رابطه دوستي پدرم با آقاي خميني
سالي که امام از ترکيه به عراق رفتند، يکي دو ماه بعد من به عتبات مقدسه رفتم. از طريق غير معمول و از سمت خرمشهر رفتم. دو ماهي که ماندم، تصميم گرفتم معمم بشوم. مرحوم ميرزا احمد انصاري هم آنجا بود. از من پرسيد: شنيدم معمم بشوي؟ من حجره داشتم که جاي برگزاري مجلس عمامه گزاري نبود. ايشان گفت: من دلم مي خواهد مجلس را در خانه ما بگذاري. منزل خوبي داشت. اين انصاري ها معتقد هستند که اشعري هستند. آقاي انصاري به پدرم هم ارادت داشت و آن زمان پدرم هم زنده بود. از من پرسيد: چه کسي را براي عمامه گذاري دعوت مي کني. ايشان خودش از مريدان آقاي خويي و آقاي روحاني بود. ما هم با خاندان روحاني نسبت داريم. آيت الله سيد مهدي روحاني با مادرم پسر دايي و دختر عمه بودند. من گفتم که آيت الله حکيم با پدرم خيلي آشناست و هر بار که خدمت ايشان مي رسم حتي از کوچکترين بچه هاي ما را سراغ مي گيرد. برادرم را هم حتي ايشان معمم کرد. اما من روي آشنايي آقاي خميني با پدرم و سوابق او با پدرم ايشان را دعوت مي کنم. ايشان به من گفت: شما ايشان را دعوت نکن. چون آقاي خميني در هيچ مجلسي تاکنون شرکت نکرده است. به علاوه آقاي خميني بازديد همه را پس داده الا من. (ايشان چون روي آقاي سيد محمد روحاني حساس بود) و بسا خانه من نيايد. من گفتم: من به ايشان مي گويم، اگر آمد چه بهتر، اگر نيامد به فکر کسي ديگري مي افتم. من رفتم خدمت آقاي خميني و گفتم مي خواهم معمم شوم. ايشان تبسمي کرد و فرمود: دير شده است. من به شوخي گفتم: پس نشوم؟ گفتند: نه. بعد من گفتم که مي خواهم شما در مجلس بنده بياييد. ايشان مکثي کرد و گفت: مي آيم. بعد پرسيد: مجلس شما کجاست؟ گفتم: منزل آقاي انصاري! مدت مديدي تأمل کرد. و باز هم گفت: مي آيم. گفتم من بيايم دنبال شما؟ ايشان فرمود: نه با مصطفي مي آيم. ما رفتيم منزل آقاي انصاري. مجلس مفصلي چيده بود با ميوه و شيريني و همه را هم با هزينه خودش ترتيب داده بود. دوستان زيادي آمدند. آقاي خميني و آقا مصطفي هم آمدند. حدود يک ساعت نشست که واقعا طولاني بود. زماني که آقاي قرحي سيني عمامه را جلوي ايشان گذاشت، ايشان يک سخنراني مختصري هم فرمود.
ايشان فرمود: من چهل و شش سال است با پدر ايشان مربوط بودم و در خلال اين 46 سال، مدتي پيش پدر بزرگ پدر ايشان يعني مرحوم ملامحمد طاهر قمي درس مي خوانديم. و مدت زيادي هم همدرس و هم بحث بوديم. بعد هم شروع به تعريف از خاندان ما کردند. بعد عمامه را گذاشتند و دعا کردند. بعد آقاي خميني رفت و حاج آقاي مصطفي ماند. ايشان به شوخي گفت: آمبولانس را خبر کن. تا پدرم بود نمي توانستم چيزي بخورم. اما حالا مي خورم.
اين صحبت امام رابطه دوستي پدرم را با آقاي خميني نشان مي دهد.