سردار عمارت کوفه
سردار عمارت کوفه….
گفته بود سرهاي بريده بياورند تا ببيند.
سرها را روي ني کرده بودند و يکي يکي وارد کاخ مجلّلش مي کردند.
ابن زياد نشسته بر تخت عمارت، سر تکان مي داد و سعي مي کرد تا دانه دانه سرهاي بر ني فرو رفته را بشناسد. حسين عليه السلام را شناخت. اشاره کرد که آن را برايش پايين بياورند. سر را گذاشت روي پاهايش. خواست پيروزمندانه سخن باز کند که احساس کرد پاهايش آتش گرفته.
هول کرد. سر را برداشت و ديد که لباسش سوراخ شده. اشاره کرد که سرها را ببرند. اما «آخ پايم» اش از همان روز بلند بود. قطره اي از خون سرحسين عليه السلام بر پاي او چکيده و لباسش را سوزانده بود و سوراخ تا توي استخوان پايش، کش آمده بود.
بوي تعفن همه کاخ مجللش را پر کرده بود. روزها و روزها به همين شکل مي گذراند. با چوب دستي که بتواند درد پايش راکم کند و کمي راهش ببرد و شيشه هاي مشک و عنبر که به جاي زخم مي زد اما بوي تعفن کم نمي شد.
بعد از قيام مختار، ابراهيم بن مالک اشتر ابن زياد را کت بسته آورد کنار آتشي که راه انداخته بودند.
مي گويند از گوشت تن ابن زياد مي بريدند و نيم پزش مي کردند و به خودش مي خورانيدند و اين گوشت هاي متعفن رانش را به خورد خودش دادند تا اين که به حد مرگ افتاد و بعد از آن به قتلش رساندند.
و سَيَعلَمُ الَّذينَ ظَلَمُوا اَيَّ مُنقَلَبٍ يَنقَلِبون