فرياد رس محرومان
فرياد رس محرومان
در آيين اسلام، ثروتمندان، مسئوليت سنگينى در برابر مستمندان و تهيدستان اجتماع به عهده دارند و به حكم پيوندهاى عميق معنوى و رشتههاى برادرى دينى كه در ميان مسلمانان بر قرار است، بايد همواره در تامين نيازمنديهاى محرومان اجتماع كوشا باشند. پيامبر اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) و پيشوايان دينى ما، نه تنها سفارشهاى مؤكدى در اين زمينه نمودهاند، بلكه هر كدام در عصر خود، نمونه برجستهاى از انساندوستى و ضعيف نوازى به شمار مىرفتند.
پيشواى دوم، نه تنها از نظر علم، تقوى، زهد و عبادت، مقامى برگزيده و ممتاز داشت، بلكه از لحاظ بذل و بخشش و دستگيرى از بيچارگان و درماندگان نيز در عصر خود زبانزد خاص و عام بود. وجود گرامى آن حضرت آرام بخش دلهاى دردمند، پناهگاه مستمندان و تهيدستان، و نقطه اميد درماندگان بود. هيچ فقيرى از در خانه آن حضرت دست خالى برنمى گشت. هيچ آزرده دلى شرح پريشانى خود را نزد آن بزرگوار بازگو نمىكرد، جز آنكه مرهمى بر دل آزرده او نهاده مىشد. گاه پيش از آنكه مستمندى اظهار احتياج كند و عرق شرم بريزد، احتياج او را برطرف مىساخت و اجازه نمىداد رنج و مذلت سؤال را بر خود هموار سازد!
«سيوطى» در تاريخ خود مىنويسد: «حسن بن على» داراى امتيازات اخلاقى و فضائل انسانى فراوان بود، او شخصيتى بزرگوار، بردبار، باوقار، متين، سخى و بخشنده، و مورد ستايش مردم بود.
از حدیث شریف کسا بیاموزیم
هیچ وقت وارد گذشته هیچ آدمی نشو.
تنهاترين سردار
تنهاترين سردار
در آن صبح زيبا وقتي كه آفتاب از لابه لاي كوه ها و صخره ها و نخلستان ها عبور كرد و بر فراز آن خانه رسيد ـ خانه اي كه مركز تمامي خلقت بود ـ دانست كه از براي محمد(صلّی الله علیه و آله و سلّم) مقصد خلقت از آغوش علي (علیه السّلام) و دامان فاطمه (سلام الله علیها) غنچه اي نو شكفته رسيده است .
آفتاب دسته اي از زيباترين شعاع هايش را چيده شده در سبدي از نسيم با طراوت اميد و آرزو از لابه لاي ملائك كه بر گرداگرد آن خانه طواف مي كردند گذراند و بر درگه آن خانه نشاند و تقديم آن غنچه آسماني كرد. آفتاب جبرئيل را ديد كه فرود مي آمد تا نام آسماني آن غنچه را بر قلب محمد(صلّی الله علیه و آله و سلّم) نشاند :
« حسن » چه نيكو نامي ! اينك تمامي خوبان از ابتداي تاريخ چشم به حسن (علیه السّلام) دوخته بودند. بشارت اين چهارمين تن از آل عبا را نيز همه انبيا و اوصيا از ابتدا داده اند.
در روايتي از امام علي بن الحسين (علیه السّلام) آمده است :
« … چون آدم اشباح ما را در عرش ديد پرسيد : پروردگارا اين اشباح چيست »
خداوند فرمود : « اي آدم اين ها شبح هاي بهترين مخلوقات و آفريده هاي من هستند .»
اي آدم ! اين محمد است و منم حميد محمود در هر كار كه كنم براي او نامي از نام هاي خود را اشتقاق كردم .
اين علي است و منم علي عظيم اشتقاق كردم براي او نامي از نام هاي خود.
و اين فاطمه است و منم فاطر و از نو پديد آورنده آسمان و زمين و فاطمه جدا كننده دشمنان من است از رحمت من در روز قيامت و فاطمه جدا كننده دوستان من است از هر عيب و بدي پس براي او نامي از نام هاي خود را مشتق نمودم .
و اينان حسن و حسين اند و منم محسن و مجمل پس از نام خود براي آن دو نامهايشان را مشتق كردم پس اينان برگزيدگان از ميان خلايق من هستند و گرامي ترين بندگان من مي باشند. به واسطه ايشان طاعات را قبول مي كنم و به سبب ايشان گناهان را مي بخشم و به خاطر ايشان عقاب مي كنم و به واسطه ايشان ثواب مي دهم .
پس اي آدم ! به ايشان متوسل شو به سوي من و اگر گرفتاري براي تو پديد آيد ايشان را در درگاه من شفيع گردان كه من به خودم قسم خورده ام قسم حقي كه هيچ اميدواري به ايشان را نااميد نگردانم و هيچ سائلي را كه با شفاعت اينان درخواست كند رد ننمايم » (1).
چشمان زمان كه وسعت ديدش از ابتداي تاريخ گسترده بود و تحقق وعده هاي الهي را يكي پس از ديگري ديده بود اينك قدم هاي امام حسن (علیه السلام) را دنبال كرد او آينه اي بود كه نور محمد (صلّی الله علیه و آله و سلّم) و علي (علیه السلام) و فاطمه (سلام الله علیها) را باز مي تاباند. كرامتش صداقتش شرافتش نجابتش علمش حلمش … همان كرامت و شرافت و صداقت و نجابت و علم و حلم پيامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) بود.
روايت شده كه حضرت دوبار و طبق روايتي سه بار اموال خود را بين فقرا تقسيم نمود و بيست و پنج مرتبه پياده به حج رفت .
و نيز آمده روزي كنيزي شاخه گلي براي امام حسن (علیه السّلام) هديه آورد امام حسن (علیه السّلام) به او فرمود : تو در راه خدا آزادي .
به ايشان عرض شد : آيا به جهت يك شاخه گل او را آزاد نمودي
امام فرمود : خداوند متعال ما را چنين تربيت نموده است آنجا كه مي فرمايد : هرگاه به شما تحيت گفته شد پاسخ آن را بهتر از آن بدهيد.
پس نيكوتر از هديه آن دختر آزادي او در راه خدا بود(2)
وقتي كه جسم علي (علیه السّلام) را در محراب عبادت پرپر كردند زمان آهي كشيد آهي از ژرفاي سينه اش و نگران چشم بر حسن (علیه السّلام) دوخت . ديگر نه « سلماني » بود و نه « ميثم » و نه « مقداد » و گرداگرد حسن (علیه السّلام) پر از ناجوانمردي پر از دنياپرستي و كوردلي . آن قدر امام زمانشان ـآن يادگار مقصود خلقت او كه تمامي آفرينش بر شانه هايش تكيه زده بودـ را تنها گذاشتند و به دنبال هوس هاي تو خالي دويدند تالله
در آن هنگام كه جانشين بر حق پيامبر خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) مولي الموحدين اميرالمومنين علي (علیه السّلام) شهد شهادت نوشيده و در جوار رحمت پروردگار جاي گرفته بود و لاجرم پرچم ولايت از جانب خداوند بر دوش فرزند ارشد آن حضرت امام حسن مجتبي (علیه السّلام) قرار مي گرفت آورده اند كه عبدالله ابن عباس برخاست و گفت : اي گروه مردم ! اين فرزند پيامبر شماست و وصي امام شماست با او بيعت كنيد.
