تکههایگوشتو پوست باقیمانده لای لباسشهدا
به همراه جنازه ی شهیدی به سردخانه رفتم. جنازه را در کشوی یخچال جابه جا کردیم و به طور تصادفی نگاهم به لباس های خونی افتاد که در گوشه ی سردخانه انباشته شده بود.
آنچه در ادامه می خوانید، بخشی از کتاب دادا، خاطرات سرکار خانم عزت قیصری است که توسط علی کلوندی نوشته شده و نشر فاتحان آن را تبدیل به کتاب کرده است…
گمشده
در گوشه ی پناهگاه، لباس خاکی و خونی را دیدم. مثل این که گم شده ای داخل لباس داشتم یا اگر کسی مرا در این وضعیت می دید فکر می کرد که دنبال چیزی می گشتم؛ با وجود این که می دانستم صحنه ی جالبی نخواهد بود. اما باز لباس را زیر و رو کردم. نمی دانید. من دل سوخته در آن لباس های خونی چه می یافتم: انگشت قطع شده و چشم از حدقه بیرون آمده. لابه لای لباسی، پر از تکه های مغز ریخته شده بود و هر چه از این صحنه ها بیشتر می دیدم، بیشتر متاثر می شدم. این صحنه ها دل هر بیننده ای را به درد می آورد، اما یک ذره بوی ناخوشایند و هیچ بوی مشمئز کننده ای در این لباس ها نبود، بلکه بوی عطر گل محمدی می داد. از این موارد زیاد می دیدم.
قبرهای کوچک
به همراه جنازه ی شهیدی به سردخانه رفتم. جنازه را در کشوی یخچال جابه جا کردیم و به طور تصادفی نگاهم به لباس های خونی افتاد که در گوشه ی سردخانه انباشته شده بود. نزدیک شدم هیچ بوی بدی نگرفته بودند.
از بدن های آنها چیزی بیش از چند گرم گوشت و پوست و استخوان نبود که لای این لباس ها جا مانده بود. وقتی لباس ها را می تکاندم، از لابه لای آنها تکه های کوچکی مثل کمی پوست و تکه های گوشت له شده، خون های خشک و دلمه شده می افتاد.
هر وقت عضوی از بدن شهدا را پیدا می کردم می رفتم قبرستان تا آنها را به خاک بسپارم.
برای رفتن به قبرستان بانه باید از جادهای خاکی عبور می کردی و به یک جاده ی فرعی و طولانی می پیچیدی، پیاده نمی شد بروی، ولی من بیشتر وقت ها پیاده و تنها می رفتم. وقتی وارد شهرک اسیران خاک می شدی، طول مسیر پر از درخت های بلوط بود و محیط قبرستان هم سرسبز و پر از درخت بود. همین باعث شده بود جای خوبی برای کمین گروهک ها باشد.
آفتاب، سنگ قبرها را می گداخت و هوش را از سر هر داغ دیده ای می ربود. قبرستان تنها محلی از شهر بانه بود که روز به روز آبادتر و بزرگتر می شد.
داخل کوله پشتی ام سرنیزه، بیلچه ی باغبانی، قمقمه و مقداری مشمع، کمی پارچه چلوار، مقداری وسایل کمکهای اولیه و چیزهای دیگر بود. با آقای امینی راننده ی آمبولانس به طرف قبرستان حرکت کردیم و وارد قبرستان شدیم. سکوت سنگینی بر فضای قبرستان طنین افکنده بود و در سکوتی سرد و غمگین فرو رفته بود. من ماندم و محوطه ای پر از مرده که ساکت و خاموشی بودند؛ بی هیچ صدایی با سرنیزه چاله ای را کندم و بعد سرنیزه را کنار گذاشتم و دست هایم را به کار گرفتم و مشت مشت خاکها را بیرون می زدم دو قبر کوچک هم ردیف هم آماده کردم. لباس را به جای پیکر شهید -که پر از تکه های مغز بود- در دل خاک قرار دادم انگشت قطع شده را هم به خاک سپردم و تکه های پوست و… را هم به خاک سپردم، با بیلچه روی قبر را پوشاندم. روی هر کدام سنگی به نشانی گذاشتم؛ کنار گلدسته های گمنام نشستم و به دور از چشم راننده، گریه کردم و بعد بلند شدم و از آن خلوت قبرستان خارج شدم.
لنگه ی پوتین
بانه که بودم، هر روز به سردخانه سر می زدم. در یکی از روزها که وارد سرخانه شدم، پایم به لنگه ی پوتینی برخورد. دولا شدم آن را از سر راه برداشتم. سنگین بود. ای کاشی برنمی داشتم. بندهای پوتین را باز کردم، دیدم پا از نیمه ی ساقی قطع شده و داخل پوتین است. پا را غسل دادم و لای پارچه ای سفید گذاشتم و درون پلاستیکی قرار دادم. به طرف گلزار شهدا حرکت کردم. موقع حمل آن عضو - که بسیار سبک بود- زیر لب زمزمه کردم که: ای شهید! عضو قطع شده ی تو سبک، ولی غمات سنگین است. به سنگینی کوه های سر به فلک کشیده ی کردستان، دست و پاهایی که صاحبان واقعی آن هرگز پیدا نمی شد.
از قضا آن روز اطراف قبرستان ناآرام بود. درگیری با ضد انقلاب جریان داشت و صدای گلوله ها شنیده می شد. به هر حال با سرنیزه مشغول کندن چاله شدم و قبر کوچکی را کندم و پای جا مانده را به دل خاک بدرقه کردم و این لحظه ها برای من تلخ ترین لحظه ها بود. دفعه ی بعد وقتی که می رفتم، روی اغلب ان قسمت هایی که عضوها را دفن کرده بودم، گل لاله روییده بود.
منبع مشرق