خرافه گرايى بازگشت به جاهليت1
خداوند متعال، در هر دوره اى، براى جلوگيرى از فساد زمين و تباهى بشر، كه در لجن زار خرافه و انديشه هاى برآمده از آن، به وقوع مى پيوندد، رسولى را برانگيخت، تا بر روشنى مشعلهاى پيشين توحيد بيفزايد و مشعلهايى را در جاى جاى هستى برافروزد.اين نورافشانى بزرگ، بر بام زمين و در مشرق (جان)ها، به دست آخرين فرستاده خدا، محمد مصطفى(ص) بود.
خرافه، تاروپودِ خردها را درهم تنيده بود. هر روز و هر آن، بر تار تنيدگى خود مى افزود. و بر كوچك ترين روزنه هاى رو به روشنايى، تار مى تنيد. خردها و فكرها را از بالگشايى و حركت به سوى آفاق و آفاق نگرى باز مى داشت. چنان تارها به هم تنبيده بودند كه جنگلى انبوه را مى مانست، بدون اين كه هيچ افق و كرانه اى پيدا و روزنى رو به روشنايى گشوده باشد. تاريكى فضا را اندوده بود.
خرافه، عنكبوت وار، همه گاه، همه جا و همه زوايا را در رصد خويش داشت و انديشه اى اگر در تكاپو و حركت به سوى روشنايى مى ديد، با شتاب آن را صيد مى كرد و در تارهاى هزار توى خود به بند مى كشيد و واژگونه، بين زمين و آسمان، نگاه اش مى داشت، تا خشك شود و از چرخه حيات به دور افتد و نتواند از تاريكستانى كه او پديد آورده بود، نقبى به روشنايى بزند. چنان فضا را تارهاى درهم تنيده، فرا گرفته بودند كه اگر انديشه اى از توده اى از اين تارهاى درهم فرو رفته رهايى مى يافت، در دامهاى ديگرى كه خرافه در عرصه زمين و فضا گسترانده بود، گرفتار مى آمد.
خرافه، همه جا و همه چيز را آلوده بود. باتلاقها، لجن زارها و مردابهاى آن، در جاى جاى قلمرو جاهليت و در سينه و دل يكايك آدميان، دهان گشوده بودند، بويناك، فرو بلعنده، و با نَفَسهاى سمّى كه در هر دَم و بازدَم آنها، كرور كرور انسانها به وادى هلاكت فرو مى افتادند كه نه ردّى از آنان مى ماند و نه نشانى.
چه بسيار انسانهايى كه نه از دم تيغ شمشيرهاى بُرّا، كه از دَم تيغ خرافه گذرانده شدند، به هيچ صدايى، آه و فرياد و ناله اى.
خرافه، غبار مى انگيخت، زوزه كنان، رملها را بر چشمها مى كوبيد و سينه ها را مى خَست و خستگى را به جام (جان)ها فرو مى ريزاند و مزرعه دلها و بُستان عقلها را خزان مى ساخت، تا زمينه براى تاخت و تاز، حكمروايى و پاگيرى دولت جهل، از هر جهت آماده شود و مام زمان از زادن موساى عقل سَتَرون گردد و گهواره زمين از پروراندن او ناتوان. و اگر دستى از اعجاز برون آيد و مامى باروَر شود و موساى عقلى را به دور از اورنگ بانان خرافه بر عرشه زمين گذارد، بايد به آغوش آب سپرده شود، تا شايد در زَمهرير قساوت، خشم و خشونت، آغوشى به مهر گشايد و آن گوهر يكتا را بگيرد و در صدف خويش بپروراند.
خُرافه، حكمروايى مى كرد، قانون مى گذارد، برنامه مى ريخت، راه نشان مى داد، آيين زندگى مى نوشت و مى آموزاند و راه هاى برون رفت از نگرانيها و گرفتاريها را فراروى افراد مى گذارد؛ اما به نوعى خاص، گردبادگون و كلاف در كلاف و درهم .
در قلمرو آن، خردوَرزى عرصه اى براى جولان و بست و گشاد كارها نداشت. خرد در غل و زنجير بود و در حصارى تنگ.