در ادامه آمده مردم نيز برخاستند و در حالي كه مي گفتند او چه بسيار نزد ما محبوب است و حق او بر ما واجب مي باشد و … به سوي آن حضرت شتافته و بيعت كردند.
پس امام حسن مجتبي (علیه السّلام) با بيان اين شرط كه شما بايد تسليم من باشيد و با هر كس كه من صلح مي كنم شما نيز صلح كرده و با هر كس من جنگيدم شما نيز جنگ كنيد با آن مردم بيعت نمود.
ليك دشمن غدار اين خاندان ـ معاويه ـ چشم طمع به مقام و جايگاهي كه خداوند تنها براي اينان مخصوص داشته بود دوخته و با مكر و فريب و زر و تزوير سعي در سست نمودن پايه هاي خلافت داشت .
هنگامه آزمايشي عجيب پديد آمده بود مردمي كه كرامت ها و فضيلت هاي مولاي خويش را به چشم ديده و ميثاق ياري و پشتيباني او را از ياد نبرده بودند اكنون در معرض وسوسه كيسه هاي زري قرار مي گرفتند كه معاويه براي خريدن اين پيمان ها و ناديده گرفتن آن كرامت ها پيش كش مي كرد و آنچه برق فريبنده اين زرها و طعم اشتها برانگيز آسايش دنيا با دل ها مي كرد ديدني بود.
نوشته اند كه آن روزها معاويه لشكري گران تجهيز نموده و به نبرد با آن بزرگوار گسيل داشت . پس امام (علیه السّلام) بر منبر رفته و مردم را از اقدام معاويه آگاه نموده و از آنان طلب ياري كرد. از ميان انبوه جمعيت جوابي برنخاست . پس يكي از اصحاب روي به آنان نمود و ندا در داد كه : اي مردم ! چه بد گروهي هستيد شما. اين امام شما فرزند پيامبر شماست كه شما را به جهاد با دشمن خداوند فرا مي خواند آيا چنين ساكت نشسته و پاسخ نمي گوييد
كجا رفتند شجاعان شما آيا از غضب الهي نمي ترسيد و از ننگ و عار پروا نداريد
همهمه اي در ميان جمعيت در گرفت و سرها از شرم فرو افتاد. ناگزير برخاسته و اظهار آمادگي نمودند.
امام حسن (علیه السّلام) فرمودند : اگر راست مي گويند به سوي لشگرگاه من در « نخيله » رفته و منتظر آمدنم باشند.
اگر چه من مي دانم كه شما به من وفا نخواهيد كرد كما اينكه به كسي كه بهتر از من بود وفا نكرديد چگونه بر گفته هاي شما اعتماد كنم حال آنكه ديدم با پدرم چه كرديد.
سرانجام زمان معهود فرا رسيد. امام به سوي لشگرگاه حركت نمود چون به آنجا رسيد جز اندكي بقيه مردان عهد پيمان شكسته و به وعده گاه نيامده بودند لاجرم امام (علیه السّلام) همين تعداد را به فرماندهي مردي به نام « حكم » به سراغ معاويه فرستاد تا راه را بر او ببندند.
چون اين لشكر به شهر « انبار » رسيد پيكي از معاويه به سراغ « حكم » آمد و گفت معاويه براي تو پانصد هزار درهم پول فرستاده و نيز وعده نمود كه حكومت يكي از ولايات شام را نيز به تو بسپارد. پس دعوت معاويه را اجابت نما. آن مرد امام خويش را به كيسه هاي زر معاويه فروخت و همراه دوستان و خويشاوندانش به او ملحق گشت .
امام چون عهد شكني سردار لشكر خويش را ديدند فرمودند : من مي دانستم كه به وفاي شما اعتمادي نيست زيرا همه شما بنده دنياييد ليكن با اين همه يكي ديگر از شما را به فرماندهي روانه مي سازم و يقين دارم كه او نيز خيانت خواهد نمود.
پس اين بار مردي از بني مراد را انتخاب نمود و او را پند و اندرز داده و عهد و پيمان اكيد بست كه او ديگر مكر و غدر پيشه نكند ليكن چون به شهر « انبار » رسيد پيك معاويه با پنج هزار درهم و وعده حكومت به سراغش رفته و او را فريفت .
اكنون ديگر صحنه هاي امتحان يكي پس از ديگري پشت سر نهاده و دست هاي نفاق و كفر و شرك يك به يك رو شده بود وقت آن رسيده بود كه امام خطبه اي ديگر ايراد نمايد.
« …هان اي مردم ! آنچه شما براي اجتماع مسلمانان بد مي دانيد بهتر است از آنچه مي پسنديد و صلاح خود را در آن مي دانيد پس امروز مخالفت ننموده و راي مرا رد نكنيد . »
آيا به ياد داريد بعد از آن خطبه مردم با مولا و مقتدا و امام زمان خود چه كردند
منافقان نقاب از چهره برداشته و شمشير عداوت را از رو بستند. آنها با فرياد « هر آينه اين مرد به خدا كافر شده » به خيمه امام حمله برده هر آنچه بود غارت نموده سجاده حضرت را از زير پاي ايشان كشيده و رداي را از دوش حضرت ربودند. حضرت بر اسب سوار شده راه مدائن پيش گرفت . خوارج بار ديگر فرياد زدند.
« اي حسن كافر شدي همانگونه كه پدرت كافر شد » سپس با خنجر مسموم به او هجوم آورده زخمي عميق و كشنده بر ران آن حضرت ايجاد نمودند و خواستند كه ايشان را با همان وضع و حال به معاويه بسپارند ليكن ياران حضرت او را نجات داده و به مدائن بردند . (3)
و آن روز مردم چه امتحان عجيبي را پشت سر نهادند. چگونه در آن بازار پر زرق و برق فريب و خيانت در يك سو آخرت و سعادت ابدي و در سوي ديگر آسايش طلبي و دنيا دوستي را ميان دو كفه تراز و نهادند.
چگونه در تلاطم وسوسه ها و جوشش احساسات دنيا طلبانه پاي تجارتي حيرت انگيز حاضر شده و معامله اي چنين دشوار و سنگين را به انجام رسانيدند و اينگونه امام زمان خويش را فروختند.
امامي را كه محور خلقت به شمار آمده و عصاره هستي بود. امامي كه او را همراه برادر بر زانوي پيامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) ديده بودند در حالي كه مي فرمود : « اين دو فرزندم امامند خواه بپاخيزند خواه بر جاي نشينند » .
همان امامي را كه مصداق « بموالاتكم علمنا الله معالم ديننا » (بولايت شما خداوند دستوارات دين را به ما آموخت ) بود.
