؟
- نه، هر وقت می خواست برود می گفت جایی کار دارم، بعد می فهمیدم که رفتهاند پیش امام.
همان روزی هم که فرزندش دنیا آمد، برای گزارش رفته بود پیش امام. دوستانش به او گفته بودند: فرزندت به دنیا آمده، اینجا چکار می کنی؟ او هم جواب داده بود:فرزندم را خدا داده خودش هم او را حفظ خواهد کرد. من مأموریت دارم و باید بروم.
همسرش را چطور انتخاب کرد؟
- در اهواز دختری بود که در دانشگاه اهواز درس می خواند و با انقلاب فرهنگی وارد سپاه شد و از پایهگذاران بسیج خواهران اهواز بود. آنجا با هم آشنا شدند و بعد از مشورت با من قرار شد یک صیغه یک ماهه بخوانند؛ وقتی هم آمدند تهران عقد کردند. خانمش سید طباطبایی بود و خود غلامحسین هم می گفت دوست دارم داماد حضرت زهرا (س) باشم تا به ایشان محرم شوم و روز قیامت بتوانم وارد حرم ایشان بشوم.
فرزندی هم دارند؟
- بله، یک دختر به نام نرگس.
رفتارش با فرزندش چطور بود؟
- خیلی با هم نبودند. در کل یک سال و نیم با همسرش زندگی کرد و موقع شهادت، فرزندش چهارماهه بود ولی خیلی بچه دوست بود.
رفتن آخر یادتان هست؟
- وقتی آخرین بار بدرقهاش کردم ناگهان یاد امام حسین و بدرقه حضرت علی اکبر افتادم که چطور امام حسین با حسرت به قامت فرزندش نگاه می کرد. به خودم گفتم توکل بر خدا. همیشه خودم را آماده چنین روزی کرده بودم. چون گاهی می شد که هر سه پسرم با هم منطقه بودند.
خبر شهادتش را چطور دادند؟
- ساعت 10:30شب بود که تلفن زنگ زد. عروس دومم هم عقد کرده و منزل ما بود. سراسیمه آمدیم پایین. محمدحسین پشت تلفن بود و به پدرش گفت که برادرم مجروح شده و می خواهیم بیاوریمش تهران. همانجا من متوجه شدم.
پیکر شهید را هم دیدید؟
- بله. هم در سردخانه و هم در بهشتزهرا.
سالم بود؟
- زخمهای زیادی داشت. موقع شهادت اینها 8 نفر در سنگر بودند. همین که غلامحسین برادرش را برای انجام کاری به بیرون می فرستد، خمپارهای به سنگر اصابت می کند. 20 نفر مجروح و 5 نفر در جا شهید می شوند. غلامحسین هم یکی دو ساعت بعد شهید شد.
خوابش را می بینید؟
- گهگاه.
چیزی هم از او خواستهاید؟
- یک بار از او خواستم تا من را هم با خودش ببرد، ولی گفت که حالا زود است.
در پایان اگر بخواهید شهیدتان را در یک جمله تعریف کنید چه می گویید؟
- عقیده ایشان این بود که همه چیز از خداست و به خدا برمی گردد. تکیه کلامش هم آیه «و مارمیت اذ رمیت و لکنالله رمی » بود. در وصیت نامهاش هم گفته بود: برایم زیاد قرآن بخوانید، شهید گریه ندارد. هر وقت هم با خودش مهمان می آورد به من می گفت: خانم دست شما درد نکند فقط دعا کن من شهید شوم. من هم می گفتم: من دعای امام را تکرار می کنم که می فرمود: «ان شاالله که پیروز شوید.»
منبع :خبرگزاری فارس
متن سخنرانی مادر شهید در یادمان او
بسم الله الرحمن الرحیم
با سلام و صلوات بر روح مطهر امام (ره) و ارواح مطهر شهدای حق علیه باطل و پوزش از خانواده های محترم شهیدان و تشکر از دست اندر کاران کنگره بزرگداشت شهدای تهران.
آنچه گفتنی بود برادران فرمودند. فکر نمیکنم که دیگر چیز مهمی باشد که این حقیر عرض بکنم. جز چند نکتة کوتاه و آن هم باز تکراری خواهد بود از روحیة ایشان از کودکی تا جنگ.
ابتدا کودکی ایشان؛ همان طور که مستحضر هستید به دنیا آمدن ایشان که خداوند مثل این که برای خودش انتخاب کرده بود که مصادف بشود با سوم شعبان روز تولد امام حسین (علیه السلام) و بعد در همان خط پیش برود. در وجود ایشان، عشق به ائمه طاهرین (علیهم السلام )، انبیا و اولیاء (علیهم السلام ) نهاده شده بود. ایشان از همان نوجوانی و کودکی، عاشق جلسات مذهبی، قرآن، حدیث، اخبار، روایات و هیئت و مسجد و نماز جماعت بودند. همان طور که سنش بالا میآمد نماز اول وقت برای ایشان معنی خاصی پیدا کرد. طوری که وقتی ایشان را من بیدار میکردم به طوری ازجای میجست که بعضاً من ناراحت میشدم. فکر میکردم را بد صدایش کردهام که آن طور برای نماز شتابزده بلند میشود. بعد دیدم از علاقه و ایمانی که به نماز دارد این طور برای میشتابد. هر جا صدای اذان میشنید، دیگر طاقت از دست میداد. دائم الوضو بودن ایشان و بیاعتنا بودنشان به دنیا از خصوصیات ایشان بود. البته این را باید عرض کنم تمام شهیدان وقتی پای صحبت هر مادری بنشینی، همین صحبتها هست، واقعاً شهدا همهشان برگزیده هستند. خداوند اینها را برای خودش انتخاب کرده ولی خوب، حسب الامر این حقیر باید چند نکتهای را یادآور میشدم این که دائم الوضو بودن ایشان و ایمانی که به اهل بیت (علیهم السلام ) داشتند بالاخص امام حسین (علیه السلام) و امام زمان (عج) و بعد خصوصیات دیگر ایشان، علاقه به پدر، مادر، اقوام و احترام خاصی که به پدر و مادر، علما و بزرگان داشتند. هر موقع که میآمد ویا میخواست برود دست پدر را میبوسید. بیاعتنایی ایشان به دنیا نه به این صورت که واقعاً دنیا را دوست نداشته باشد، خوبیهای دنیا را دوست نداشته باشد، نه، دوست داشت. خداوند دنیا را خلق کرده برای بندگانش ولی اسیر دنیا نبود. نمیخواست هم که اسیر دنیا بشود، ولی خوب و تمیز زندگی میکرد. خوب زندگی میکرد. برای خانواده اش زندگی راحتی آماده میکرد.
