سياهي لشگر نباش
سياهي لشگر نباش!!
ايستاده بود بالاي بلندي.
مي ديد که شمر، خنجر به دست گرفته و بالاي سر پسر رسول خدا راه مي رود.
مي ديد که حسين بن علي عليه السلام روي زمين افتاده و نگاهش به خيمه هاست. همه ماجرا توي مردمک چشم هاي مرد، پيدا بود.
حسين عليه السلام که کشته شد، مرد هم راهي خانه اش شد. نماز عشاء خواند و خوابيد.
در عالم خواب، پيام آوري از طرف رسول خدا به او گفت که پيامبر تو را مي خواند.
مرد گفت:مرا با رسول خدا کاري نيست.
سفير، مرد را کشان کشان تا پيش پاي رسول خدا برد.شمشيري در دستان پيامبر، برق مي زد که با آن تمام رفيقان مرد را به ضربه اي آتشين ناکار مي کرد. چون پيامبر به اين مرد رسيد، مرد سلام کرد.
نبي خدا صلي الله عليه و آله جواب سلامش را نداد. اما گفت:اي دشمن خدا!تو حرمت مرا شکستي. خاندانم را کشتي. حقّ مرا رعايت نکردي و کردي آنچه نبايد مي کردي.
مرد هراسان گفت:من شمشير و نيزه اي به دست نگرفتم. من هيچ تيري پرتاب نکردم. من کسي را نکشتم.
رسول خدا فرمود:راست گفتي. اما تو بر سياهي لشکر افزودي. تو سپاه ظلم را پرشمارتر کردي و سپاه خلق را کم شمارتر.
تشتي از خون مقابل پيامبر بود. رسول خدا فرمود:اين خون فرزندم حسين است.
کمي از آن خون را بر چشمان مرد ماليد و مرد از خواب پريد در حالي که ديگر چشمانش هيچ کجا را نمي ديد.