بوی گند شاه در آمریكا!
كارتر در دفتر خاطراتش در 20ژانویه جمله ای افزود كه برای شخصی كه اخیرا شاه را ستایش كرده بود عحیب است :
«عقیده دارم كه اگر بوی گند شاه در كشور ما به مشام برسد نه برای ما خوب است ونه برای خود او .»
ورود شاه به آمریكا
هواپیمای حامل شاه دستور داشت كه به منظور انجام تشریفات گمركی در فورت “لادردیل” فرود آید. فرح بعدها گفت: «بدیهی است كه ما میبایست در یك فرودگاه ناشناس فرود بیاییم» هیچ كس در این فرودگاه در انتظارشان نبود، جز یك بازرس كشاورزی كه میخواست بداند آیا آنها گیاهی با خود نیاورده و قصد ریختن زبالههایشان را ندارند. شاه به خنده افتاد. ناچار شدند یك ساعت منتظر بمانند تا مأموران مربوطه از شهر برسند. فرح به خاطر میآورد: «اجازه نداشتیم هواپیما را ترك كنیم. من در زمین فرودگاه قدم میزدم . در درون هواپیما هوا به قدری گرم بود كه میخواستم قدری هوای تازه تنفس كنم». سرانجام هواپیما به نیویورك پرواز كرد و در ساعات سرد پیش از سپیده دم 23 اكتبر 1979 در فرودگاه لاگاردیا به زمین نشست. به متصدیان فرودگاه گفته بودند محموله هواپیما محتوی اشیاء گرانبها از بانك مكزیك است.
عمل جراحی شاه
بیمارستان نیویورك كه به مركز پزشكی “گورنل” شهرت دارد، مجتمع بزرگ خاكستری رنگی است در حوالی خیابان شصتم، درست در كنار “ایستریور". اتومبیل شاه در محوطه بیمارستان چرخی زد و در برابر ورودی شیشهای ایستاد . شاه پیاده شد و از هال بیمارستان كه به سبك هنر نو آراسته شده، و از زیر كتیبهای كه رویش نوشتهاند: «دروازه معبدی كه زیبایی نام دارد» عبور كرد و با آسانسور خصوصی به طبقه هفدهم برده شد.
همراهان شاه نام او را در دفتر بیمارستان « دیوید نیوسام » ثبت كردند. یكی از مستخدمین شاه یك نوار پلاستیكی به این نام به مچ دست او بست. این نوار در تمام مدتی كه او در نیویورك بسر میبرد همچنان باقی بود. تا زمان مرگ شاه در همه گزارشهای پزشكانی كه به وضع او میپرداختند نام وی «دیوید نیوسام» قید میشد. دیوید نیوسام حقیقی كه معاون امور سیاسی وزارت خارجه و از ماهها پیش رابط آن وزارت با اطرافیان شاه بود، زیاد از این موضوع خوشش نیامد. عمل جراحی در بیمارستان به صورت محرمانه بر روی شاه انجام شد و فردای روز عمل جراحی یعنی 24 اكتبر اطرافیان شاه شروع به پخش خبر آن كردند.
در حالیكه شاه در طبقه هفدهم بیمارستان خوابیده بود و تظاهركنندگان در خارج فریاد «مرگ بر شاه» میكشیدند، رابرت آرمائو یك مصاحبه مطبوعاتی ترتیب داد. شگفت آنكه در این مصاحبه مطبوعاتی كه درباره وضع مزاجی یك بیمار در بیمارستان صورت میگرفت، هیچ یك از پزشكان حضور نداشتند. آرمائو آنچه را كارمندانش روز پیش تكذیب كرده بودند، تأیید كرد : شاه به سرطان لنف مبتلاست .
او گفت كه شاه تاكنون به خاطر «مصالح مملكتش» مایل نبوده كه این خبر منتشر شود. شاه را قبلا پزشكان فرانسوی معالجه كردهاند. وقتی از او پرسیدند چرا شاه به فرانسه نرفته است آرمائو پاسخ داد شاه قبلا در آنجا معالجه شده بوده است. از او پرسیدند در چه تاریخی؟ آرمائو گفت اطلاعی ندارد. بهترین دستگاههای پرتو درمانی در مركز سرطان بیمارستان كترنیگ ـ اسلون در آن سوی خیابان وجود داشت. مادر شاه را پزشكان همین مركز معالجه كرده بودند و شاه به عنوان سپاسگزاری یك میلیون دلار به بیمارستان مزبور اهدا كرده بود.
اما در این زمان دو تن از رؤسای بیمارستان اصلا مایل به معالجه شاه نبودند. سرانجام بیمارستان زیر فشار زیاد موافقت كرد. ولی اصرار ورزیدند كه راهروی زیرزمینی كه دو بیمارستان را به یكدیگر متصل میكرد، در روز شلوغ و برای امنیت شاه خطرناك است. لذا شاه را باید شبها برای درمان به آنجا ببرند. بدین سان شاه را ده بار با آسانسور به زیرزمین و از آنجا با صندلی چرخدار از راهروی زیرزمینی به ساختمان روبرو بردند. این كار بسیار ناخوشایند بود و ترس زیادی وجود داشت. به دلایل امنیتی، خانم رادیولژیست هر روز مسیر خانهاش تا بیمارستان را عوض میكرد. فرح همیشه شوهرش را همراهی میكرد. میگوید: «اگر میگفتند ساعت پنج صبح بیایید، من از خواب برمیخاستم و به بیمارستان میرفتم. گاهی میگفتند ساعت پنج صبح خوب نیست، ساعت ده بیایید یا اینكه دكتر نیامده و به ییلاق رفته است. با اینكه بیمارستان امروز از پذیرفتن شاه معذور است، زیرا میترسد مورد حمله تروریستها قرار گیرد». این كارها خسته كننده بود.