علاقه به ولی فقیه، واقعاً ایشان مرید واقعی بود، به طوری که ایشان وقتی اولین فرزندش (یعنی تنها فرزند) میخواهد به دنیا بیاید، ایشان چون جلسه خصوصی و گزارش منطقه را به حضور امام رحمه الله علیه داشتند، رها میکنند و به تهران میآیند. وقتی این حقیر سؤال کردم شما چه طور رها کردید در حالی که همسرت آن حال را داشت، ایشان به من گفت فرزند را خدا داده خودش هم حفظ میکند، من کارهای نیستم. دیگر از خصوصیات ایشان توکل بر خدا، صمیمیت، ایمان، اعتقاد، نظم و انضباط در کار، خوشرویی، صبر در مصائب و گرفتاریها؛ گرفتاریها را به هیچ میگرفت. عاشق واقعی بود و عشق به بسیجیها داشت. یکی از خصوصیات واقعاً بارز ایشان عشق به بسیجیها بود. همیشه میگفت جنگ را بسیجی پیش میبرد ما کارهای نیستیم. بسیج بازوی اصلی ماست و واقعاً وقتی به ما میرسید میگفت دعا کنید من شهید بشوم. برای این که اگر روز قیامت این مادران بسیجیها جلوی من را بگیرند، این پدران بسیجیها جلوی من را بگیرند، بگویند شما فرزندان ما را فرستادید شهید شدند، خودت ماندی من چه جوابی دارم بدهم. واقعاً من جواب ندارم بدهم. عشق به امام حسین (علیه السلام) تا آن جا ایشان را میبرد که وقتی میخواهد شهید بشود و عشق به حضرت مهدی سلام الله علیه همین طور یا حسین و یا مهدی میگوید و جان به جان آفرین تسلیم میکند. خانوادههای شهدا ناراحت نباشید، مادران شهدا ناراحت نباشید، ایشان و شهدای ما در دامن امام حسین (علیه السلام) جان دادند. خداوند ان شاء الله به ما توفیق بدهد که پیرو راهشان باشیم و از خدا میخواهیم به رهبر عزیزمان طول عمر و سلامتی عنایت بفرماید.
تشکر از حضور همة حضار محترم.
والسلام. صلوات
نورانی مثل خورشید
(شهید باقری از زبان تیمسار سرتیپ حسن سعدی)
بسم الله الرحمن الرحیم
با سلام و درود بر ارواح پاک و طیبه شهیدان اسلام به ویژه شهدای هشت سال دفاع مقدس و به خصوص شهیدان منظور و با سلام و درود به روح پرفتوح بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران حضرت امام خمینی(ره)
از این که این فرصت نصیب من شد که درباره برادر عزیز همرزم نزدیک خودم چند دقیقهای صحبت کنم واقعاً بسیار خوشحال هستم. من سعی میکنم دو نکته درباره این برادر بیان کنم:
یکی درباره تلاش و کوشش این برادر عزیز که با هم بودیم. یکی هم درباره لحظه و ساعت آخر شهادتش. آشنایی ما با حسن باقری از مرحله طرح ریزی عملیات فتح المبین (فکر میکنم در آذر ماه 1360 بود و جلسات در قرار گاه لشکر 21 حمزه بود و تا آن موقع من شناختی از این شهید بزرگوار نداشتم. من اوایل جنگ در آبادان بودم. بعد که فرمانده لشکر 21 شدم آمدیم در جبهه دزفول. جلسه اولی که تقریباً جلسه معارفه فرماندهان قرار گاه بود که باید با هم عمل میکردند. ما در قرار گاه نصر بودیم که شامل فرماندهان لشکر 5 نصر بود به فرماندهی برادر عزیز شهید حسن باقری و لشکر 21 حمزه هم که حقیر بودم. اولین جلسهای که با هم داشتیم همان طور که برادر عزیزم آقای سردار رشید صحبت کردند من قیافه حسن را تا آن موقع ندیده بودم. دیدم یک جوان باریک اندام خوشرو معرفی شد. اولین جلسه که تشکیل شد ما حقیقتاً همدیگر را نمیشناختیم. نه حسن ما را درک میکرد و نه ما حسن را درک میکردیم. زیاد همدیگر را تحویل نگرفتیم. جلسه اول بود به هر حال کار ما ادامه پیدا کرد و دیگر از آن به بعد با هم کار میکردیم و جلسات بعدی داشتیم و بعد از یک یا دو جلسه به روحیات همدیگر آشنا شدیم و من دیدم با یک دوست شریف و با یک انسان والا همکار هستم. (روحش شاد) رفتیم برای عملیات فتح المبین، یکی از بزرگترین عملیاتی که در ابعاد مختلف دارای ویژگیهای بسیار والا بود. با هم عمل کردیم. الحمدلله به لطف پروردگار موفق بودیم. همین طور که اشاره کردم در قرار گاه نصر همه برادرانی که در آن جا عمل میکردند واقعاً خوب درخشیدند؛ زحمت کشیدند؛ تلاش کردند و فداکاری کردند. بعد از عملیات فتح المبین آماده شدیم برای عملیات بیت المقدس، سریع برای عملیات بیت المقدس