در اين قلمرو، قانون را برخورداران مى نگاشتند و مى گذاردند و در بندبند و مادّه مادّه آن، گريز از مرزهاى انسانيت، وجدان، فطرت و خرد تعبيه شده بود؛ اما به گونه اى كه مردمان درنمى يافتند، چسان به سوى جهنم بردگى، بى هويتى، بى تبارى، بى ريشه اى و باتلاق فقر، نزاعها و جنگها و طايفه گراييهاى خونين و خانمان سوز، تحت لواى قانون قبيله، كشيده مى شوند و به نامِ قانون، از هستى ساقط مى گردند.
در اين گرداب، راه نشان داده مى شد؛ اما راه بى بازگشت، راهى كه هر آن بيش تر انسان را به گرداب فرو مى برد و بيش از پيش، گرفتارش مى ساخت و توان او را در بيهوده پيماييها و كژراهه رويها، باتلاق گرديها، مى سوزاند و تباه مى كرد، بدون اين كه ذرّه اى از گرفتاريها و نگرانيهايش را بكاهد و افقى روشن فراديدش بنماياند.
و چنان فضا وَهم آلود، غبار اندود و خردسوز بود كه فرد گرفتار آمده در باتلاق انديشه خرافى خويش، از ذهن اش نمى گذشت كه آن چه او را به اين روزگار سياه انداخته، چگونگى كاركرد، رفتار و انديشه سياه خود اوست، بلكه مى انگاشت، طلسم شده، جادوگران روزگارش را سياه كرده اند، جنيان، كينه توزانه با او در نبردند، چشمانى شوم و شور، بخت او را از تخت فرو انداخته و افرادى بدشگون، زندگى را بر او آوار ساخته اند.
خرافه، مى توفيد و آن به آن، ويرانى به بار مى آورد و هر آن چه را كه با خردمندى ساخته و فرارفته بود، به تلّى از خاك بدل مى ساخت و جغدهاى شوم آواى خود را بر ويرانه هاى آنها مى گمارد تا آواى مرگ سر دهند و نوميدى را به دلها فرو پاشند كه دلهاى نااميد و سينه هاى خسته و ديدگان كوتاه بين، زودتر سر تسليم فرود مى آورند و فرمانبردار دستگاهِ خردسوز خرافه مى گردند.
خرافه، به پيروان و فرمانبران خود مى آموزاند كه چه پديده، عنصر و جريان، شوم و نامبارك و يا ميمون و مبارك است. و از چه چيز بايد دورى گزيد و فرهيخت و به چه چيز نزديك شد و با چه انديشه، مرام و آيينى دمساز شد و از چه انديشه، مرام و آيينى دامن گرفت.
خرافه، براى هر كارى و هر گامى كه انسان در زندگى بايد انجام مى داد و يا برمى داشت، برنامه ريخته بود: حكومت گرى، جنگ و صلح، داد وستد، ازدواج، سفر و… و اين كه اين كارها با چه شيوه و سازوكارى اگر انجام بگيرند، فرجام خوشى خواهند داشت وگرنه سرانجام خوشى نخواهند داشت.
خرافه، به تفسير پديده هاى طبيعى مى پرداخت و براى هرچه در طبيعت رخ مى داد، پندارگرايانه علتهاى شگفتى مى يافت و در ذهن مردم پندارگرا فرو مى برد.
خرافه، چنان رويدادهاى هراس انگيز طبيعى، مانند طوفان، زلزله، سيل، خورشيد و ماه گرفتگى را بر پندارها و علتهاى نابخردانه مى تنيد و خانه سست بنياد خود را زيبا جلوه مى داد و افراد خرد باخته و در خرافه فرو رفته را بالا مى كشيد و به توجيه حركتها، برنامه ها و آيينهاى خردسوز و خرافه گستر خود وامى داشت كه مردمان آن حركتها، آيينها و برنامه ها را سرچشمه گرفته از خرد مى انگاشتند و با جان و مال در نگهدارى از آنها مايه مى گذاشتند.