تاثیر تصرف سفارت آمریكا
چند روز پس از آنكه دانشجویان سفارت را اشغال كردند، پاپ پیشنهاد میانجیگری بین ایران و ایالات متحده نمود. آیتالله خمینی با خشم فراوان او را محكوم كرد و پرسید: «وقتی كه شاه جوانان ما را در تاوه بو میداد و پاهایشان را اره میكرد آقای پاپ كجا بود؟» در آمریكا تكانی كه در اثر اشغال سفارت به افكار عمومی وارد شده بود، منجر به خشم گردید. میلیونها امریكایی حضور شاه در ایالات متحده را علت گروگانگیری میدانستند و این اقدام را یك توهین شخصی واقعی تلقی میكردند. خود شاه نیز به زودی این مطلب را فهمید. در 8 نوامبر پیامی از طریق دفتر دیوید راكفلر به پرزیدنت كارتر فرستاد و گفت درباره وقایعی كه روی داده است احساس ناراحتی میكند و اگر دست خودش بود همین امروز امریكا را ترك میكرد. اما پزشكانش گفته بودند كه در وضعی نیست كه مسافرت كند.
وزارت خارجه اطلاع یافت كه «او شبها به شدت عرق میكند و ممكن است دچار ذاتالریه شده باشد، هر چند گزارش دقیقی از پزشكان واصل نشده . در این روزها شاه بیشتر اوقات خود را به نشستن در اتاق بیمارستان، ورقبازی، یا دیدن تلویزیون میگذراند كه پر بود از اخبار و اطلاعاتی درباره ایران. سوای منظره دائمی تظاهركنندگان در برابر سفارت آمریكا در تهران كه خشم خود را به ایالت متحده نشان میدادند، مطلب زیادی درباره ایران و پیشینه روابط آن با امریكا و آشوبهای كنونی آن به بینندگان امریكایی گفته میشد و آنان درباره این كشور اطلاعاتی كسب میكردند كه از زمان جنگ ویتنام در مورد هیچ كشوری به آنها داده نشده بود. همه روزه كارشناسان و سیاستمداران و ورزنامهنگاران و دانشگاهیان یكی پس از دیگری در برابر دوربینهای تلویزیون حاضر میشدند و نظریات تحلیلی خود را ارائه میدادند. همه این تحلیلها منطبق با واقعیت نبود، اما بیشترشان نسبت به شاه نظر خصمانه داشت و او را دزد و شكنجهگر و گرفتار جنون خودبزرگ بینی معرفی میكرد. این وقتگذرانی بر ترس ذاتی شاه افزود و برایش یقین حاصل گردید كه واقعا یك توطئه غربی علیه او وجود داشته است.
فرار از نیویورك
یك روز كارتر با شتاب هر چه تمامتر لوید كاتلر مشاور خود را به دیدار شاه فرستاد . كاتلر خواهش كرد كه شاه بیدرنگ و بیسر و صدا عازم پایگاه هوایی لك لند در تكزاس شود. كاتلر گفت در آنجا بیمارستان خوبی وجود دارد و او میتواند تا وقتی كه دولت امریكا كشور دیگری را برایش بیابد در آنجا در نهایت آسایش بسر برد. شاه موافقت كرد. موضوع را به فرح اطلاع داد و گفت باید همان شب حركت كنند. بعدها فرح تعریف كرد: «نمیتوانستم با هیچ كس صحبت كنم، حتی با مادرم، حتی با فرزندانم. وضع بسیار دشواری بود». او فقط چند ساعت برای بستن جامهدانها فرصت داشت و نمیدانست چه چیزهایی با خودش بردارد. میبایست پیش از سپیدهدم حركت كنند. دختر كوچكش لیلا كه فقط نه سال داشت در خانه بود.
صبح روز بعد كه از خواب بیدار شد و به جستجوی مادرش پرداخت، فهمید كه او رفته است. اندكی پیش از سپیده دم روز دوم دسامبر، دكتر كین نوار پلاستیكی را كه نام دیوید نیوسام بر روی آن نوشته شده بود از مچ دست شاه باز كرد. شاه را با صندلی چرخدار از اتاق خارج ساختند و از راهروهای ساكت و خلوت بیمارستان عبور دادند. سایههای تاریك افراد مسلح «اف بی آی» چنان او را دوره كرده بودند كه انسان بیاختیار به یاد فیلمهای گانگستری سالهای 1930 میافتاد . او را از زیرزمینهایی كه دیوارهای كثیف سرد خاكستری داشت و مملو از اثاث شكسته و ماشینآلات و چرخدستیهای مخصوص خاكروبه بود به درون گاراژی بردند كه پر از مأمورین امنیتی بود. اتومبیلهای فراریان غرشكنان از سربالایی پاركینگ بالا رفتند و وارد خیابان هفتاد و یكم كه هنوز تاریك بود شدند.