حرکت کردیم. شاید چند روز بیشتر فرصت نبود. اول رفتیم برای شناسایی محل قرار گاه. خیلی سریع محل قرار گاه را به اتفاق شناسایی کردیم و جا را تعیین، و قرار گاه را آماده کردیم. سریع واحدهای عملیات شروع کردند به جابجایی در دزفول، منطقه خرمشهر و آبادان در منطقه دارخوین، واحدها مستقر شدند و ما هم به اتفاق شناسایی میکردیم. هماهنگی را با هم انجام میدادیم. روزها بچهها میرفتند شناسایی میکردند. ارتش و سپاه به اتفاق با هم میرفتند برای شناسایی و برمیگشتند و روزانه گزارش پیشرفت کار را میدادند. به هر حال آماده شدیم برای عملیات، چون امروز روز 16 اردیبهشت است اگر خاطر همه آقایان باشد عملیات بیت المقدس در روز دهم اردیبهشت آغاز شد که مرحله اول شروع شده بود و بعداً مراحل دوم و سوم. مرحله دوم در روز شانزدهم مثل ا مروز صورت گرفت و من میخواهم همین بخشی را که مربوط به روز شانزدهم است عرض کنم. مرحله اول که قرار گاه فتح و قرار گاه نصر حرکت کردند برای اشغال سر پل. از کارون عبور کردند تا جاده اهواز – خرمشهر پیشروی کردند و جاده اهواز – خرمشهر را تصرف کردند. عملیات در مرحله اول تقریباً 5 یا 6 روز طول کشید تا جبهه تسخیر شد و به اصطلاح آماده شد برای اجرای مرحله دوم عملیات. باز هم قرار گاه نصر و فتح حرکت کردند از جاده اهواز – خرمشهر که در تصرف بود به طرف مرز که دژ مرزی ایران و عراق بود. صبح زود عملیات آغاز شد. واحدها عمل کردند، خیلی سریع فاصله 13 تا 15 کیلومتر جاده اهواز – خرمشهر را طی کردند و رسیدند به هدفی که برایشان تعیین شده بود. در این مرحله قرار گاه نصر سمت چپ عمل میکرد و قرار گاه فتح سمت راست. ما در دو جناح با دشمن درگیر بودیم. جناح سمت راستمان که طرف خرمشهر به طرف شلمچه بود و جناح مقابلمان هم مرز ایران و عراق و دژها بودند. تا ظهر عراق هنوز به خود نیامده بود ولی بعد واحدها را سریع آوردند، خودشان را پیدا کردند.
در خط مرز دو قرار گاه نصر (نصر 1 و نصر 2) در آن جا عمل میکردند. یاد بکنیم از این برادران بزرگوار. نصر 1 متشکل بود از تیپ 1 لشکر 21 حمزه به فرماندهی سرهنگ رزمی و از سپاه پاسداران هم برادر عزیزمان سردار رئوفی فرمانده تیپ 7 ولی عصر بود که این دو تیپ ادغامی با هم عمل میکردند. در جبهه جنوب به اصطلاح در سمت چپ تیپ 2 لشکر 21 حمزه به فرماندهی سرهنگ شاهین راد و برادر عزیزمان زنده یاد حاج احمد متوسلیان عمل میکردند. وقتی که یگانها به مرز رسیدند و این جناح سمت چپ، که به اصطلاح سیلبندی بود که بین جاده اهواز – خرمشهر و مرز زده شده بود مستقر شدند. در این لحظه بود که عراقیها فهمیدند که این جا وضعیت چیست. فهمیدند جبههای که در سمت شمال دارند (در جفیر و پادگان حمید در این قسمت در کرخه نور داشت و لشکر 5 و 6 مکانیزهاش در این قسمت مستقر بودند)، دیگر جای ماندن ندارد. سریع لشکر 5 و 6 را عقب نشینی دادند. متوجه بصره شدند و فهمیدند که واقعاً خطر بصره را دارد تهدید میکند. در این روزعراق تمام تلاشش را به کار برد. خدا رحمت کند حسن باقری را. روحش شاد. ما هر وقت بعد از این عملیات با هم نشستیم سختترین روز عملیات را واقعاً در طول جنگ همین مرحله دوم عملیات بیت المقدس دانستیم. روز شانزدهم که لشکرهای زرهی و مخصوصاً تیپ 10 زرهی عراق که آن موقع خیلی سر زبانها بود آمد، در همین جبهه شروع به پاتک کرد. تقریباً از ظهر گذشته بود. پاتکهای عراق پی در پی انجام میشد. تلاش میکرد که به هر ترتیبی که شده این خط دفاعی را در این روز بشکند. خیلی تلاش کرد. ما و حسن قرار گاههایمان را جا به جا کردیم و بردیم در غرب جاده اهواز – خرمشهر. سنگر خیلی کوچک محقری از خود عراقیها بود. رفتیم داخل آن سنگر. بیسیمها را برقرار کردیم و تماسمان را با واحدهایمان برقرار کردیم. کنار هم بودیم. از هم هیچ فاصلهای نداشتیم. بیسیمهایمان نیز به همان ترتیب. این میکروفن مال ارتش بود و آن میکروفن مال سپاه. با هم عمل میکردیم. خیلی فشار سنگین بود. پاتکها سنگین انجام میشد.