و « بموالاتكم تقبل الطاعه المفترضه » (به قبول ولايت شما اعمال واجبات ما مورد پذيرش قبول مي گيرد) است
همان امامي كه خداوند با آيه « اطيعو الله و اطيعو الرسول و اولي الامر منكم » اطاعتش را همپايه اطاعت از خود و رسولش قرار داد.
اما ما چطور ! ما با امام خويش معامله كرده ايم !
آري همين ما كه آن يگانه پيشواي زمان آخرين منار تابناك هدايت را در تلاطم امواج زندگي به جريان فراموشي سپرده ايم .
ما كه در مسير روزمره زندگي هيچگونه جايگاهي براي مولايمان در نظر نگرفته و نقش و اهميتي براي او قايل نگشته ايم .
ما كه كسب و كار و شغل و مقام و مدرك و رتبه و تعاملات زندگي اجتماعي آنچنان در تارو پود خود اسيرمان ساخته كه حضور روشن او را در چند قدمي خود حس نمي كنيم .
ما كه هيچگونه وظيفه اي در مورد او براي خود سراغ نداريم .
ما كه ميثاق ها و پيمان هاي محكم پيامبر گرامي اسلام (صلّی الله علیه و آله و سلّم) در غديرخم و سفارش هاي موكد آن حضرت در حديث ثقلين را پشت سرافكنده و مدت هاست كه دست تمسك و توسل خود را از آستان مقدس او ترك گفته ايم .
پي نوشت :
1 ـ حيات القلوب ج 1
2 ـ بحارالانوار ج 43 ص 343
3 ـ منتهي الامال ص 273
منبع :راسخون
از کجا آغاز شد؟
عوامل اسلامی نشدن دانشگاه
عوامل اسلامی نشدن دانشگاه
عوامل متعددی مانع اسلامی شدن دانشگاه هاست. این عوامل همگی لزوماً معنوی نیستند. ممکن است عوامل فیزیکی، مادی و لجستیکی نیز در این امر دخالت داشته باشند؛ اما این عوامل کف آبند. به اندک تکانی محو خواهند شد. اینکه با این همه تلاش و دغدغه، هنوز اسلامی شدن دانشگاه ها به یک آرزوی رویایی تبدیل شده است، نشان از این دارد که مشکل ریشه ای تر از این حرف هاست.
امروزه دیگر مسلم انگاشته می شود که مبانی متافیزیکی تعیین کننده ی جهت یک علم است. ما نیز چنین می پنداریم و معتقدیم ریشه های معرفتی و فلسفی است که تعیین می کند یک علم چگونه سامان گیرد و چه نتیجه ای فراهم آورد. نگاه انسان به عالم و آدم است که می گوید پدیده های اطراف خود را چگونه تفسیر کند و آنها را برای چه غایتی به کنترل خود درآورد. اصلاً علم چیزی جز مواجهه، فهمیدن و تفسیرکردن، کنترل کردن و سوق دادن پدیده ها به سوی غایتی، که مقصود آدمی است، نمی تواند باشد و این همه، متأثر از جهان بینی انسان است. جهان بینی است که می گوید با عالم چگونه مواجه شود، آن را چگونه بفهمد، چگونه کنترل کند، و به سوی چه غایتی سوق دهد. اگر اندیشه الهی بر جهان بینی انسان صبغه ی معنوی بخشیده باشد، مواجهه، فهم، کنترل و حرکت به سوی غایت، رنگی معنوی به خود خواهد گرفت و هزار معنای اخلاقی از دل آن زاییده خواهد شد؛ اما اگر خدا را از این اندیشه برگیریم و همه ی پدیده های عالم را به صورت خودبسنده تفسیر نماییم، جز بی معنایی، پوچی، دم عنیمت شماری، لذت جویی، آن هم در پست ترین نوعش، ثمری به بار نخواهد آمد.
علم بی خدا تنها ثمری که دارد تکنولوژی است. البته تکنولوژی پرآب و رنگ است، اما همین!؛ بیش از این ندارد. تکنولوژی معنا نمی دهد، بلکه معنا را می گیرد. زندگی را تهی، پوچ و بی معنا و خوف ناک می سازد. در حالی که، انسان موجودی است که با خوف و رجا زنده است. این جملات شعار نیست. دین اعتراف کسانی است که با تمام وجود تکنولوژی را لمس کرده اند. دلبستگی به تکنولوژی، انسان را تنها می کند. مثال های بسیار ساده ای می توانند این ادعا را به کرسی بنشانند. همین گوشی موبایل چه میزان انسان ها را از هم دور کرده است؟ مگر نه این است که با یک پیامک چند کلمه ای، وظیفه انسانی و الهی صله ی رحم را پشت گوش می اندازیم؟ صله ی رحمی که با پیامک انجام پذیرید، به کجا خواهد انجامید؟ انس با تلویزیون، اینترنت، تبلت های پیشرفته، آیا جایی برای روابط انسانی باقی گذاشته است؟ آری این ثمره ی تکنولوژی است و تکنولوژی ثمره ی علم بی خدا. ریشه ی همه ی این بدبختی ها به بی خدایی برمی گردد. اما به نظر می رسد، ریشه ی بی خدایی نیز به بی باوری برمی گردد. بی باوری، یعنی غوطه ور شدن در دریایی از تئوری ها و نظریاتی که همه چیز را در گرداب هولناک بی ساحل خود، دچار حیرت و سرگردانی کرده اند. این درد علوم دانشگاهی ماست
بی باوری؛ آفت دانش و دانشگاه
در آغاز انقلاب وقتی سخن از دانشگاه اسلامی و یا اسلامی شدن دانشگاه ها پیش آمد، ظاهراً اولین پیشنهاد تفکیک کلاس های درسی بانوان از آقایان بود. کار به قدری با بی سلیقگی آغاز شد که برخی سعی کردند با کشیدن نئوپان در میان کلاس ها، محل نشستن دانشجویان دختر را از دانشجویان پسر جدا کنند. گویا وقتی گزارش این کار را به حضرت امام دادند، ایشان بسیار عصبانی شده بودند. بعد تصمیم گرفته شد مدتی دانشگاه ها بسته شده و انقلابی فرهنگی رخ دهد؛ اما ظاهراً این کار هم نتیجه نداد. اکنون بعد از سی و چند سال، باز هم همان دغدغه ها تکرار می شود. واقعاً موضوع عجیبی است؛ چرا پس از سی سال هنوز دانشگاه های ما اسلامی نشده اند؟ مشکل کار کجاست؟
