عاشق واصل
عاشق واصل
شهید دكتر مصطفي چمران در اولين دور انتخابات مجلس شوراي اسلامي، از سوي مردم تهران به نمايندگي انتخاب شد و تصميم داشت در تدوين قوانين و نظام جديد انقلابي، به خصوص در ارتش، حداكثر سعي و تلاش خود را بكند تا ساختار گذشتة ارتش به نظامي انقلابي و شايسته ارتش اسلامي تبديل شود. در يكي از نيايشهاي خود بعد از انتخاب نمايندگي مردم در مجلس شوراي اسلامي، اينسان خدا را شكر ميگويد: «خدايا ! مردم آن قدر به من محبت كردهاند و آنچنان مرا از باران لطف و محبت خود سرشار كردهاند كه به راستي خجلم و آن قدر خود را كوچك ميبينم كه نميتوانم از عهده آن به درآيم. خدايا، تو به من فرصت ده، توانايي ده تا بتوانم از عهده برآيم و شايستة اين همه مهر و محبت باشم.»
این شهید بزرگوار در بخش دیگری از نیایشهای عارفانه خود این گونه با خدا نجوا میکند:
خدایا ! سالها دربهدر بودم، به خاطر مستضعفین دنیا مبارزه میکردم، از همه چیز خود چشم پوشیده بودم، و آرزو میکردم که روزی به ایران عزیز برگردم و همه استعدادهای خود را به کار اندازم.
خدایا ! به انقلابیهای مصر و الجزایر و کشورهای دیگر توجه میکردم که رهبران انقلاب بعد از پیروزی به جان هم میافتند، همدیگر را میکوبند، دشمنان را خوشحال میکنند و عدم رشد انقلابی و انسانی خود را نشان میدهند، و من آرزو میکردم که در روزگاران آینده، انقلاب مقدس ایران به وجود بیاید که رهبرانش به اهم متحد باشند، خود را فراموش کنند، منتها را کنار بگذارند، وحدت کلمه خود را حفظ کنند و به انقلابیون دنیا نشان دهند که انقلاب اسلامی ایران، آنچنان انقلابی است که برخلاف همه انقلابها و همه مکتبها و همه کشورها، خدا و مکتب و هدف، بر خودخواهیها و غرورها غلبه دارد و نمونهای بینظیر در سلسله تکاملی انسانها به شمار میآید.
خدایا ! آرزو میکردم که کشورم آزاد گردد و من بتوانم بیخیال از زور و تزویر و دروغ و تهمت و دشمنی و خباثت، در فضای آن به سازندگی پردازم و هرچه بیشتر به تو تقرب بجویم.
شهردار بسیجی
شهردار بسیجی
خانم صفیه مدرسی، همسر شهید مهدی باکری میگوید:
مهر ماه 1359 بود که تازه جنگ تحمیلی عراق علیه ایران شده بود که مهدی به خواستگاریام آمد. او را یک بار در تلویزیون دیده بودم که به عنوان شهردار ارومیه خیلی شمرده و متین صحبت میکند. دست روزگار او را به خانهی ما آورد. بعد از مراسم معارفه و خواستگاری، شرایطش را پرسیدم. مهدی شرطی جز اطاعت از دستورهای الهی و پیروی از خط امام نداشت. من هم با جان و دل پذیرفتم.
روز بعد از عقد، مهدی به سوی جبهه شتافت. ابتدا به منطقهی عملیاتی غرب کشور رفت و سمت فرماندهی عملیات سپاه را به عهده گرفت و در پاکسازی آنجا از مزدوران مسلح ضد انقلاب کوشش بسیار کرد. همان روزها بود که امیر سپهبد شهید صیاد شیرازی به کردستان آمد و با مهدی باکری آشنا شد. مهدی، کمک بسیاری در راهنمایی نیروهای شهید صیاد شیرازی انجام داد و دوستی آن دو از همان جا آغاز شد.
شهید صیاد شیرازی بعدها چنین گفت: «من تا سالها نمیدانستم این جوان متواضع و فروتن اما زیرک و فعال، مهندس است و فقط او را به عنوان یک بسیجی ساده میشناختم. او به جز بسیجیان، در دل ارتشیها هم نفوذ کرد. به هنگام ادغام نیروهای سپاه و ارتش برای شرکت در برخی عملیاتها، برادران ارتشی برای بودن در کنار او با هم رقابت میکردند.»
خاک کربلا اگر مقدس شد ...
شهید عبدالحسین برونسی
هرکس یاور ما باشد ماهم یاری اش می کنیم
بابايي آماده پرواز بود
بابايي آماده پرواز بود
سال 61 شهيدبابايي را گذاشتيم فرمانده پايگاه هشتم شكاري اصفهان. درجه اين جواب حزباللهي سرگردي بود كه او را به سرهنگ تمامي ارتقا داديم. آن وقت آخرين درجه ما، سرهنگ تمامي بود. مرحوم بابايي سرش را مي تراشيد و ريش مي گذاشت. بنا بود او اين پايگاه را اداره كند. كار سختي بود. دل همه ميلرزيد دل خود من هم كه اصرار داشتم، ميلرزيد، كه آيا مي تواند؟ اما توانست. وقتي بنيصدر فرمانده بود، كار مشكلتر بود. افرادي بودند كه دل صافي نداشتند و ناسازگاري و اذيت مي كردند حرف ميزدند، اما كار نميكردند؛ اما او توانست همانها را هم جذب كند. خودش پيش من آمد و نمونهاي از اين قضايا را نقل كرد. خلباني بود كه رفت در بمباران مراكز بغداد شركت كرد، بعد هم شهيد شد.