سر و صدای واحدها بر اثر ایجاد خطر بلند شده بود. آتش دشمن بسیار شدید بود، توپخانه آتش سنگین اجرا میکرد. بمباران هوایی خیلی شدت داشت. واحدهای زرهی هم با شدت در حال پیشروی و پاتک بودند. به هر حال توی آن سنگرها نشسته بودیم و با واحدهایمان هم تماس داشتیم. این برادر عزیزمان با تمام وجود تلاش میکرد که واحد را در جهت ایثار و مقاومت و پایداری تشویق کند و روحیه بدهد. اگر آن لحظه قیافه حسن را کسی میدید یکپارچه جوهر و تلاش بود و یکپارچه آتش بود. برای این که دقیقاً تصور میکردی که این الان خودش یک آر پی جی دستش گرفته و دارد رو به رو با پاتک دشمن مقابله میکند. با این شدت و با این روحیه و با تمام وجود واحدها را داشت هدایت و کنترل میکرد. صدایش گرفته بود. دیگر آخر سر به جرأت عرض میکنم که سختترین حرکات نزدیک غروب بود. تمام بچهها را تشویق میکرد که به هر ترتیبی شده تا غروب باید پایداری کنند. ان شاء الله غروب که شد کار تمام است. به هر حال آن روز در اثر آن تلاش و فداکاری این برادر عزیزمان، بچهها مقاومت کردند. واقعاً ایثارگری کردند. روح همه شهیدان شاد. در این روز عظیم بایستی از همه این عزیزان یاد کرد که بعد از حسن، برادر رحیم صفوی آن جا آمدند. مقداری ایشان کمک کردند که دیگر دیدند صدای حسن گرفته است. بعد برادر محسن رضایی از راه رسیدند. در همان قرار گاه وضعیت عملیات بسیار داغ و حساس بود. به هر ترتیبی که بود بچهها تا غروب مقاومت کردند. این تلاشها بر اثر همین روحیهای بود که ایشان میداد. واقعاً صحبت ایشان برای بچهها رویحه بود. صدای حسن به گوش بچهها که میرسید برایشان روحیه بود و بحمدالله توانستند آن روز مقاومت کنند و آن روز سخت را پشت سر گذاشتند. سختترین روز عملیات برادر عزیزمان حسن بود و با موفقیت تمام شد و همین طور که اشاره کردند برای مرحله سوم رفتیم. الحمدلله یک پیروزی چشمگیری برای همه رزمندگان و ملت اسلام بود.نکته دوم را در مورد شهادت برادر عزیزمان حسن میخواهم عرض کنم. روز بعد از عملیات والفجر مقدماتی بود که آقای رشید هم اشاره کردند. آخرین جلسه را در قرار گاه چنانه تشکیل دادیم. برادران ارتش و سپاه در آنجا بودند. چون آن موقع من فرمانده قرار گاه کربلا بودم. آخرین وضعیت بررسی شد که آماده میشدیم برای عملیات والفجر یک. این جلسه یکی دو ساعت در آن جا طول کشید. در آن جا برنامه ریزی شد که به چه ترتیبی باید کار را در عملیات والفجر یک شروع کنیم. صحبتها به انجام رسید. یکی دو ساعت بعد متفرق شدیم. برادرهای سپاه دنبال کار خودشان رفتند و برادرهای ارتش هم به همین ترتیب. ما هنوز در همان قرار گاه بودیم. یکی دو ساعتی من باز با بچههای خودمان صحبت کردم. بعد از صحبت خودمان کهتقریباً نزدیک ظهر بود (دقیقاً یادم نیست چه لحظهای بود). تقریباً ظهر بود که ما داشتیم میآمدیم طرف عین خوش. سر راه دیدم که حسن دارد با یک ماشین به طرف چنانه برمیگردد. روی ارتفاعات ابو سعید خات بود. من فقط این نکته را میخواهم عرض بکنم. من قیافه حسن را در آن لحظه تا آخر عمر فراموش نمیکنم. دیدم یک قیافه بسیار نورانی مثل خورشید میدرخشید. کنار دست راننده نشسته بود. حرکت میکرد مثل گل سرخ. صورت گلگون او از مقابل من رد شد. فقط یک دست به هم تکان دادیم. دیگر فرصت صحبت با حسن نشد. این آخرین دیدار ما با حسن بود. من رفتم در قرارگاه لشکر 21 در عین خوش، یک لحظه نگذشته بود دیدم که از قرارگاه کربلا تماس گرفتند. گفتند خبر ناگواری است. گفتم بگویید ببینم چیست، گفتند که برادر حسن برایش اتفاق افتاده، حسن باقری و برادر بقایی و برادر مؤمنی و چند نفر با هم بودند که شهید شدند. روحشان شاد.آن لحظهای که آخرین دیدار را با او داشتم و قیافهای که داشت، باعث شده که هر وقت اسم حسن را میبرم آن لحظه و آن قیافه، آن قیافه مردانه و آن قیافه با صلابت و آن مرد شجاع، ایثارگر، خوشرو، همیشه در نظرم مجسم شود. به هر صورت از این که مزاحم شدم میبخشید. نثار ارواح شهیدان اسلام به ویژه این شهید عزیز اجماعاٌ صلوات.