به نظر می رسد، اشکال اساسی از عدم توجه به ریشه های این معضل است؛ یعنی به جای آن که با پرداختن به شاخ و برگ ها، بخواهیم دانشگاه ها را اصلاح کنیم، می بایست به عمق ریشه های این معضل پرداخت. باید دید این مشکل از کجا نشأت گرفته است؟ چه ثمری دارد که کلاس ها را تفکیک کنیم یا حتی دانشگاه ها را جدا نماییم؟ وقتی آموزه هایی که به ذهن دانشجویان تزریق می کنیم، انبوهی از تردیدها و نظریه های سست بنیاد است و بذر تردید در جان مخاطب می نشاند، تفکیک دختر و پسر یا…. چه اثری دارد؟ این سخن ادعایی از طرف یک مخالف علوم جدید نیست. هر دانشجویی، با عمق جان، با این معنا آشناست. از همان ابتدای تحصیل، دانشجویان ما یاد گرفته اند به چیزی یقین نکنند. آنچه می شنوند نظریه ای است که مدتی کاربرد دارد مدتی نه چندان طولانی؛ زیرا خیلی زود نظریه ای مخالف آن مطرح خواهد شد. بلکه دانشجوی ما، به طور هم زمان، چندین نظریه ی مخالف را می شنود و در انبوهی از سؤالات و تردیدهای ایمن شکن، گم می شود. لازم نیست راه دوری برویم همین فیزیک را نگاه کنید. علمی که استحکامش مثال زدنی است. اکثر مسائل فیزیک را به صورت ریاضی حل می کنند. امروزه اگر کسی با ریاضیات آشنا نباشد، علم فیزیک را نیز درک نخواهد کرد؛ اما علمی که این همه با ریاضیات آمیخته است، در همین چند قرن اخیر، چندین بار دچار تحول شده و مکاتب مختلفی را پشت سر گذاشته است. فیزیک نیوتنی با هیمنه ای شگفت انگیز انقلاب صنعتی اروپا را به ارمغان آورد. همین امر موجب قوت آن و یقینی انگاشتن گزاره ها و قوانین اش شد. یقین موجود در فیزیک نیوتنی به قدری پررنگ بود، که فیلسوفی همچون کانت را وادار کرد فکری به حال متافیزیک بکند و قفل راز تردیدهای موجود در متافیزیک را با توجه به یقین فیزیکی بگشاید؛ اما طولی نکشید که همین فیزیک سراسر یقین نیوتنی، با طرح نظریه ی فیزیک کوانتوم، با چالش های جدی مواجه شد. اکنون از فیزیک نیوتن جز مجموعه ای از تئوری های علمی، که تا حدودی در عرصه ی موجودات ماکروسکپی کاربرد دارند، چیزی باقی نمانده است فیزیک کوانتوم نیز سرنوشتی بهتر از فیزیک نیوتنی نداشت. تئوری های رقیب هر روز سربرمی آورند و آن را به چالش می کشند. وقتی حال و روز علوم تجربی، ناظر به طبیعت بی جان این است، وای به حال علوم انسانی که سرو کارش با روح آرام ناپذیر انسان است؟!
چرا ما دانشجوی خود را تخطئه می کنیم، درحالی که وقتی او پا به عرصه ی یادگیری علوم می گذارد، مجبور است دست از یقین بشوید؟ مگرنه این است که جان آدمی با یقین سکون می یابد؟ دانش معاصر، آرامش را از وجود انسان زدوده است. حکایت جالبی یکی از دانشجویان رشته ی فلسفه می گفت: روز اول درس، استاد پرسید برای چه این رشته را انتخاب کردید؟ هرکس چیزی گفت و ایشان گفته بود من با یادگیری فلسفه آرامشی می یابم که با علوم دیگر نیافته ام. استاد با تعجب پرسیده بود، مگر می شود؟ هرکس فلسفه بخواند آرامش خود را از دست می دهد. فلسفه تردید در همه چیز را در دل انسان می نشاند و با این وجود، چگونه می توان با خواندن فلسفه به آرامش رسید؟ همان دانشجو می گفت: وقتی استاد از همه پرسید چند نفر از اعضای کلاس واقع گرا هستند؟ بیش از هفتاد درصد اعضای کلاس منکر آن بودند.
این حکایت برای بنده چندان هم عجیب نیامد؛ زیرا دانش غربی، چیزی جز تردید به انسان هدیه نمی دهد و تردید نیز چیزی جز دلهره و پریشانی به ارمغان نمی آورد. این همان راز سربه مهری است که دانش ما و دانشگاه های ما دامن گیر آن شده اند و تا از آن رها نشویم، این کشتی به گل نشسته، به ساحل امن نخواهد رسید.
خرافات معروف دنیا
این روزها بحث خرافه و خرافاتیها، همه جا سر زبانهاست. اعتقاد به اموراتی که در ذات خود اتفاقات معمولی زندگی محسوب میشوند برای بعضی آدمها آنچنان راسخ است که برای هرکدام، آداب و آیین خاص خودشان را دارند. آنچه در زیر آمده، مهمترین خرافههای معمول در بین مردم دنیا است. شر و خیرشان هم گردن کسانی که باورشان دارند!
1-جمعه، سیزدهم ماه:
حضور یک جمعه در تقویم که تاریخ سیزدهم را داشته باشد برای بسیاری نشانه شومی است. ریشه این خرافه را در این میدانند که «یهودا» حوّاری که به مسیح خیانت کرد سیزدهمین مهمان «شام آخر» بوده و روز به صلیب کشیده شدن مسیح نیز جمعه بوده است.
2-خارش کف دست:
بسیاری از افراد وقتی کف دستشان میخارد آن را نشانهای نیک از به دست آوردن پول در آیندهای نزدیک میدانند.
3-راه رفتن از بین نردبان:
راه رفتن از بین دو پایه نردبانی که باز است برای بسیاری از اروپاییها علامت گرفتار شدن به مصیبتی خواهد بود. چرا که شکل مثلثگونه نردبانِ باز را تعبیری از گیر افتادن زندگی در یک مخمصه میدانند.
4-شکستن آیینه:
آیینه را انعکاس وجود میدانند و شکستن آن را آسیبِ جان! برای دور ماندن از آسیب این بدیُمنی باید تکههای آیینه شکسته را در زیر نور ماه دفن کرد!
5-پیدا کردن نعل اسب:
نعل را نشانه خوششانسی میدانند. به خصوص اگر وقتی آن را پیدا میکنید دهنه آن رو به شما باشد. به محض پیدا کردن، آن را با دست راست بردارید آرزویی کنید و به سمت چپ خود پرتاب کنید! اگر یک نعل بر سردر خانه خود نصب کنید که دیگر شانس حسابی به شما روی آورده است.
6-باز کردن چتر در داخل خانه:
باز کردن چتر در خانه و زیر سقف برای خیلیها نشانه مرگ و یا ورشکستگی میتواند باشد. چرا که با این کار خدای خورشید را از خود رنجاندهاید!
7-دو بار ضربه زدن به چوب:
ریشه این خرافه از آنجا میآید که عدهای معتقدند خدا در درختان زندگی میکند و باید درختان و هر چیز چوبی را همیشه به آرامی لمس کرد.
8-ریختن نمک روی شانه:
با ریختن نمک روی شانه چپ خود نقشههای شیطان را نقش بر آب کنید.
9-گربه سیاه:
از قرون وسطی این گربهها همنشین و همدست جادوگران محسوب میشدهاند. و مردم آن دوران معتقد بودهاند که دیدن و رویارو شدن با آنها نحسی و بدبیاری به دنبال خواهد داشت. هنوز هم گربههای سیاه بدجنس کنار تخت جادوگران در کارتونهای کودکی ما تصویر آشنایی از خباثت و شرارت در ذهن بسیاری از ماست.