نظیر همین اسكورت برای فرح و سگها فراهم شده بود. فرح میگوید: «مأمورین «اف بی آی» با دستگاههای واكی ـ تاكی و هفت تیرها و قیافهها جدی و بدون لبخند در همه جا حضور داشتند و میكوشیدند خود را نامحسوس جلوه دهند. در نظر او كه از شوهرش جوانتر بود این منظره «مثل فیلمهای جیمزباند» بود. مأمورین «اف بی آی» و سیا در اتومبیل من قرار گرفتند و چند وانت سرپوشیده مملو از مأمورین امنیتی در جلو و عقب ما راه میپیمودند». كاروان اتومبیلها از خیابانهای تاریك و سرد و خلوت قبل از سپیده دم عبور كرد و به سوی فرودگاه لاگاردیا رفت. در آنجا یك فروند هواپیمای «دی سی 9» متعلق به نیروی هوایی امریكا بوسیله مردانی كه نیمتنههای ضد گلوله پوشیده بودند و مسلسل دستی داشتند محاصره شده بود. آنها دسته جمعی سوار شدند و هواپیما بیدرنگ از زمین برخاست. هواپیما به سوی جنوب غربی میرفت و هوا رفته رفته روشن میشد. آنها در حدود ساعت صرف صبحانه در لك لند به زمین نشستند.
پناهگاه جدید
در لكلند نیز تدابیر امینتی بسیار شدید بود. پس از ادای احترام و دست دادن، افراد نظامی بدون هیچ نزاكتی آنان را به درون آمبولانسی راندند كه بیدرنگ آژیركشان از فرودگاه خارج شد و شاه و ملكه با قیافههای عبوس در درون آن نشسته بودند و با هر تكان و تمركز شدید به جلو و عقب تاب میخوردند. در این هنگام بدترین لحظات این سفر طولانی و دور دنیا برای فرح فرا رسید. آمبولانس با صدایی گوشخراش توقف كرد. درها باز شد و از آنان خواستند كه پیاده شوند. ناگهان خودشان را در درون بخش روانی بیمارستان نظامی یافتند. مردانی با روپوشهیا سفید، پرستاران مرد كه شبیه گوریل بودند، پنجرههای میلهدار، نوعی احساس خردكننده افسردگی و پایان كار. نظامیان به آنان گفتند این امنترین محل در پایگاه است . ملكه منفجر شد.
او از آن لحظات چنین یاد میكند: «خدایا بعد از این همه فشار و بیخوابی و بیداری در سراسر شب اكنون ما را به بخش روانی آوردهاند. شاید پنج دقیقه پیش دیوانگان روی این تختها خوابیده بودهاند. احساس وحشتناكی بود. شوهرم را در اتاقی جا دادند كه فاقد پنجره بود». او نیز به دوروبر اتاقش نگریست. یك میكروفون در سقف كار گذاشته بودند كه گمان كرد برای دستور دادن به بیماران است. در ورودی از درون فاقد دستگیره بود. او بشدت احساس خفقان كرد. اما دست كم پنجرهای داشت. كوشید پرده را عقب بكشد. یك پرستار مرد وارد شد و او را از این كار منع كرد. ملكه گفت: “من دیوانه خواهم شد. باید آسمان را ببینم و كمی هوا تنفس كنم.” پرده را باز كرد. پنجره فقط به مقدار كمی باز میشد و پشت آن میلههای آهنین داشت ولی بهرحال بهتر از هیچ بود.
میگوید: “ناگهان این پنج سانتیمتر هوا زندگی من شد.” واقعا ترسیده بود كه دستگاه حكومتی كارتر آنها را ربوده باشد. بر سر مارك مرس فریاد كشید: “آیا ما در زندان هستیم؟ آیا كارتر ما را زندانی كرده است؟ آیا در بازداشت بسر میبریم؟” كسی نمیدانست بعد چه خواهد شد. شاید از آمریكا اخراج شوند. شاید به ایران بازگردانده شوند. او و شوهرش به هیچ وجه به كارتر اعتماد نداشتند. وقتی به ملكه اجازه دادند از تلفن استفاده كند، قدری آسوده خاطر شد. به دوستانش تلفن كرد كه بگوید كجا هستند و گفت: “اگر خبری از ما نشنیدید بدانید در اینجا به سر میبریم.” سپس در سلول خود در كنار میز نشست و شروع به نوشتن كرد. “نوشتن چیزی یا هر چیزی برای وقتگذرانی و دیوانه نشدن.” چند ساعت گذشت تا آنها را از سلولهایشان خارج كردند. ملكه میگوید: “بعدا به من گفتند كه خدا را شكر كنید كه اتاق پهلوئی را ندیدید چون پر از غل و زنجیر بود.”
فشار افكار عمومی برای اخراج شاه
روز به روز اشتیاق كاخ سفید به اینكه شاه هر چه زودتر از آمریكا برود بیشتر میشد. نظر جیمی كارتر این بود كه به شاه فقط به منظور معالجه اجازهی ورود داده شده و اكنون كه این كار انجام شده است او باید خاك آمریكا را ترك گوید. او اطمینان داشت اگر شاه را بیرون كند خواهد توانست گروگانها را به خانههایشان بازگرداند. امیدوار بود این كار قبل از عید میلاد مسیح صورت بگیرد. در واقع دلایل زیادی در دست نبود كه نشان بدهد عزیمت شاه از آمریكا به آزادی گروگانها كمك خواهد كرد. مقامات ایرانی مرتبا هشدار میدادند كه فقط بازگشت او و حضور وی در دادگاه برای “كلیه جنایاتی كه مرتكب شده است میتواند باعث آزادی گروگانها شود.” با این حال كارتر مایل بود او هر چه زودتر از ایالات متحد بیرون برود. یك واقعه شگفتانگیز دیگر نیز روی داد. هر چه اقامت شاه طولانیتر میشد، بخشهای عظیمی از ملت آمریكا از او روگردان میشدند.