شهید باقری و شوق دیدار یار
(شهید از زبان سردار غلامعلی رشید)
سردار غلامعلی رشید جانشین ستاد کل نیروهای مسلح از فرماندهانی است که در دوران دفاع مقدس ، همرزم شهید باقری بوده است. آنچه در پی می آید ، گوشه ای از خاطرات و سخنان اوست در مورد شهید باقری که در کنگره سرداران شهید استان تهران ایراد شده است .
” در مورد زندگی و شخصیت شهید بزرگوار ما سرلشکر پاسدار، حسن باقری مطالب و خاطرات زیادی است که میشود بیان کرد. دوران کودکی و رشد او در زندگینامه بحث خاص خود را میطلبد. دوران شکلگیری شخصیت این شهید بزرگوار در دهه دوم حیات مبارکشان بحث عمیق و مفصلی است ودوره سوم که دوره حضور در جبهههای جنگ است و نقشآفرینی این شهید بزرگوار است. خداوند به اینجانب توفیق داد که به مدت دو سال تمام با این شهید عزیز از نزدیک آشنا شوم. از بهمنماه سال 1359 تا بهمنماه سال 1361 که به شهادت رسیدند.
بهمنماه سال 59 آن روزها در جبهه جنوب ستادی داشتیم به نام ستاد عملیات جنوب و اسم خیلی جالبی را که برادران رزمنده بر سر در این ساختمان نصب کرده بودند به نام پایگاه منتظران شهادت بود. برادر عزیزم سردار صفوی مسئول عملیات ستاد جنوب بودند. از من خواستند که به عنوان جانشین ایشان انجام وظیفه کنم. من وقتی که به ستاد عملیات جنوب رفتم در ماه پنجم جنگ بود. با چهره نورانی سرلشکر پاسدار حسن باقری آشنا شدم. این آشنایی ما دو سال تمام طول کشید. در مقاطع گوناگون جبهه در همه عملیاتها کنار همدیگر بودیم. تا بهمنماه سال 61 رسید. آن روزها فرماندهان سپاه و ارتش، خود را برای یک عملیات ـ عملیات والفجر مقدماتی ـ آماده میکردند. در جبهه غرب کرخه و قرارگاه مرکزی کربلا هم در منطقهای به نام چنانه مستقر بود و شهید باقری که حرف آخر را در اطلاعات میزد، حرف آخر را در مورد زمین ودشمن میزد از یک مأموریت سنگین شناسایی آن روز برگشته بود و یک گزارش مفصل ارائه کرد.
من به همراه جمعی دیگر از برادران فرمانده برای ملاقات با حضرت امام به تهران آمدیم و مأموریتی که در دست شهید باقری بود آنقدر مهم بود که باید ادامه پیدا میکرد. فردای آن روز بود که ما در تهران شنیدیم که حسن باقری و مجید بقایی و جمع دیگری از عزیزان رزمنده به دیدار خدا شتافتند و به فیض عظیم شهادت رسیدند. آدم احساس می کرد که خداوند امکانی را برای رزمندگان ما در جبهه جنگ ایجاد کرده که حق انتخاب شهادت است. عزیزانی مثل شهید باقری، شهید باکری، شهید خرازی و سایر فرماندهان شهید؛ انسان احساس میکرد یکی دو هفته قبل از شهادتشان روحیات و حالات آنان دگرگون شده و سری پر شور، و شوق دیدار خدا را داشتند.
مأموریت را به گونهای میتوانستند انجام بدهند که لطمه به مأموریت وارد نشود. ولی جسم آنها هم در معرض آتش دشمن قرار نگیرد و چیزی هم از شخصیت آنها کم نمیشد. آنها آنقدر بزرگوار و شجاع و نترس و رشید بودند که میتوانستند با صد متر جابهجا شدن این امکان را بگیرند. ولی در نهایت خلوص و صداقت و ایثار و فداکاری عمل میکردند و به شهادت میرسیدند. انسان وقتی ابعادگوناگون زندگی شخصیت سرداران بزرگی مثل سرلشکر پاسدار حسن باقری را بررسی میکند به این نتیجه میرسد که به قول مفسر بزرگ قرآن، حضرت آیهالله جوادی آملی، همانگونه که قرآن پنج مرحله را برای اولیای خدا، برای مردان خدا، برای آنهایی که در راه خدا مبارزه میکنند قائل است، این پنج مرحله را شهید بزرگوار ما حسن باقری در دهه سوم عمر خودشان طی میکنند مرحله معرفت، مرحله هجرت، مرحله سرعت و مرحله چهارم سبقت و مرحله پیشوایی و در حقیقت شهید بزرگوار ما زمانی که بخشی از جبهه جنگ را فرماندهی میکرد به مرحله پیشوایی رزمندگان بسیجی و سپاهی خودش رسیده بود. آقا و سرور آن عده از بسیجیان و سپاهیان بود که تحت فرمان و امر ایشان جنگیدند.
من به دو سه موضوع درباره شخصیت برجسته شهید حسن باقری در دورانی که در جبهه جنگ حضور داشت میپردازم.
یکی نقش شهید حسن باقری در شکل و سازمان رزم سپاه است. سرداران بزرگ اسلام، فرماندهان شهید، هر کدام در ابعادی از مسائل نظامی نقشآفرینی میکردند. شهید بزرگوار ما حسن باقری، بیشترین همت و تلاش خودش را معطوف سازمان رزم سپاه میکرد و من امروز این اعتراف سنگین را اینجا میخواهم بکنم که سازمان رزم فعلی سپاه، همین سازمانی که الان در اختیار سپاه است و در وضعیت تهدید در رویارویی دشمنان باید مبارزه بکند، مدیون و مرهون تلاشهای شخص حسن باقری است. واقعاَ آن سازمان رزم سپاه یکی از افتخارات ارزشمند و یکی از میراثهای بزرگ شهید حسن باقری است.