10-عطسه کردن:
بسیاری عقیده دارند که عطسه کردن بیرون کردن شیطان از بدن است و آن را میمون و مبارک میدانند. در خیلی از فرهنگها هنوز هم بعد از عطسه به فرد تبریک میگویند.
خرافه گرايى بازگشت به جاهليت3
جامعه سازى دينى، بدونِ ويران سازى بنيانهاى جامعه جاهلى، ممكن نيست. جامعه دينى، وقتى قد مى افرازد كه اركانِ جامعه جاهلى فرو بريزد:
ـ شرك، مهم ترين ركنى كه جامعه جاهلى بر آن استوار است. تباهى آفرين، خردسوز، خرافه، خرافه پراكن و بازدارنده از تجلى نور معرفت در سينه ها و ساحَتِ زندگيها و بازدارنده از بارش رحمتِ الهى به مزرعه دلها.
ـ باورها و انديشه هايى كه جاهليت، با نردبان آنها بر مغزها فرارفته است.
ـ انديشه ورزانى كه دَمادَم با دَميدن دَمهاى مسموم و زهرآگين خود بر كالبد خشك و بى روح آن، سر پا نگاه اش داشته و در چشمها زنده جلوه اش داده اند.
ـ آنان كه اين بناى هراس انگيز و تباه گر دين و دنياى مردم را معمارى و مهندسى كرده اند.
ـ زراندوزان و زرسالارانى كه ادامه حيات نكبت آلودشان بستگى تام و تمام به شرك ورزى، شرك آلودگى جامعه و خرافه سالارى دارد.
رسول گرامى اسلام، بر سر اين كه اركانِ جامعه جاهلى بايد فرو بريزد، آنى كوتاه نيامد. آن چه او، در پى آن بود، تنها فروريزى و برچيدن نُمادها، نُمودها، نشانه ها و سمبلهاى جامعه جاهلى نبود كه (لا اله الا اللّه) او، فروريزى و برچيده شدن (اله)ها بود. چه آن چه نگارگران جاهلى بر سينه ديوار كعبه و… نگاريده بودند و چه آن چه در بوم سينه ها و صفحه دلها نقش زده بودند. تمام سخت گيريها بر رسول خدا و ياران آن بزرگوار، از اين آبشخور، سرچشمه مى گرفت كه (الِهَ) بافان نمى توانستند برچيده شدن بِساطِ (الِهَ)باورى و (الِهَ)گرى را كه سرورى و آقايى آنان را در پى داشت، برتابند و پايان عمر نكبت بار خود را به تماشا بايستند. از اين روى نابخردمندانه براى دنياى لجن گرفته و بويناك خود، تن به مرگ نكبت آلود دادند و ناچار گردن به زير تيغِ توحيدباوران بردند.
رسول خدا(ص) بنيادهاى جاهلى را نشانه رفته بود. آنهايى كه جامعه جاهلى را سَرِپا نگاه مى داشتند. اگر آن بزرگوار به امور جزئى و خرافه فروشان و خرافه باورانى كه در گوشه و كنار بساط گسترده بودند، مى پرداخت و به آنان نهيب مى زد و كارى به بنيادها و اركان اصليِ نظام جاهلى و به انديشه هايى كه مردم را به لجن زار شرك مى كشاندند، نمى داشت، بى گمان اين همه آزار و شكنجه نمى ديد و ياران او زير ضربه شلاق مرداب بانان خرافه، از پاى درنمى آمدند.
رسول خدا، چون خردها را بيدار كرد و خرافى و نابخردى بودن شرك و نظام جاهلى را نماياند و سينه ها را از خرافه هاى خردسوز و توان فرسا پاك ساخت، به سرعت سرزمين دلها را فتح كرد و دروازه هاى سختِ آنها را گشود و پايه هاى مدينة النبى را بالا برد.
در اين برهه و هنگامه و رستاخيز بزرگِ (جان)ها، كه همگان شادمان بودند و شادمانانه (بت)ها را به زير مى كشيدند و خردمندانه خُردشان مى كردند، آن چه پيامبر(ص) را غمگين و دغدغه مند مى ساخت، برگشت جاهليت بود و رجعت طلبى كه نُمادها و نشانه هاى آن را، نه در ساحَتِ مقدس كعبه، كه در سينه هاى پركينه اى مى ديد كه نتوانسته بودند در برابر موج بيدارى پايدارى كنند و از روى اكراه، سر تسليم فرود آورده بودند، تا در مجالى، بى ايمانى خود را بروز دهند و خنجرها را از نيام بيرون كشند و بر سينه موحدان فرونشانند. على(ع) درباره اين گروه مى فرمايد:
(ما اَسلموا ولكن استسلموا واسرّوا الكفر، فلما وجدوا اَعواناً عليه اظهروه)1
مسلمانان نشدند، تنها اظهار مسلمانى كردند و كفر در دل پروراندند و چون يار، همدستانى يافتند، كفر پنهان خويش را آشكار ساختند.
بله، رسول خدا غمگين و از آينده اى كه مسلمانان فراروى داشتند دغدغه مند و نگران بود و گاه ابراز مى فرمود:
(لتنتقِضَنَّ عُرى الاسلام عروةً عروةً فكُلَّما انتقضَت عروةُ تشبَّث الناس باللتى تليها. فاولهن ّ نقضاً الحكم واخرهن ّ الصلاة. )2
دستاويزها، روابط اسلامى [يا رشته هاى اسلام] را يكايك خواهيد گسست و چون رابطه، دستاويز و رشته اى گسسته شد، مردم به دستاويز بعدى چنگ مى زنند. نخستين دستاويزى كه شكسته مى شود، حكومت حق است و آخرين آن نماز است.
و يا مى فرمايد:
(بدء الاسلام غريباً وسيعود غريباً فطوبى للغرباء الذين يصلحون ما افسده الناس من السنّة. )3
اسلام غريبانه آغاز گشت و به زودى به حال غربت بازخواهد گشت. خوشا به حالِ غريبانى كه آن چه از سنت، توسط مردم به تباهى رفته، به صلاح باز مى آورند.
و از فتنه هايى كه پس از رحلت اش سر برمى آورند و (جان)ها را به آبشخورهاى تلخ فرود مى آورند، اين سان ياد مى فرمايد:
(ليغشَيَنَّ امَّتى من بعدى فتن كَقِطَع الليل المُظلِم يُصبحُ الرَجلُ فيها مؤمناً ويمسى كافراً. يبيعُ اقوامُ دينهم بعرضٍ من الدنيا قليل. )4
پس از من، امتم را فتنه ها خواهد گرفت، چون پاره هاى شب تاريك كه در اثناى آن، مرد صبح مؤمن است و شب كافر شود. و كسانى دين شان را به مال ناچيز دنيا فروشند.
و غمگينانه و دردمندانه مى فرمايد:
(لَو تعلمون ما اَعلمُ لبَكيتم كثيراً ولصحكتم قليلاً: يظهر النفاق وتُرتفَعُ الامانةُ وتُقبَض الرَّحمةُ ويُتهَّم الامين ويؤتمن غيرالامين يحيط بكم الفِتَن كامثال الليل المُظلِم. )5
اگر آن چه من مى دانستم، بدانستيد، بسيار مى گريستيد و كم تر مى خنديديد. نفاق آشكار شود و امانت برخيزد و رحمت برچيده شود. امين را متهم كنند و خيانت گر را امين شمارند و فتنه ها، چون شب تاريك، شما را فرا بگيرد.