هر چه گروگانگیری طولانیتر میشد، ناتوانی آمریكا نومیدكنندهتر و خفتبارتر میشد. بخشی از این خشم را سیاستمداران صریحاللهجه ابراز نمودند. ادوارد كندی كه در آن هنگام تازه مبارزات انتخاباتی خود را برای انتصاب به نامزدی حزب دموكرات در برابر كارتر آغاز كرده بود، اظهار كرد: “شاه یكی از خشنترین رژیمها را در تاریخ بشر اداره میكرده است.” و پرسید “چرا باید به این شخص اجازه داده شود با میلیاردها دلاری كه از ایران دزدیده بیاید و در اینجا استراحت كند در حالیكه اسپانیایی تباران فقیری كه طبق قانون در آمریكا مستقر شدهاند باید نه سال منتظر بمانند تا به فرزندانشان اجازه ورود داده شود؟” یك بحث موازی در ستون نامههای وارده نیویورك تایمز آغاز شد كه چرا و چگونه باید شاه را محاكمه كرد. پارهای از نویسندگان پیشنهاد كردند كه یك دادگاه بینالمللی تشكیل شود. مقامات انقلابی ایران اشاره به دادگاه نورنبرگ كردند. در میان بعضی از اعضای مطبوعات و نویسندگان، این فكر گسترش یافت كه تنها كار شرافتمندانهای كه برای شاه باقی مانده این است كه خودش را فدا سازد و برای حضور در دادگاه به ایران برگردد.
بدین سان خواهد توانست آبروی از دست رفتهاش را بازیابد. جیمی برسلین مقالهنویس نیویورك دیلی نیوز در ستون مخصوص خودش نوشت: « در یك جایی باید شیپوری وجود داشته باشد كه این مرد را از خواب بیدار كند و بدون هیچ فشار یا وعدهای وادار به عملی مجرد سازد كه به خطر جانی دیگران خاتمه دهد. » برسلین با نقل قول از كتاب داستان دو شهر نوشته چارلز دیكنس اعلام داشت كه تسلیم اختیاری شاه بهترین كاری خواهد بود كه تاكنون انجام داده است و افزود: «او مردی است كه یك فرصت منحصر به فرد برای ابراز نجابت واقعی به او عرضه شده است تا زندگی كسانی را كه اكنون در اسارت به سر میبرند و كودكانی كه بعد از آنها متولد خواهند شد، نجات دهد.» شاه هیچ نشانهای از اینكه این شیپورها را شنیده است از خود ابراز نكرد. در برابر پیشنهاد باربارا والترز خبرنگار تلویزیون «ای بی سی» گفت: «تاكنون دشمنانم صفات متعددی به من نسبت دادهاند، اما هیچ كس مرا احمق خطاب نكرده است.» ولی مثل همیشه مساله این بود كه به كجا بروند؟
دردسری به نام شاه
وزارت خارجه آمریكا دنیا را برای یافتن سوراخی برای آنها جستجو میكرد. فهرست كشورهایی كه ممكن بود به آنها اجازه ورود بدهند چندان دلگرم كننده نبود. سایروس ونس به كارتر گزارش داد در میان كشورهایی كه بلافاصله پاسخ منفی نداده بودند كاستاریكا و پاراگوئه و گواتمالا و ایسلند و تونگا و باهاما و آفریقای جنوبی و پاناما وجود داشتند. اما بیشترشان بیاندازه مردد بودند. گواتمالا متعاقب حمله كندی موافقت خود را پس گرفت. هادینگ كارتر سخنگوی ونس به روزنامهنگاران اظهار داشت كه دستگاه حكومتی هنوز امیدوار است كه شاه هر چه زودتر امریكا را ترك گوید ولی تا زمانی كه جایی برایش یافت نشده آزاد است بماند، و افزود: «ما نمیتوانیم كسی را كه هیچ پناهگاهی ندارد سوار یك قایق ساحلی كنیم و از آبهای ساحلی خود دور سازیم.» البته هنوز مصر وجود داشت. بلافاصله پس از آنكه مكزیك با اقامت شاه مخالفت كرد، سادات دعوت خود را به بازگشت شاه تجدید كرد.