الان نوارهای سخنرانی شهید حسن باقری را که پیاده کردند، که قریب 300 نوار است، صحبت در قرارگاههای متعدد، در جاهای مختلف در جبهه جنگ با این عمر کوتاهی که داشتند انها را بیان کردند. وقتی آدم ویژگیهای سازمان رزمی را که شهید باقری دارد روی آنها تأکید و اصرار میکند، آنها را آدم ردیف میکند و کنار هم میچیند، به این نتیجه میرسد که او به دنبال سازمان رزمی متناسب با سپاه بود. سازمان رزمی که متناسب باماهیت انقلابی و جنگ انقلابی سپاه باشد. او بر عواملی مثل تحرک، زیاد تأکید میکند؛ یگان متحرک، نیروی متحرک که بیشتر آفندی باشد تا پدافندی. بر عاملی مثل ورزیدگی تأکید زیاد، و تلاش میکند که آموزشهای نظری و تجربههای عملی را در هم بیامیزد. پرهیز از لختی و سنگینی، عاملی بود که مرتباَ روی آن اصرار میکرد.
او میدید که یگانهای ارتشهای کلاسیک دنیا، چقدر از این بابت رنج میبرند. به دنبال این بود که از موارد اداری یگان کم کند و آن را در یگان مادر متمرکز کند. گردان و تیپ را تا آنجایی که امکان دارد تاکتیکی و ورزیده بار بیاورد. نوآوری و خلاقیت در کمیت و کیفیت یگانهای رزم سپاه باز مورد تأکید ایشان است و بطور مرتب در هر عملیات میآمد و این را تجدید نظر میکرد و به تکمیل اینها میپرداخت. وقتی ما دقت میکنیم روی ویژگیهایی که به عنوان اصول سازمان رزم، شهید حسن باقری از آنها یاد میکند به این نتیجه میرسیم که اینها، نتیجه ماهها کار عمیق بود که نیروهای سپاه در خطوط متعدد پدافندی و آفندی کسب کرده بودند؛ انسانی بسیار پرجنب و جوش و اینطور نبود که بسنده بکند به مأموریت و آن پست و مسئولیتی که در اختیار دارد. درباره کادر یگانهای سازمان رزم سپاه خیلی کار میکرد. برای فرمانده گردان، فرمانده تیپ، فرمانده لشکر تلاش زیادی میکرد.
باز این نکته را اینجا عرض کنم شاید تا به حال کسی نگفته است بسیاری از فرمانده لشکرهایی که به شهادت رسیدند اینها انسانهایی بودند که شهید باقری اینها را کشف و معرفی کرد و از فرماندهی کل سپاه برای اینها حکم گرفت. وقتی از او سؤال میکردم که به چه دلیل مثلاَ شهید خرازی یا شهید زینالدین باید فرماندهی لشکر باشند، ساعتها دفاع میکرد. میگفت به این دلیل که اینها قدرت، توانایی و کارایی دارند. در دفتر یادداشتهای او که بطور روزانه این خصلت خوب را داشت که همه موارد را یادداشت میکرد الان اینها موجود است. بنابراین باید در زندگینامه او به این امر مهم به صورت یک مأموریت برجسته توجه بشود و به نقش شهید حسن باقری در سازمان رزم سپاه، تمام و کمال پرداخته است.
نکته دوم نقش شهید حسن باقری در اطلاعات رزمی جبهه بود. کم و بیش شاید آنهایی که در تماس با ایشان بودند و خاطراتی و یا کتابهایی از ایشان خواندهاند، ما میدانیم که شهید حسن باقری مسئول اطلاعات و عملیات جنوب بود. جبهه جنوب، جبهه وسیعی بود. از دهلران را شامل میشد تا جزیره آبادان. نزدیک 400 کیلومتر از مرزها از 1000 کیلومتری را که ما مقابل ارتش عراق داشتیم شامل میشد. دشمن توجه خاصی به جبهه جنوب داشت. عمده توجه دشمن به جنوب بود. ما هم همینطور. یگانهای متعددی از ارتش و سپاه در جبهه جنوب بودند. دو سوم قوای خودش را دشمن در جنوب متمرکز کرده بود. در این جبهه جنوب و این ستاد عملیات جنوب از سپاه محور باز در شرق کارون و فارسیار یا دارخوئین، ماهشهر، فیاضه، ایستگاه هفت و بخش اشغال نشده خرمشهر که هنوز در اختیار سردار جهانآرا بود تلاش میکرد که برای بازپس گیری خرمشهر و جزیره مینو و محور اروند و تمام این محور بخش اطلاعاتشان در ید قدرت شهید حسن باقری بود در هر کدام از این محورها یک دسته و گروهان نیرو داشت که بطور مرتب شناسایی میکرد. هر روز با اینها در تماس بود از طرق پیک، تلفن و بیسیم، هفتهای یک بار مسئولان این محورها را جمع میکرد، با آنها بحث میکرد. آخرین وضعیت زمین و دشمن را میگرفت و این را به صورت بولتن به سایر فرماندهان ارتش و سپاه میداد به اینهم بسنده نمیکرد. یک جلسه هم با برادران ارتش تشکیل میداد و به تبادل اطلاعات میپرداخت؛ چنین انسان ورزیده و پر جنب وجوشی. یک خاطرهای به ذهن من میآید از همین مسئولانی که ایشان داشتند.