اينها عبرت است و بسيار درس آموز، براى امروز و همه روزگاران. پيروان اسلام ناب، آنان كه در اين روزگار، جاهليت را از اين سرزمين برچيده و رايَتِ حق را افراشته و نام بلند محمد(ص) را احيا كرده اند و دَمادم از چشمه هاى حيات آن حيات آفرين مى نوشند و مى نوشانند و سخنان دلنشين و تحول آفرين آن عزيز از مأذنهاى برافراشته شده در جاى جاى شهر دين، مى نيوشند و مى نيوشانند، بايد هميشه و همه گاه هوشيار باشند كه تحول ناپذيرفتگان انقلاب اسلامى، و هدايت ناشدگان به دَم مسيحائى روح خدا، منافقان و هزار چهرگان و انقلابى نمايان، هر آن ممكن است كه بساط فتنه بگسترند و به تلاش برخيزند، تا بناى سترگ و سر به آسمان سوده حكومت اسلامى را خدشه دار كنند و زيباييها، شكوه ها، جلوه ها و روح نوازيها و دل انگيزيهاى آن را با رفتار زشت و تنفرانگيز خود بيالايند و لجن زارهاى خرافه را به سينه هاى مردمان اين سرزمين جارى كنند. كه چنين مباد.
خرافه گرايى بازگشت به جاهليت2
خرافه، در تاريكخانه ها و بيغوله هاى خود، نيرو مى پروراند و آنان را با شگردهاى خرافه گسترى، آشنا مى ساخت و به ميان گروه هاى مردمى مى فرستاد، تا هر گروهى را سازوار با شغل و گرايشهاى فكرى اش، به پندارهاى خرافى خوگر كنند.
خرافه در بين هر گروهى، به گونه اى دام مى گستراند و چهره خود را مى نمود. در بين تاجران، سود و زيان را به امور موهوم گره مى زد و در بين گرفتاران وانمود مى كرد كه با تدبير و تلاش نمى توان بر گرفتاريها چيره شد و آنها را برطرف كرد؛ بلكه بايد به انتظار نشست تا هُماى اقبال و خوشبختى در آسمان زندگى، بال به پرواز بگشايد و در بين سخنوران، شاعران، عبادت گران به گونه هاى ديگر.
خرافه، تشكيلات داشت و ساختارى به هم پيوسته و شبكه اى بسيار قدرت مند و برخلاف پاره اى از پندارها، خرافه گرايى خلاصه نمى شد در رفتار نابخردانه افرادى چند كه به گردن هراسناكان از شرور، مهره مار آويزيدند، بختهايى را باز مى گشادند و يا مى بستند، روزى را مبارك و روزى را شوم اعلام مى كردند، به مردم، براى گرفتار نيامدن در بلاياى آسمانى و زمينى، بيماريها و گرفتاريها، اورادى مى آموزاندند و… خرافه ريشه داشت، از نظام و برنامه برخوردار بود. يك جريان، پيچيده و درهم كلافى بود، آن هم نه در عربستان كه در تمامى سرزمينها و كشورهاى آن روزگار. خرافه در ايران، روم، يونان و… بيداد مى كرد.
حكومتها، قبيله ها، داد و ستد بين مردم، تعاملها، جنگ و صلح و… بر خرافه استوار بودند.
بسيارى از حكومت گران، برده داران، زراندوزان، احبار و رهبان، رهبران اديان، سران قبايل و… سرورى و ماندگارى در قدرت را در دورى مردم از خردورزى و خرافه گرايى مى جستند و به درستى و روشنى مى دانستند كه اگر خردورزى در جامعه جان بگيرد و مردمان از اين چشمه حيات لبالب شوند، آنى نخواهند توانست وجود لجن آلود خود را بر آنان بار كنند و در هاله اى از تقدس بر اريكه بمانند و حكمروايى جائرانه خود را ادامه دهند.
خرافه، اُسس و اساس، ركن ركين و بنياد و بُنلاد نظام جاهلى بود. عمود خيمه آن. منبع فكرى و عقيدتى آن. مردم را با پندارها و باورهاى خرافى و غلط، به زير بار نظام خفقان آلود جاهلى مى بردند.
خرافه، ياور خشن و ضد انسانى است. نظامى را كه تشكيل مى دهد، گردانندگان آن را به قساوت و سنگدلى وا مى دارد و اين كه با قساوت تمام، مرزهاى خرافه را پاس بدارند و نگذارند هيچ روزنه اى به روشنايى گشوده شود.
خرافه دامن گستراند. لايه هاى فكرى اجتماع را درنورديد. هر گروهى را با دَستان و ترفندى در تارهاى پندارها و تنيدهاى خود به بند كشيد و در هر كوى و كومه، و بر تلِّ فكرهاى كوتاه و پستى گرفته نشانه هاى خود را كه نمايان گر نگونسارى و نگون بختى مردمان بود، نصب كرد.
خرافه در آغاز، اين سان پرشاخ و برگ و تناور نبود. كم كم و رفته رفته، هرچه بيش تر امتهاى اديان ابراهيمى، از كوثرِ شادابى آفرين، معنى بخش و روح انگيزِ آموزه هاى وَحيانى، زاويه گرفتند و از بايد و نبايد آنها كه سعادت بخش بودند، رويگردان شدند، دين، نزار و لاغر شد و خرافه تناور. دين دارى كم رنگ شد و خرافه گرايى پررنگ.
تجربه نشان داده و تاريخ بر آن گواه است كه هرچه دين در جامعه از ميان دارى بازداشته شود، خرافه بيش تر نمود مى يابد و به ميان دارى مى پردازد. خرافه در عرصه خالى از معنى و معرفت و انديشه هاى روشن و توحيد ناب، شاخ و برگ خود را مى گستراند و معركه گيرى مى كند.
شبيخونهاى خرافه، در شب انجام مى گيرد، در برهه و هنگامى كه عقلها روشنايى و فروزندگى خويش را از دست داده و توانايى آن را نداشته باشند كه بهنگام، نور بيفشانند و همگان را از پيشروى سپاه شب بياگاهانند.
خرافه بر لبِ بركه هاى زلال، جويبارهاى چشم نواز و چشمه سارانِ هميشه جوشان، نمى رويد، رشد نمى كند و به بار نمى نشيند، بلكه بايد لجن زار عَفِن و بويناكى باشد، تا اين درخت زقّوم در آن ريشه بدواند، از آن تغذيه كند و اشراب شود.
لجن زارها، به خودى خود پديد نمى آيند. رفتارها و افكار آدميان، آنها را پديد مى آورند. رفتارهايى كه از آز، دنياگرايى، وابستگى شديد به حُطام دنيا، كينه، حسد، خودبزرگ بينى، كوچك شمارى گناهان و… نشأت مى گيرند.