اما هم “حسنی مبارك” (معاون رئیسجمهوری) و هم “اشرف غربال” (سفیر مصر) در آمریكا به واشنگتن توصیه كردند كه بازگشت او جز به تیره شدن روابط مصر با سایر كشورهای عرب كه هم اكنون نیز خوب نیست، كمكی نخواهد كرد. كارتر در دفتر خاطرات روزانهاش نوشت: «وضع از این قرار است كه من مایلم او به مصر برود ولی نمیخواهم به سادات صدمهای برسد، سادات مایل است او در ایالت متحد بماند ولی نمیخواهد به من صدمهای وارد شود.» به نظر میرسید كه هیچ راهحلی وجود ندارد. اما در این هنگام یك شواله نسبتاً غیرعادی تاختكنان به نجات كارتر شتافت. ژنرال “عمر توریخوس” (دیكتاتور پاناما)، هنگامی كه مخالفت مكزیك با ورود مجدد شاه اعلام شد در لاس وگاس مشغول تماشای یك بوكس بازی حرفهای پانامایی بود. در روحیه حاكم بر لاس وگاس، ژنرال از دستیارانش پرسید كه آیا گمان میكنند شاه ورق مهمی در بازی باشد؟
توریخوس یك قمارباز درجه یك بود. جردن دستیار وفادار كارتر، مامور شد به شاه بفهماند كه آمریكا مایل است او به پاناما برود. شاه گفت: «اطمینان دارم اطلاع دارید كه من مایلم هر كاری از دستم ساخته است در كمك به كشورتان در حل بحران گروگانگیری بكنم. نمیخواهم برای این قضیه وحشتناك مورد سرزنش تاریخ قرار بگیرم.» جردن گفت دستگاه حكومتی معتقد است مادام كه شاه در آمریكا بسر میبرد بحران گروگانگیری حل نخواهد شد. شاه گفت اشخاصی كه دست به گروگانگیری زدند كمونیستهای دیوانهای هستند كه با منطق نمیشود با آنها كنار آمد. او گفت آماده است كه آمریكا را ترك كند اما مسئله این است كه به كجا برود؟ پرسید: «آیا به اتریش و سوئیس هم مراجعه شده است؟» جردن گفت كه هر دوی كشورها جواب رد دادهاند. شاه بشدت ناراحت شد. روابط او با برونو كرایسكی همیشه خوب بود.و در سوئیس نیز از سالها پیش مالك خانهای بود. با صدای خفه و غمناكی به جردن گفت: «مثل اینكه در این دنیای بزرگ هیچ كشوری حاضر به پذیرفتن من نیست. جردن فوراً جواب داد: «اعلیحضرتا اینطور هم نیست.»
شاید هم این پاسخ شاه سابق را تشویق كرد. آنگاه جردن مانند یك شعبدهباز از درون كلاهش پاناما را بیرون كشید. شاه آشكارا خوشحال نشد. شكایت كرد كه توریخوس «از سنخ دیكتاتورهای آمریكای جنوبی است.» بعدها جردن نوشت كه از شنیدن این سخن یكه خورده است. مگر خود شاه دیكتاتور نبود؟ كوشید محسنات توریخوس را برای شاه شرح دهد و گفت از زمانی كه كارتر زمام امور را در دست گرفته، سوای سادات او جالبترین شخصیتی است كه ملاقات كرده است. حافظهی جردن یاری نمیكند كه واكنش شاه را نسبت یه این قضاوت بازگوید. نیز جردن اظهار داشت كه توریخوس مرد باصداقتی است و میكوشد در كشورش رژیم دموكراسی برقرار سازد. وسوسه شده بود به شاه بفهماند كه این «دیكتاتور» كارهایی كرده است كه اگر او كرده بود رژیمش ساقط نمیشد. (*) آمریكایی مرموزی كه از ابتدای خروج شاه او را همراهی میكرد و تا لحظه مرگ شاه در كنار او بود و همه امور شاه را شخصا كنترل و برنامه ریزی میكرد.
منبع: آخرین سفر شاه ، ویلیام شوكراس ، عبدالرضا هوشنگ مهدوی ، نشر البرز 1371
آخرین سفر شاهانه
بیست و ششم دی ماه مصادف است با یکی از وقایع مهم تاریخ معاصر ایران. تقویم را که ورق میزنیم تحت عنوان این روز نوشته است: « فرار شاه خائن در سال 1357 هجرى شمسی »
با فرار شاه از ایران، فصلی خواندنی و عبرت آموز از سرگذشت و فرجام حاکمان خودکامه پیش روی ملتهای ستمدیده به ویژه ملت مسلمان این مرز و بوم گشوده شد و شمارش معکوس حیات حکومت پس از 2500 سال در ایران شروع و نهایتاً در 22 بهمن 57 انقلاب اسلامی به پیروزی رسید.
اگر چه در این بخش مجال آن نیست که سرگذشت تکان دهنده و عبرت آموز شاه ایران پس از فرار از کشور را بطور کامل بررسی کنیم اما همراه با شما خواننده محترم روزهای پایانی زندگی ننگین محمدرضا پهلوی را از خاطرات اطرافیان نزدیک شاه مطالعه میکنیم.
این سفر تاریخی روز 26 دیماه 1357 از فرودگاه مهرآباد تهران آغاز شد. اما دوستان اسبق شاه که او بخاطر رضایتشان دست به هر عملی در کشور زده بود، حالا از ترس مردم انقلابی ایران و اینکه هنوز آمریکا این امید را داشت که بتواند پایگاهی در داخل ایران بدست بیاورد از پذیرش وی خودداری میکردند. گویی تاریخ مصرف این عالیجناب به پایان رسیده است و فقط به درد گورستان میخورد.
شاه از اینکه آمریکایی ها به او اجازه ورود به آمریکا را ندادند بسیار عصبانی و ناراحت بود و به ناچار از تهران وارد مصر شد. انورسادات که نسبت به جناب شاه احساس دِین میکرد، ابتدا به گرمی از او استقبال کرد ولی پس از مدت کوتاهی در زیر فشارهای مختلف از جمله از سوی آمریکا از شاه درخواست خروج از مصر را کرد و شاه نیز این بار عازم مراکش شد. ولی در آنجا هم « ملک حسن دوم » نتوانست مدت زیادی میزبانی از شاه را تحمل کند و از او درخواست ترک مراکش را کرد.