ماه ششم جنگ بود که فرماندهی لشکر 92 زرهی ارتش عوض شد و برادری به فرماندهی این لشکر منصوب شد به نام نیاکی. سرتیپ شهید نیاکی (خدا رحمتش کند) در سال 64 یا 65 به رحمت خدا رفت. سردار صفوی گفت که چون این فرمانده لشکر تازه آمده برویم عرض تبریک بگوییم. بعد تماس گرفتیم و قرار شد یک جلسه نظامی هم داشته باشیم. رفتیم یک شب در اتاق جنگ لشکر 92 سردار صفوی و شهید باقری و از رؤسای ارکان لشکر برادران ارتش نشسته بودند و معمولاَ جلسات نظامی این جوری است که ابتدا مسئول اطلاعات بلند میشود و یک گزارش میدهد. مسئول اطلاعات لشکر 92 زرهی یا مسئول رکن دو بلند شد و پای نقشه توضیحات مفصلی از دشمن داد؛ منتهی دشمنی که مقابل لشکر 92 بود لشکر 5 مکانیزه ارتش عراق بود. بعد نوبت به حسن باقری رسید. قامت ظاهری شهید باقری به گونهای بود که در لحظات اول نگاههای اول کسی که او را نمیشناخت قدری برایش موردسؤال بود که مثلاَ این جوان کیست؟حالا چه میخواهد بگوید.
در لحظه شهادت 27 سالش بود یا 28 سال ولی این مؤمن خدا چهار یا پنج سال جوانتر از سن واقعی خودش نشان میداد و خدا عنایتی به ایشان کرده بود، قدرت بیان عجیبی به ایشان داده بود تا لب به سخن نمیگشود و حرف نمیزد، خیلیها برایشان سؤال بود که این جوان کیست. چه میخواهد بگوید و در جلسه چه حرفی برای گفتن دارد. نوبت به شهید باقری رسید، رفت پای نقشه و شروع کرد دشمن را توضیح داد. ابتدا لشکر 5 مکانیزه و یگانهای در خط درگیر، احتیاط های نزدیک. کامل گفت به لشکرهای چپ و راست این لشکر پرداخت. به این بسنده نمیکرد به کل سپاه سوم عراق پرداخت. سپاهی بود که مقر فرماندهیش در بصره بود. به سپاه چهارم ارتش عراق پرداخت. سپاهی بود که مقر فرماندهیش در بصره بود. به سپاه چهارم ارتش عراق پرداخت. این نوع تجزیه و تحلیل از مسئول اطلاعات نیروی یک ارتش برمیآید تا در جبههای مثل جبهه جنوب در حد یکی دو لشکر. بعد جبهه همجوار سپاه سوم را توضیح داد. دست به یک پیشبینی هم زد حتی ما را هم غافلگیر کرد. به ما هم نگفته بود. پس سپاه سوم و چهارم یک خلئی بود تا سپاه ششم؛ یعنی لشکر 9 زرهی از سپاه چهارم و لشکر 5 مکانیزم از سپاه سوم اینها که به داخل خاک ما پیشروی کرده بودند در محدوده بستان و سوسنگرد و حول و حوش هورالهویزه. اینها با همدیگر الحاق نداشتند. شهید حسن باقری گفت من پیشبینی میکنم که یکی دو هفته دیگر، دشمن دست به الحاق خواهد زد. جفیر رابه چنانه در داخل خاک ما وصل میکند و پشتیبانیهای خود را از داخل خاک ما انجام میدهد.
این پیشبینی در آن جلسه صدا کرد و حتی آن فرمانده لشکر، تیسمار شهدی نیاکی گفت چطور ممکن است! این دو سه تا رودخانه هست، کرخه نیستان است، کرخه کور است گفت روی اینها پل میزنند و حتی آن پلهایی را روی آن گودالهایی را که میزنند مشخص کرد. یکی دو هفته بعد همین پیشبینیشان تحقق پیدا کرد و دشمن الحاق کرد. همه به ذهن پویا و فعال ایشان آفرین میگفتند. تشکیلات اطلاعات عملیات یکی از ابتکارات شخصی ایشان بود. هیچکس تا آن موقع این تشکیلات را درست نکرده بود و این جزء باقیات صالحات حسن باقری است.
موضوع سوم در مورد فرماندهی شهید حسن باقری است. کمتر شاید گفته باشند که ایشان فرمانده باشد شاید اینطور به ذهنها بباید که ایشان مسئول اطلاعات عملیات بود ولی یکی از فرماندهان برجسته و بزرگ سپاه اسلام، شهید حسن باقری بود. از فرماندهی گردان تا جانشین فرماندهی نیروی زمینی در طول یک سال و نیم این مراحل را طی کرد. اولین فرماندهی خودش را در عملیات فرماندهی کل قوا انجام داد. عملیات فرماندهی کل قوا 23 خرداد سال 60 بود. رزمندگان اصفهانی که در آن جبهه میجنگیدند تحت فرماندهی شهید حسین خرازی بعد از عزل بنیصدر از فرماندهی کل قوا توسط حضرت امام کلی خوشحال شدند. اعلام کردند که ما آماده عملیات هستیم. 48 ساعت بعد عملیات تأیید شد و حمله کردند و سردار صفوی رفته بود برای کمک به شهید حسین خرازی. صبح زود ایشان مجروح شد از ناحیه سر، برگشت روی برانکار میآوردند عقب با اشاره سر و دست به من گفت برو کمک شهید خرازی و شهید باقری در قرارگاه محمدیه در روستای محمدیه عملیات را بخوبی اداره کرد.
