نظرعنايت شهيد
خاطره ای از شهید برونسی به نقل از:همسرشهيد
آن سال حسين ودختر بزرگم، پشت کنکور ماندند وقبول نشدند. بين دوست ودشمن، تک وتوکي مي گفتند:اينا فرزند شهيد هستن وسهميه هم که دارن،عجيبه که توي کنکور قبول نشدن! بعضي از آنهايي که فضولي شان بيشتر بود، با زبانشان نيش مي زدند. حسابي ناراحت بودم وگرفته. بيشتر از من، بچه ها زجر مي کشيدند. همه تلاششان را کرده بودند که به جايي نرسيد.گويي ديگر اميدي به کنکور سال بعد نداشتند .همان روزها، شب جمعه اي بود که رفتم سرمزار شهيد بروسني. فاتحه اي خواندم و مدتي پاي قبر نشستم .همين طوربا روحش درد دل مي کردم وبه زمزمه حرف مي زدم.وقتي مي خواستم بيايم، از قبول نشدن بچه ها توي کنکور شکايت کردم؛ وازاينکه بعضي ها چه نيش وکنايه اي مي زنند بهش گفتم: شما مي داني وجان زينب!شما که جات خوبه، از خدا بخواه، از حضرت فاطمه زهرا(س) بخواه که بچه هات امسال ديگه قبول بشن.بنا به تجربه هاي قبلي، يقين داشتم دعام بي اثر نمي ماند.مدتي بعد، عجيب بود که اميد بچه ها به قبولي،انگار خيلي بيشتر شده بود، طوري که با علاقه وپشتکار زيادتري درس مي خواندند.
کنکور سال بعد، هردوشان باهم قبول شدند؛ آن هم با رتبه خوب. دوتايي هم توي دانشگاه، مشهد افتادند. اين [اتفاق] را چيزي نمي دانستم ،جزعنايت شهيد.