شاه که از همه جا رانده شده بود این بار دست به دامن « پارکر » سفیر آمریکا در مراکش شد و او نیز با کمک سایر دوستان شاه در آمریکا، موفق شد با دادن رشوه های کلان، مسؤولان دولت باهاما را به پذیرش محمدرضا ترغیب کند. باهاما کشوری است جزیره ای متشکل از هفتصد جزیره کوچک که بیشتر آنها غیر مسکونی اند و ثروتمندان جهان برای کامجویی از هر چیز و هر عمل ممنوع به این جزایر می آیند، در آنجا بود که تمامی خبرنگاران و توریستها از سراسر جهان برای کسب خبر و دیدن شاه ایران به آنجا سرازیر شدند و محمدرضا و همراهانش که مانند ستارگان یک سیرک درآمده بودند؛ در این دوران حتی از سایه خودشان هم می ترسیدند.
« فریده دیبا » مادر فرح مینویسد: « محمدرضا به شدت بیمار و نحیف شده و سوءظن و بدبینی هم او را گرفته بود. اگر دخترم برای چند دقیقه از کنار او دور میشد باید کلی توضیح میداد که کجا بوده و با چه کسانی تماس گرفته است. قاضی دادگاه انقلابی تهران گفته بود اگر دخترم ( فرح ) شاه را بکشد او را مورد عفو قرار خواهد داد! این مطلب موجب شده بود که محمدرضا از همسرش هم بترسد و دچار وحشت شود. باید بگویم که چند ماه آخر زندگی محمدرضا یک شکنجه واقعی برای او بود.»
به گفته فریده دیبا محمدرضا در باهاما میگفت: « من از سال 1940 متحد اصلی آمریکا در منطقه بوده ام ببینید چقدر این آمریکایی ها بی چشم و رو هستند.» ( کتاب دخترم فرح ص 441 )
زمانی که محمدرضا از ورود « کارلوس » تروریست بین المللی و نیروهایش به جزایر باهاما با خبر شد سریعاً باهاما را ترک کرد و فقط توانست به مکزیک بگریزد. در آنجا شاه علاوه بر بیماری سرطان به مالاریا و یرقان شدید مبتلا شد و وضعیت جسمانی او به شدت رو به وخامت رفت، این وخامت حال شاه بهانه ای شد تا آمریکایی ها به دلایل انسان دوستانه به شاه اجازه بدهند تا وارد آمریکا شود.
سرانجام پس از تلاشهای فراوان، شاه در یک فرودگاه ناشناس در فورت لادریل آمریکا فرود آمد. شاه را با اسم مستعار « دیوید نیوسام » در بیمارستان « مموریال » نیویورک بستری کردند، اما از آنجا که آمریکایی ها به هیچکس رحم نمی کنند، تنها قصدشان از اجازه ورود به شاه این بود که هرچه زودتر بتوانند او را از میان بردارند، تا جایی که دکتر کولمن از پزشکان معالج شاه با دیدن وضعیت درمان او پرونده پزشکی او را به زمین زد و گفت: « از شاه مراقبت نمی شود و من مطمئن هستم که در اینجا افرادی هستند که نمی خواهند او معالجه شود.»
کار به جایی رسید که چند تن از نزدیکان شاه از او خواستند تا هر چه سریعتر آمریکا را ترک کند و اینبار شاه فقط توانست به پاناما فرار کند.
« عمر توریخوس » حاکم نظامی پاناما در دیدار شاه او را تفاله نامید و به شاه گفت : شما درست مانند تفاله ای هستید که قدرتهای بزرگ آب شما را گرفته و به بیرون پرتابتان کرده اند.
یک روز دیگر سرهنگ « نوریه گا » معاون عمر توریخوس و مأمور حفاظت از شاه به دیدار او رفت و او را یک غذای پسمانده نامید که مردم ایران از مملکتشان بیرون انداخته اند.
در طول مدت اقامت در پاناما ، شاه و اطرافیانش مورد بسیاری از توهین ها قرار گرفتند تا جایی که فریده دیبا مادر فرح می نویسد: « دخترم تعریف میکرد که این مردک نیمه وحشی ( عمر توریخوس ) به من نظر سوء پیدا کرده بود و مرتباً به بهانه دیدن شاه می آمد و مزاحمم میشد! و به من می گفت : شما هر چه بخواهید من برایتان تهیه خواهم کرد! بهتر است این مرد بیمار ( شاه ) را رها کنید!» ( کتاب دخترم فرح ص 460-461 )
به دلیل نبودن امکانات پزشکی حال شاه هر روز رو به وخامت بیشتر می گذاشت و از طرفی مسئوولین پانامایی تصمیم گرفتند او را تحویل انقلابیون ایران بدهند ولی شاه این بار هم از موضوع اطلاع یافت و توانست با وجود مخالفت مقامات پاناما بوسیله هواپیمای مخصوص حمل بار یکبار دیگر در شرایطی که به سختی بیمار بود به سوی مصر بگریزد. جالب است بدانیم که این اقامت سه ماهه در پاناما فقط پنج میلیون دلار برای شاه خرج برداشت!
با رسیدن شاه به مصر چندین تیم پزشکی از فرانسه و آمریکا عازم قاهره شدند. اما عملاً هدفشان از بین بردن شاه بود، تا جایی که یکی از پزشکان مصری که در اتاق عمل حاضر بود به نشانه اعتراض اتاق عمل را ترک کرد و گفت: « آنها دارند عملا شاه را میکشند.»
کار به جایی رسید که در 28 تیرماه 1359 شاه به حالت اغماء رفت و بالاخره پس از 9 روز اغماء در 5 مرداد 1359 پس از تحمل نزدیک به یکسال و نیم حقارت و زندگی ننگین از دنیا رفت.