و افكارى كه از غير كتاب خرد و كتاب خدا سرچشمه مى گيرند. هوى و هوسها آنها را شكل مى دهند و به جريان مى اندازند.
اين سان شد كه عصر جاهليت آغاز شد. عصر تاريك انديشى. عصرى كه بشر از كانون خرد زاويه گرفت و در برهوتِ بى خردى گرفتار آمد و به هر سوى كه مى نگريست، غبار و تيرگى بود كه در برابر ديدگان اش قامت مى افراخت. مشعلهاى اديان ابراهيمى در هنگامه آفرينى لشكر جهل، معركه گيرى جادوگران و كاهنان، بى علمى، دنياگرايى، بدفهمى، بى بصيرتى و هوس آلودگى عالمان، كم سو شدند و از پرتوافشانى بازماندند و در كرانه هاى شب، در معبدهاى كهنه و از رونق افتاده، كورسويى براى پيروان فسرده دل داشتند. همين و بس.
جاهليت، تمام نُمادهاى ابراهيمى را برچيد و يا واژگونه ساخت. به گونه اى زيرغبار تحريف برد كه هيچ كس نمى توانست از آنها تصوير روشنى ترسيم كند.
راه و رسم زندگى دينى دگرگون شد. توحيد كه كانون گرمابخش بود، به زندگيها معنى مى بخشيد، انسان را عزيز و سربلند مى داشت، عزت را دَمادَم به (جان) انسان فرو مى ريخت و در درون او هنگامه و انقلاب مى آفريد و آن به آن او را در صراط روشن به حركت درمى آورد و از هرگونه كرنش در برابر انسان و صاحبان زر و زور و احبار و رهبان، بازش مى داشت و (جان) او را فروزان نگه مى داشت، تا از هر تاريكى دامن بگيرد، با ترفند، دَستان و دسيسه، ده ها توجيه به ظاهر علمى و عقلى از ساحَتِ زندگى و صفحه دل موحدان پاك شد.
جامعه جاهلى را چنان شالوده ريزى كردند، ساختند و بالا بردند كه انسان موحد به اين پندار گرفتار آيد، چه نيازى به توحيد و پرستش خداى يكتا و اصرار و پافشارى بر حاكميت (اللّه) و مدبّريت او. هركس مى تواند خدايى داشته باشد و به گردن آويزد و همراه خود، از اين سوى به آن سوى ببرد و در جنگها و گرفتاريها از او كمك بگيرد.
انسان خود مى تواند به اين عرصه وارد شود و براى خود خدايى بتراشد. در خانه، يا در مركز قبيله و يا جايى مانند كعبه بگذارد و… .
روى گردانى از آموزه هاى وَحيانى و توحيدى و بى اثر دانستن آنها در زندگى، ناگزير به اين باورهاى سخيف مى انجامدو بت تراشى باب مى شود، حال يا بت سنگى و چوبى، يا انسانى و يا بت فكرى. خدايان بسيارى بروز و ظهور مى يابند. هركس در پى خدايى است كه در زندگى او اثرگذارتر باشد. از اين روى وقتى اثرى از خدايى كه تراشيده نبيند و در سفر تجارى و جنگ براى او سودآور نباشد و يا پيروزى را براى او رقم نزند، به كنارى مى افكندش و در پى خداى ديگر مى رود!
در جامعه جاهلى، چون بناى توحيد از هم فروگسسته بود، هر فكر سخيفى ممكن بود، سربرآورد. و به داعيه پردازى بپردازد و انسانها را از درست انديشى باز دارد و به دنبال خود بكشد.
و در اين گيرودار و كشاكش افكار، ايده ها و مكاتب، طلوع مكتب، ايده و فكرى و غروبِ فكر، مكتب و ايده ديگر، كه در عصر و نظام جاهلى رخ مى نمايد، آن چه خدشه مى بيند، كرامت انسانى است. كرامت انسانى انسانهايى كه ايده، مكتب و فكرى را پسنديده، آن را علمى، كارآمد، دگرگون آفرين، سعادت بخش، راهگشا و انسانى انگاشته، در پى آن دويده، و بهترين سالهاى عمر خود را براى به حقيقت پيوستن آن صرف كرده و از جان و مال در راه آن مايه گذاشته اند و پس از ساليان دريافته اند فكرى را كه آن چنان رايَتِ آن را بر مى افراشتند، با اين و آن، براى جا انداختن و گستراندن آن، به درگيرى و بگومگو مى پرداختند، پوچ، توخالى، ناكارآمد، خرافى و غيرانسانى است و بسيارى از مفاسد جهانى، ريشه در آن دارند. از اين روى، افسرده، سرمايه از كف داده، با چشمانى كم سو، عقلى عليل، جانى خسته، توانى فرسوده، نااميدانه، به كنارى مى خزند و گوشه انزوا مى گزينند. اما حركت در شعاع توحيد و در راهى كه هميشه و همه گاه، روشنايى خود را از اين سرچشمه نور مى گيرد، هيچ گاه به شكست و نااميدى نمى انجامد، حيات اش جاودانه است، زمان و مكان نمى شناسد، پيروان خود را دَمادَم در پرتو خود دارد و به كالبد آنان حيات مى دمد و از زندگى سرشارشان مى كند. زيرا انسانِ باورمند به توحيد، از اعماق دل، باور دارد كه روز واپسينى هست و در آن روز، هركس جزاى رفتارهاى خود را مى بيند. هيچ گفتار، رفتار و حركت و قيامى، بدون حسابرسى، ثواب و يا عقابى نمى ماند.
انسان توحيدباور، به تكليف مى انديشد، نه به پيروزى و شكست. اگر تلاشهاى توحيدمدارانه او، همراه و همگام با نهضت بزرگ يكتاپرستان، طلسمهايى را شكست، زنجيرها و غُلهايى را گسست، سپيده هايى را گشود، ستم پيشگانى را بر خاك سياه نشاند، ستمديدگانى را از سياه چالِ نامردميها و ستم بيرون كشيد و شهد توحيد را به كامِ (جان)ها چشاند، هم به تكليف عمل كرده و فرمان خدا را انجام داده و هم شهد گواراى پيروزى را چشيده و چشانده است. و اگر با همه تلاش و تكاپو، رنج و زخم، نهضت بزرگى كه او در دل آن، در پويش و حركت است و در استوارسازى بنيادها و بنيه هاى آن نقش آفرينى مى كند، به اهداف خود نرسيد و ياران، يكى پس از ديگرى به بند كشيده شدند و يا به مسلخ برده شدند، او به تكليف عمل كرده است و با قلبى آرام و اميدوار به رحمت خداوند، چشم از جهان فرو مى بندد و هيچ گاه پشيمانى و افسوس، توان او را نمى فرسايد؛ چه آن چه را او در هوايش، روز و شب نداشته، كهنگى نمى پذيرد و از چرخه حركت بشر، خارج نمى شود و در هميشه روزگاران، بر تارك جهان مى درخشد و مى درخشاند، مى افروزد و مى افروزاند.
