نفرين زينب...
نفرين زينب
خولي در حالي که روي زمين افتاده بود، صداي گام هاي مردي را شنيد که دارد تا بالاي سرش مي آيد. سرش را بلند کرد. ديد مختار بن ابي عبيده ثقفي با شمشيري در دستانش ايستاده.
مختار گفت: تو در کربلا چه کردي؟
خولي داشت از شدت عصبيّت مي لرزيد.
گفت:رفتم تا خيمه علي بن حسين عليه السلام بيمار روي زمين افتاده بود و در تب مي سوخت. من پوستيني گران بها را از زيرش بيرون کشيدم و به غنيمت برداشتم. مقنعه و گوشواره هايي را هم از سر زينب و دختران حسين به غارت بردم.
مختار به گريه افتاد. گفت: کسي به تو چيزي نگفت؟
خولي همان طور که روي زمين ولو شده بود گفت: «زينب نفرينم کرد و گفت: خداوند دست و پايت را قطع کند و تو را قبل از آتش آخرت، به آتش دنيا بسوزاند.» مختار گفت: به خدا که نفرين آن بانوي مظلوم را مستجاب مي کنم. دست ها و پاهاي خولي را به ضربه شمشير جدا کرد و آتشي مهيا کرد و او را سوزاند.