بنده خدا...
10 آذر 1393
مرد فقیر را که دید، نشست کنارش توی خرابه. گفت:
“کاری داری بگو برایت انجام دهم.”
ـ شما امامید، نشستهاید توی خرابه؟
نگاهش کرد، گفت:
“پدرمان که یکی است. پس برادریم! شهرمان هم که یکی است. پس همسایهایم! خدامان هم که یکی است. پس بندهایم! چرا ننشینم؟”