فكرها، مكتبها و ايده هاى برآمده از هواها و هوسها، قدرت طلبيها، مغزها و ذهنهاى نارسا، پندارگرفته، خرافى و پاگرفته بر محور شرك و در گريز دائم از مركز نور و توحيد، نه اين كه افقى را نمى گشايند كه افقها را در غبار خود فرو مى برند و نااميدى را در جان پيروان خود فرو مى ريزند.
توحيد، به فكر انسان سامان و سازمان مى دهد و او را در جهت، صراط و دايره خاص به حركت درمى آورد و كوچك ترين كژفكرى و شرك آلودگى را به او هشدار مى دهد و زنگهاى خطر را براى او به صدا درمى آورد.
نظام جاهلى و خرافى، توحيد را برنمى تابد. فكر و حركت در مسير واحد را ويران گر بنيانها و بنيادهاى خود مى داند. چون در پراكندگى، شرك آلودگى و چندخدايى جامعه و مردمان است كه مى تواند رشد و نمو كند و رايَتِ فضيلتهاى انسانى را به زير بكشد.
توحيد در حكومت، سياست، اقتصاد، اجتماع، رفتار و كردوكار مردمان، جلوه گر مى شود، زيبايى مى آفريند، نقشهاى بنيادينى ايفا مى كند و خدا را در به گردش درآمدن و حركتِ لحظه به لحظه آنها محور و مدار قرار مى دهد و با محور و مدار قرار گرفتن خدا، هيچ زمينه اى براى شرك آلودگى اين اركانِ مهم جامعه و شالوده هاى بنيادين، فراهم نمى آيد. از اين روى، ستم، بهره كشى، برده دارى، ناديده انگارى كرامت انسانى، بى عدالتيهاى خانمان برانداز و… كه از شاخصه ها، جلوه ها و دستاورد قطعى جامعه شرك آلود و جاهلى و خرافى اند، مجال رشد، ميان دارى و تاخت و تاز نمى يابند.
انديشه جاهلى و پرورش يافتگانِ مردابِ آن، به شدت و با تمام توان با حكومت، سياست، اقتصاد، اجتماع و رفتار و كردارى كه بر پايه توحيد استوار باشد، به رويارويى برمى خيزند، چون در چهارچوب، دايره و ميدانى كه جريان انديشه ساز توحيدى در حركت است، تصفيه هميشگى است، غربال گرى، آن به آن انجام مى گيرد، فكرهاى خرافى، باشتاب به ساحل پرتاب مى شوند و قانون الهى، با جاذبه و دافعه نيرومند، بر مدارى دقيق مى چرخد. و در اين چرخ اش موزون و سمفونى بزرگ، هر ساز و آوايى بيرون از مدار و ناهماهنگ با متنِ حركت، نابودى اش حتمى است. از اين روى، صاحبان داعيه بيرون از اين مدار و انديشه هاى مرداب گون، نمى توانند با چنين انديشه اى و نظام برآمده از آن، كنار بيايند و همراه شوند، زيرا كه فكرها و ايده هاى جاهلى و برآمده از خرافه شان در اين دايره جايگاهى ندارد و نمى تواند زمينه ساز قدرت گيرى و سرورى آنان را فراهم آورد. اين گونه انديشه ها، موضع گيريها، روياروييها با انديشه توحيدى، وقتى جامه عمل بپوشد و پايه و سقفى براى خود برافرازد، نظام جاهلى شكل مى گيرد و شرك ميان دار مى شود و تباهى انسان و از بين رفتن كرامت و عزت او، رقم مى خورد.
خداوند متعال، در هر دوره اى، براى جلوگيرى از فساد زمين و تباهى بشر، كه در لجن زار خرافه و انديشه هاى برآمده از آن، به وقوع مى پيوندد، رسولى را برانگيخت، تا بر روشنى مشعلهاى پيشين توحيد بيفزايد و مشعلهايى را در جاى جاى هستى برافروزد.
اين نورافشانى بزرگ، بر بام زمين و در مشرق (جان)ها، به دست آخرين فرستاده خود، محمد مصطفى(ص) بسيار گسترده، ژرف، همه سويه و باشكوه، بايد انجام مى گرفت. كارى بسيار سخت، كمرشكن و توان فرسا. زيرا جهان در ظلمت فرورفته بود و طوفان سهمگين خرافه، همه چيز و همه جا را درهم كوفته بود، بى هيچ نشانى از روشنانِ روشن روانان كه با تاريكيها به ستيز برخاستند و روشنائى را در سينه آسمان دلها افروختند.
آن چه اورنگ بانان خرافه و نگهبانان شب را به وحشت انداخت و به رويارويى با رسول گرامى(ص) كشاند، دگرگونى در بنيادهاى جامعه بود كه با جارى سازى انديشه توحيدى و رفتار براساس آن، به حقيقت مى پيوست.
به درستى دريافته بودند كه با جارى شدن آبشار بلند توحيدى به مزرعه دلها و به جانِ جامعه، انديشه هاى غيروَحيانى، خرافى و شرك آلودِ آنان، كه بنيانهاى جامعه جاهلى را مى سازند و شكل مى دهند و برمى افرازند، روفته مى شوند و جايگاه خويش را از دست مى دهند و با شالوده ريزى جامعه بر بنيانهاى فكرى برآمده از توحيد، فرد عادى و معمولى جامعه مى شوند، با رأى و نظرى يكسان با رأى و نظر تك تك مردمان. پذيرش اين، بر آنان بسيار سخت بود.
از اين روى، از آن آغاز، همين كه رسول خدا لب به سخن گشود و كلمه توحيد را اعلام كرد، يعنى پيش از جامعه سازى و تشكيل مدينة النبى، بت سازان و بت تراشان، در حقيقت دين سازان، با رسول خدا به رويارويى برخاستند. يعنى سردمداران فكرى، نخبگان و متفكران جامعه جاهلى، در صف مقدم جبهه ضدنبوى قرار گرفتند. اين چنين نبود كه شمارى اوباش، بى بتّه و ژاژخايانِ، ناآشناى با فرهنگ و تمدن و سير تاريخ بشر و اهداف و برنامه هاى رسولان پيشين و كتابهاى آسمانى، با رسول خدا و پيام او، به رويارويى برخيزند. آنان با آشنايى دقيق با پيام، هدف، برنامه و جهت گيريهاى رسول خدا، سر از پذيرش او برتافتند و اوباش، بى بتّه ها، ژاژخايان و هرزه درايان را به آزار و اذيت آن بزرگوار و به سُخره گرفتن پيام او واداشتند. هميشه و در طول تاريخ، سازندگان جامعه جاهلى، متفكران بوده اند. كسانى كه مى دانستند، با چه فكر و انديشه اى مى توان بنياد اين چنين جامعه اى را ريخت و از آن در برابر موج آفرينيها، عقل انگيزيها و بيدارگريهاى رسولان الهى، نگهدراى كرد.
اينان بودند كه به نگهبانان تخت و ديهيم نظامهاى جاهلى مى آموزاندند، چسان از انديشه هاى خرافى در برابر پيام رسولان الهى بهره ببرند و يا راه درافتادن با هر فرازى از پيام آنان، چگونه و با چه اهرمهايى بايد انجام بگيرد.