فریده دیبا در پایان کتاب دخترم فرح مینویسد: « به عقیده من تمام خوشبختی 37 سال سلطنت محمدرضا به آن چند روز اقامت در بیمارستان نظامی پایگاه آمریکایی « لک لند » در تگزاس نمی ارزد!
تمام ناز و تنعم و نعمت دوران سلطنت پهلوی برای خانواده ما به ایام کوتاه دربهدری در پاناما نمیارزید که طی آن یک نظامی کریه المنظر (نوریهگا) به دخترم جسارت کند!
من هنوز هم متوجه نشدهام که واقعاً در انقلاب ایران چه اتفاقی روی داد و چه شد که محمدرضا از اوج عظمت به حضیض ذّلت افتاد، فقط این را میدانم که اگر یکبار دیگر زندگیام تجدید شود حاضرم دخترم را به یک کارگر و یا کارمند ساده بدهم اما نگذارم زن شاه مملکت شود…» (ص508)
تنهايي شاه
شاه در اواخر حکومت خود به اقرار دوستانش تنها مانده بود، بدين دليل که تمام اطرافيان وي احساس مي کردند که حکومت او سرنگون خواهد شد و از آنجا که هر کدام از آنها از اموال بيت المال در کشورهاي غربي صاحب خانه و ويلا شده بودند، درصدد فرار از کشور برآمدند تا مبادا پس از سقوط رژيم، پاسخگوي اعمال خود باشند.
شاهي که در طول حکومت خود، بويژه پس از کودتاي 28 مرداد 1332 سعي فراوان داشت که روحيه ارادت سالاري و نوعي پرستش شاه را در ميان اطرافيان خود پرورش دهد، در سالهاي آخر حکومت تنها مانده بود و از ارادت و تعظيمهاي خدايگاني خبري نبود.
داريوش همايون يکي از وزيران شاه در اين باره مي گويد: « خيلي ها شروع به خالي کردن دور و بر شاه کردند… و در اين شرايط طبيعي است کسي براي شاه سينه سپر نکند.» ( انقلاب ايران به روايت راديو بي بي سي، ص 272)
کساني که با شاه ارتباط داشتند اذعان مي نمايند که شاه تصور مي کرد که عده اي بي شمار در زمان حکومت وي تحصيل کرده اند و جزو طبقات متوسط جامعه شده اند و از آنجا که خود را وامدار شاه مي دانند تا آخرين نفس و قطره خون از او و آرمانهاي وي حمايت خواهند کرد ولي شاه مشاهده کرد که همان عده جزو اولين گروه هايي بودند که چمدانها را بسته و عازم اروپا و آمريکا شدند.
ويليام سوليوان آخرين سفير آمريکا در ايران در اين باره چنين اظهار مي کند: «شاه تصور مي کرد و چندين بار هم به من گفته بود که طبقه متوسط جوان که بيشترشان در دوره او تحصيل کرده و بار آمده بودند، نفعشان در بقاي اين رژيم است و بنابراين از او و نظام سلطنتي حمايت خواهند کرد تا حرکت ايران را در جهت ترقي و پيشرفت حفظ کنند. اما بعد معلوم شد که اين گروه بيشتر هواي خودشان را دارند و سرشان گرم بيرون بردن پول و دارايي شان به خارج از کشور است.»(همان، ص 273)
بسياري از جواناني هم که در دوره وي تحصيل کرده بودند، جزو مخالفان سرسخت رژيم محسوب مي شدند، جمعيت جوان و تحصيلکرده شهري يکي از عوامل اضمحلال رژيم پهلوي بودند. کساني که در بُعد روان شناسي شاه کار کرده بودند، اذعان داشتنند که شخص شاه با وجود داشتن استعداد، يک فرد ترسو و کم اراده بود. شاه در اواخر حکومت خود همواره منتظر ارايه راهکار از سوي ديگران، بويژه آمريکا بود. علاوه بر ويليام سوليوان سفير آمريکا در ايران، سرآنتوني پارسونز سفير وقت انگلستان يکي از کساني بود که شاه همواره با وي درباره مسايل ايران و آينده خود مشورت مي کرد.
پارسونز درباره آينده تاريک شاه و حکومت وي مي گويد: «يادم هست که در اوايل آبان که اعتصابات تازه شروع شده بود و مردم دولت را ضعيف مي ديدند و درخواست افزايش حقوق و دستمزد داشتند، همان موقع من به شاه گفتم که اعليحضرت من احساس بدي دارم که اينها راه مقابله با شما را ياد گرفته اند و بزودي خواهد گفت فقط به شرط رفتن شما به سرکار باز خواهند گشت. به شاه گفتم اعليحضرت وقتي اين اتفاق بيفتد من يکي نمي دانم چه مي توانيد بکنيد.»(همان، ص 275)
آغاز محرم و صفر 1357، فرصتي به انقلابيون داد که تا به هيأتها و مجالس عزاداري بهتر سامان دهند و با شعارهاي انقلابي در مساجد و از فراز بامها شهرها را تکان دهند، شعارهايي که به اعتراف خود شاه، به گوش وي نيز مي رسيد. تظاهرات و اعتصابات سرانجام به درماندگي شاه منجر شد و به قول ويليام سوليوان «… اعتماد به نفسش را داشت از دست مي داد و خيلي احساس درماندگي مي کرد.» اين احساس درماندگي سرانجام در دي ماه به خروجش از ايران منجر گرديد.