او جزو همان خلبانهايي بود كه از اول با نظام ناسازگاري داشت. شهيد عباس بابايي با او گرم گرفت و محبت كرد حتي يك شب او را با خود به مراسم دعاي كميل برده بود؛ با اين كه نسبت به خودش ارشد هم بود. شهيد بابايي تازه سرهنگ شده بود اما او سرهنگ تمام چند ساله بود؛ سن و سابقه خدمتش هم بيشتر بود. در ميان نظامي ها اين چيزها مهم است. يك روز ارشديت تأثير دارد؛ اما او قلباً و روحاً تسليم بابايي شده بود. شهيد بابايي مي گفت ديدم در دعاي كميل شانههايش از گريه ميلرزد و اشك ميريزد. بعد رو كرد به من و گفت: عباس دعا كن من شهيد بشوم! اين را بابايي پس از شهادت آن خلبان به من گفت و گريه كرد. او الان در اعلي عليين الهي است؛ اما بنده كه سي سال قبل از او در ميدان مبارزه بودم هنوز در اين دنياي خاكي گير كردهام و ماندهام! ما نرفتيم؛ معلوم هم نيست دستمان برسد. تأثير معنوي اينگونه است خود عباس بابايي هم همين طور بود او هم يك انسان واقعا مؤمن و پرهيزگار و صادق و صالح بود.
(بيانات رهبر معظم انقلا ب در ديدار مسئولان عقيدتي، سياسي نيروي انتظامي 23/10/83)
اميد به جوانان
اميد به جوانان
اكثر جوانيهايي كه در جنگ نقشهاي مؤثر ايفا كردند از قبيل دانشجوها بودند و خيلي هايشان هم جزو نخبهها بودند. دليل نخبهبودنشان هم اين بود كه يك جوان بيست و دو سه ساله فرمانده يك لشكر شد؛ آنچنان توانست آن لشگر را هدايت كند و آن چنان توانست طراحي عمليات را كه هرگز نكرده بود، بكند كه نه فقط دشمناني را كه مقابل ما بودند يعني سربازان مهاجم بعثي عراق متعجب كرد بلكه ماهوارهاي دشمنان را هم متعجب كرد. ما والفجر هشت را كه حركت نشدني و باور نكردني است داشتيم درحالي كه ماهوارههاي آمريكايي براي عراق لابد اين موضوع را شنيديد و مطلعيد كار ميكردند؛ اطلاعات به آن كشور ميدادند؛ يعني دائماً قرارگاههاي جنگي رژيم بعثي با دستگاههاي خبري آمريكايي و با ماهوارههايشان مرتبط بودند و آن ماهواره نقل و انتقال و تجمع نيروهاي ما را ثبت ميكردند و بلافاصله به آن اطلاع ميدادند كه ايرانيها كجا تجمع كردهاند و كجا ابزار كار گذاشتهاند.
حتما ميدانيد كه اطلاعات در جنگ نقش بسيار مهم و فوق العادهاي دارد اما زير ديد اين ماهوارهها، دهها هزار نيرو رفتند تا پاي اروند رود و دشمن نفهميد! با شيوههاي عجيب و غريبي كه ميدانم شماها چيزي از آنها نميدانيد البته آن وقت براي ماها روشن بود بعد هم براي مردم آشكار شد منتها متأسفانه معارف جنگ دست به دست نميشود. يكي از مشكلات كار ما اين است لذا شماها خبر نداريد اينها با كاميون با وانت، به شكلهاي گوناگون مثل اينكه گويا هندوانه بار كردهاند، توانستند دهها هزار نيروي انساني را با پوششهاي عجيب و غريب و در شبهاي تاريكي كه ماه هم در آن شبها نبود به كناره اروندرود منتقل كنند و از اروندرود كه عرض آن در بعضي از قسمتها به دو سه كيلومتر ميرسد اين نيروهاي عظيم را عبور بدهند به آن طرف از زير آب و با آن وضع عجيبي كه اروند دارد كه شماها شايد آن را هم ندانيد.