این اتفاق افتاد. شهید حسن باقری به مدت 48 ساعت که من در کنار شهید خرازی بودم عملیات را بخوبی اداره کرد و فرماندهی خودش را ثابت کرد. در عملیات شکستن حصر آبادان فرماندهی تیپ بود. نیروهای شهید خرازی تحت امر ایشان میجنگیدند و به پلها حمله کردند و آن شکست بزرگ ارتش عراق به وجود آمد و حصر آبادان شکست. در عملیات بعدی عملیات طریقالقدس بود که جانشین فرمانده عملیات طریقالقدس بود که هنگام عملیات از ناحیه سر مجروح شد و رفت ولی 48 ساعت بعد با سر باندپیچی شده برگشت و فرماندهان را در ادامه کار کمک کرد.
عملیات بعدی فتحالمبین بود که در آنجا درخشید. در آنجا نشان داد که فرماندهی بزرگ است. ما اینجا یک شاهدی در جلسه داریم، برادر عزیزم تیمسار حسنی سعدی از برادران عزیز ارتش و یکی از لایقترین فرماندهان ارتش جمهوری اسلامی ایران. این دو تا بزرگوار در عملیات فتحالمبین با هم کار میکردند. فرماندهان مشترک قرارگاه نصر بودند یگانهایی که تحت امر شهید باقری میجنگیدند لشکر 27 حضرت محمد رسولالله بود که فرماندهش آن موقع حاج احمد متوسلیان بود. شهیدحاج همت و سایر فرماندهان این لشکر هم درون این لشکر بودند. همینطور سردار رئوفی، سردار پوسهچی تعداد زیادی از فرماندهان در قرارگاه نصر بودند که با کمک ارتش جمهوری اسلامی ایران لشکر 21 حمزه تیپ 37 زرهی شیراز 58 ذوالفقار میجنگیدند، آنها نه تنها اهدافشان را گرفتند، هدفشان تپههای الغدیر بود، پیشانی جبهه دشمن بود توی آن را خرد و تمام کردند و آمدند به کمک سایر محورها. چون چند قرار داشتیم. یکی از قرارهای ما تصرف ارتفاعات راداز بود ارتفاعات ابوسلبیخان آنها موفق نشدند. این قرارگاه نصر بود که از سمت شمال حرکت کرد و این ارتفاعات را تصرف کرد. چیزی که غیرقابل تصور برای همه ما حتی به مرحله سوم آمدند و کمک کردند. روی ارتفاعات شیرقازه آمدند و مسلط شدند. ما در آنجا بود که با یک انسان بسیار برجسته و فهمیده و قوی از لحاظ فرماندهی روبهرو شدیم.
عملیات فتح خرمشهر بیتالمقدس فرمانده قرارگاه نصر بود، در آنجا هم باز هم همین یگانهای تحت امر او میجنگیدند و حمله کردند به خرمشهر و در مرحله دوم ارتش عراق تمام امکانات خودش را علیه این قرارگاه نصر به کار گرفت ولی موفق نشدند این قرارگاه را به عقب بزنند. مرحله سوم که خیلی جالب بود، رفتند جایی را تصرف کردند که دشمن تصورش را نمیکرد. دشمن در شهر خرمشهر حصار سه طرفی برای خودش درست کرده بود. از سمت جنوب، مراقب جزیره آبادان بود از سمت شرق، مراقب رودخانه کارون بود از سمت شمال، مراقب جاده اهواز بود و تمامی این جهات را هم خطوط مستحکم پدافندی درست کرده بود. قرارگاه نصر حمله کرد به خود شلمچه، جایی که معبر ورودی عراقیها بود و آنجا را بستند. نیروها خودشان را تحت فرماندهی شهید باقری بسرعت به ساحل اروند رود و به جزیزه باریان رساندند و ده تا چهاردههزار نفر در داخل شهر خرمشهر به اسارت درآمدند. در علیات رمضان باز فرماندهی عملیات به عهده فرمانده قرارگاه نصر بود.
عملیات بعدی که به تنهایی آن را فرماندهی کرد فرماندهان سپاه و ارتش بر او نظارت نداشتند، مستقل عمل کرد. به قدری توانایی پیدا کرده بود که از سوی سپاه به فرماندهی قرارگاه کربلا منصوب شد و آن عملیات محرم بود که در آبان ماه 1361 صورت گرفت. این عملیات سه مرحله داشت. یگانهای متعددی تحت امر ایشان میجنگیدند. لشکر تحت امر شهید خرازی، لشکر زینالدین، لشکر سردار کاظمی، لشکر 8 نجف و لشکرهای متعددی در آن عملیات هم هر سه مرحله عملیات را با موفقیت انجام داد و حتی مرحله چهارم در هنگام عملیات پیشبینی کردند. دشمن را تعقیب کردند و به نتایجی دست پیدا کردیم که اصلاَ برای ما قابل پیش بینی نبود. در آن طرح اینقدر این عملیات را زیبا و قوی به مرحله اجرا در آوردند. واقعاَ وجود عزیزانی چون شهید حسن باقری در خانواده متدین و مذهبی و طیب و طاهر به دنیا می آیند و بزرگ میشوند. به قول مقام معظم رهبری این شخصیتهای بزرگ از اصالتهای خانوادگی است. اینها صرفاَ در محیط اسلامی است که نور افشانی، و پرتوافکنی میکنند. خدا ان شاالله این نسل فعلی و نسلهای آینده این شهیدان بزرگ، این سرداران بزرگ، این مردان کمحرف و بسیار اهل علم و این الگوهای بزرگ را که در حقیقت سربازان امام زمان هستند، چراغ راه خودشان قرار دهند و راه این سرداران بزرگ را ادامه دهند. “