سوداي شکار
سوداي شکار
مي گويند يزيد عاشق شکار کردن بود. در هفته ساعات زيادي را به شکار و تفرج مي گذراند. يک روز که همراه دور و بري هايش به شکار رفته بود، آهويي از دور به آن ها نزديک شد. يزيد با ديدن آهو خيلي ذوق زده شد و گفت:من خودم مي خواهم بگيرمش؛ کسي دنبالم نيايد. و سوار بر اسب، از اين وادي به آن وادي مي رفت و آهو را تعقيب مي کرد.
آهو، چموش بود و تيزپا. يزيد به گرد راهش هم نرسيد و وقتي به خودش آمد، ديد که در صحرا گم شده است.
يزيد تشنه شد. آن قدر توي صحرا سرگرداني کشيد، تا اين که يک صحرا نشين رسيد. مرد داشت از چاه، آب مي کشيد. به يزيد بي محلي کرد و مشغول کارش بود. به تريپ قباي يزيد برخورد و از کم محلي باديه نشين بسيار عصباني شد. گفت:«مي داني من کيستم؟ اگر مرا بشناسي، بيش تر از اين ها احترامم مي کني.»
مرد صحرا نشين گفت:خب بگو کيستي؟
يزيد با کلي ادعا و تمتراق گفت:«من اميرالمؤمنين يزيد بن معاويه هستم.»
انتظار داشت مرد باديه نشين به پايش بيفتد. برايش گوسفندي قرباني کند وکوزه آب را مقابلش بگيرد.
اما مرد باديه نشين به يکباره تمام خشم زمين را در چشمانش ريخت و گفت:«سوگند به خدا که تو قاتل حسيني. تو دشمن خدا و رسول خدايي!»
بعد شمشير يزيد را از نيامش بيرون کشيد وخواست به او بزند که اشتباهاً به اسب زد. اسب از شدت ضربه رم کرد و يزيد از پشت بر اسب آويزان شد و اسب، آن قدر او را به زمين کشيد که بدنش پاره پاره شد.
دوستان و ياران يزد از اين که دير کرده بود، نگرانش شدند و در پي اش صحرا را گشتند. اثري از يزيد نبود. بعد از مدتي تنها اسب خونين يزيد را در حالي که ساق پايش توي رکاب اسب جا مانده بود، يافتند. اما از خود يزيد خبري نبود.
به همين راحتي، تاريخ يزيد را که به قول خودش:«اميرمؤمنان» بود، از صحنه روزگار حذف کرد و آن آهو، پيکي بود براي رساندن اجل يزيد.