اروند دو جريان دارد: يك جريان از طرف شمال به جنوب است كه آن جريان اصلي اروند است و رودخانه دجله و فرات هم در همين جريان به اروند متصل ميشوند و با هم به طرف خليج فارس ميروند. جريان ديگر عكس اين جريان است و آن در مواقع مد دريا است. در اين مواقع آب دريا به قطر حدود دو سه يا چهار متر از طرف دريا يعني از طرف جنوب ميآيد به طرف شمال يعني دريا سرريز ميشود در رودخانه. با اين حساب يعني اروند دو جريان صدو هشتاد درجهاي كاملاً مخالف همديگر دارد. به هر حال با يك چنين وضع پيچيدهاي آن زمان ما در جريان جزييات كار قرار مي گرفتيم و آن دلهرهها و كذا و كذا رزمندگان اسلام توانستند به آنجا بروند و منطقهاي را فتح كنند و كار شگفت آوري را انجام دهند اين كار كار همين دانشجوها و همين جوانان و همين نخبههايي دارد كه در بسيج و در سپاه بودند.
(بيانات رهبر معظم انقلاب در ديدار با جوانان نخبه و دانشجويان 5/7/83 )
نظرعنايت شهيد
خاطره ای از شهید برونسی به نقل از:همسرشهيد
آن سال حسين ودختر بزرگم، پشت کنکور ماندند وقبول نشدند. بين دوست ودشمن، تک وتوکي مي گفتند:اينا فرزند شهيد هستن وسهميه هم که دارن،عجيبه که توي کنکور قبول نشدن! بعضي از آنهايي که فضولي شان بيشتر بود، با زبانشان نيش مي زدند. حسابي ناراحت بودم وگرفته. بيشتر از من، بچه ها زجر مي کشيدند. همه تلاششان را کرده بودند که به جايي نرسيد.گويي ديگر اميدي به کنکور سال بعد نداشتند .همان روزها، شب جمعه اي بود که رفتم سرمزار شهيد بروسني. فاتحه اي خواندم و مدتي پاي قبر نشستم .همين طوربا روحش درد دل مي کردم وبه زمزمه حرف مي زدم.وقتي مي خواستم بيايم، از قبول نشدن بچه ها توي کنکور شکايت کردم؛ وازاينکه بعضي ها چه نيش وکنايه اي مي زنند بهش گفتم: شما مي داني وجان زينب!شما که جات خوبه، از خدا بخواه، از حضرت فاطمه زهرا(س) بخواه که بچه هات امسال ديگه قبول بشن.بنا به تجربه هاي قبلي، يقين داشتم دعام بي اثر نمي ماند.مدتي بعد، عجيب بود که اميد بچه ها به قبولي،انگار خيلي بيشتر شده بود، طوري که با علاقه وپشتکار زيادتري درس مي خواندند.
کنکور سال بعد، هردوشان باهم قبول شدند؛ آن هم با رتبه خوب. دوتايي هم توي دانشگاه، مشهد افتادند. اين [اتفاق] را چيزي نمي دانستم ،جزعنايت شهيد.
پرستيژ فرماندهی
خاطره ای از شهید برونسی به نقل از:سيد کاظم حسيني
علاقه خاصي هم به حضرت فاطمه زهرا(ع) داشت،هم به سادات وفرزندان ايشان. عجب هم احترام سيدي را نگه مي داشت.يادم نمي آيد توي سنگر،چادر، خانه يا جاي ديگري با هم رفته باشيم واو زودتر از من وارد شده باشد. حتي سعي مي کرد، جلوتر از من قدم برندارد.يک بار با هم مي خواستيم برويم جلسه.پشت دراتاق که رسيديم،طبق معمول، مرا فرستاد جلو گفت: بفرما. نرفتم تو. بهش گفتم:اول شما برو!
لبخندي زد وگفت: تو که مي دوني من جلوترازسيد،جايي وارد نمي شم. به اعتراض گفتم:حاج آقا،اينجا ديگه خوبيت ندارده من اول برم!گفت براي چي؟ گفتم: ناسلامتي شما فرمانده هستي؛اينجا هم که جبهه است وبالاخره بايد ابهت و پرستيژ فرماندهي حفظ بشه.مکثي کردم وزود ادامه دادم: اينکه من جلوتربرم، پرستيژشما را پايين مي ياره. خنديد وگفت: اين پرستيژي که مي خواد با بي احترامي به سادات باشه، مي خوام اصلاً نباشه!
زن وصد حوريه
خاطره ای از شهید برونسی به نقل از سعيد اخوان
حاجي توي بيمارستان هفده شهريور بستري بود. يک روز پدرم رفت ملاقاتش.وقتي برگشت، گفت:بابا! اين فرمانده ات عجب مرديه! گفتم: چطور؟ گفت: اصلاً اهل اين دنيا نيست.اينجا موقتي مونده. مطمئنم که جاش،جاي ديگه ايه. ظاهراً خيلي خوشش آمده بود ازحرف هاي حاجي. ادامه داد: همين جورکه صحبت مي کرديم، حرف شد از حوريه. توگوشش گفتم: خلاصه حاج آقا رفتي اون دنيا،يکي ام براي ما بگير.اونم خنديد وگفت: چشم.بعدش حرفي زد که خيلي معنا داشت.بهم گفت: ما صد تا حوريه اودنيا رو،به همين زن خودمون نمي ديم.گفت:حاجي همسرش راخوب شناخته،قدرهمچين زن فداکار وصبوري رو،کسي مثل حاجي بايد بدونه.