شکستن حرمت کربلا...
شکستن حرمت کربلا…
محمد بن اشعَثِ بن قِيسِ کِندي از طرف لشگر عمر بن سعد جلو آمده بود.
تمام راهي که به خيمه هاي حسين بن علي برسد، داشت فکر مي کرد که چي بگويد؟ چطوري واژه ها را کنار هم بچيند که حسين نتواند جوابي برايش بياورد. فکرش مشغول به اين بود تا حرفي بزند که تمام تاريخ تحسينش کنند. چيزي بگويد که دوروبري هاي حسين عليه السلام را از کنارش بپراکند. به خودش که آمد ديد حسين عليه السلام مقابلش ايستاده. پس فرياد زد:
«آي حسين بن فاطمه!نسبت به پيامبر خدا، تو چه حرمتي داري که ما نداريم؟ فرق تو با ما چيست؟»
«حسينٌ منّي وَ انَا مِن حسين» را فراموش کرده بود. فراموش کرده بود که پيامبر خدا صلي الله عليه و آله حسين را با خودش مي آورد بالاي منبر مسجد. مي فرمود:«ايها الناس!هذا حسين بن علي. فَاعرِفوه- مردم!اين حسين پسر علي است. بشناسيدش.»
نشناختندش.حيف!
حسين برايش اين آيه را خواند:«اِنَّ اللهَ اصطَفِي آدَمَ و نوحاً وَ آلَ اِبراهيمَ وَ آلَ عِمرانَ عَلَي العالَمين. ذَرِّيهَ بَعضُها مِن بَعضِ وَ الله سَميعٌ عَليم…» و فرمود«قسم به خدا که محمد از آل ابراهيم است و عترت طاهره اش از آل محمدند.
بعد نام اين مرد را پرسيد.
محمد بن اشعث نامش را بلند فرياد کرد تا مثلاً صدايش را من و تويي که اينجاي تاريخ نشسته ايم هم بشنويم. اما ما نفرين حسين را شنيديم که فرمود:«خداوندا!پسر اشعث را در اين روز ذليل کن. طوري که هرگز بعد از امروز عزيز نشود.»
روايت است که مرد براي قضاي حاجت بيرون آمد.اما به نيش عقربي از پا درآمد و شرايطش آن قدر اسف بار بود که نوع مرگش سر زبان ها افتاد و عزتش له شد.