اگر این طور شد ،شیطان دیگر در زندگی تو جایگاهی ندارد!
توسل کنیم تا خدایی شویم
از پشت درهای بسته نمی توان بیماران را درمان کرد
سال 1385 در محله صفائیّه شهر مقدس قم ، مستاجر بودیم.یک روز نزدیک غروب آفتاب برای شرکت در نماز جماعت و زیارت حرم مطهر خانه خارج شدم. نزدیک اذان مغرب بود.کمی دیر شده بود.وقتی به خیابان صفائیه رسیدم اتوبوس شرکت واحد از راه رسید. خودم را به سختی در میان جمعیت ، جا دادم. در بین ازدحام مسافران ،چشمم افتاد به معلم اخلاق ،حضرت آیت الله اشتهاردی رحمةالله علیه که میله اتوبوس را گرفته و در میان جمعیت ایستاده بود. یکی از افرادی که روی صندلی نشسته بود وقتی متوجه حضور ایشان شد ،از صندلی خود بلند شد و با اصرار از ایشان خواست که برصندلی بنشیند ولی ابتدا ایشان امتناع داشتند و نهایتاً با اصرار آن فرد ، این عالم ربّانی روی صندلی نشستند.
آیت الله اشتهاردی ، در مدرسه فضیِه در اخلاق می گفت.اما به این تدریس اکتفا نمی نمود. او اخلاق را با عمل خود به مردم می آموخت نه فقط با منبر و سخنرانی . ایشان به راحتی می توانستند برای خود ، راننده ،خودروی ویژه و برو بیایی داشته باشند امّا او ، مربّی بود و خوب می دانست که برای تربیت افراد جامعه ، شیوه و روش عالمان دین باید برگرفته از روش انبیا و اولیای الهی باشد.
رسول خدا که درود پروردگار بر او و خاندان مطهرش باد، الگوی جاودانه برای همه عالمان دین می باشند. عالمی که در میان مردم نباشد و معاشرتی با مردم نداشته باشد، مشکلات روحی و رنج های مردم را درک نمی کند و اصلاً نمی تواند درد های جامعه را درمان کند.از پشت در های بسته نمی توان بیماران را درمان نمود.درب ویژه ، جایگاه ویژه ، صندلی ویژه ، شأن و شئون خاص و خلاصه هر گونه تکلّفی که عالم ربّانی را از مردم جدا کند، مانعی است بر سر راه او و مردم تشنه . روحانی دینف باید در میان مردم و در دسترس آنها باشد.
اولین مشکل بچه ها ، شاد نبودن والدین...
بچه های که مشکلات رفتاری دارند ،
اولین مشکلشان این است که والدین شاد ندارند.
یکی از راه های شاد شدن والدین ،
همدلی ،
کودک شدن
و بازی کردن با اوست.
نهادینه بودن فرهنگ احترام شاگرد به استاد در حوزه های علمیه
نهادینه بودن فرهنگ احترام شاگرد به استاد در حوزه های علمیه
بعد از فوت مرحوم آیةاللَّه بروجردی(رضواناللَّهعلیه) که همه جا تا سطح کشور به هم خورد و چند هزار طلبهی قم زارزار گریه میکردند، مسألهی استادىِ در حوزهها و استادىِ در دانشگاهها، در محیط های دانشگاهی مطرح شد. من آنوقت به مناسبت همین قضیه، یک سخنرانی از مرحوم «جلال همایی» که در همین دارالفنون در خیابان ناصرخسرو ایراد کرد، شنیدم. دوستانی داشتیم که در آنجا از این حرفها زیاد میگفتند. ما در آنوقت، طلبهی خیلی جوانی بودیم و همان محیط روحانی را دیده بودیم و درست نمیدانستیم که تفاوت این محیطهای روحانی،علمی ما و دیگران چگونه است. من در آن وقتها از آن حرفها خیلی نکات فهمیدم. یکی از حرفهایی که در آن وقتها گفته میشد، این بود که علم و دین چندین قرن با هم توأم بودند؛ یعنی علما غالباً کسانی بودند که اهل دین بودند و علم دین و علم غیر علوم دینی، با هم مخلوط بود و دست یکدسته از افراد بود. محمّدبنزکریای رازی یا ابن سینا، یک فقیه هم بودند، ضمن اینکه مثلاً یک دانشمند بزرگ هم بودند. دیگران هم همینطور.
در آداب المتعلمین - یعنی آداب احترام شاگرد به استاد - کتابها نوشته شد. شهید ثانی، کتابی تحت عنوان «منیةالمرید فی اداب المفید والمستفید» دارد؛ یعنی استاد و مستفید (شاگرد) آدابشان در مقابل هم چیست. شاگرد بایستی مثل نوکرِ استاد باشد. واقعاً هم ماها در حوزههای علمیه همینگونه بودیم. حقیقتاً اگر استادی اجازه میداد که شاگرد دنبال سرش تا خانه او را بدرقه کند، این شاگرد خوشحال بود. اصلاً شاگرد، استاد را انتخاب میکند. حوزه، برای انتخاب استاد، اجباری نیست. هنوز هم همینطور است. طلبه، این درس و آن درس میرود و بالاخره یکی را انتخاب میکند. بعد سر درس اشکال میکند و هیچ حرفی را از استاد تعبدی قبول نمیکند. الان هم همینطور است. الان هم هرکس باشد، فرقی نمیکند. من وقتی در اینجا درس میدهم، طلبهها میآیند اشکال میکنند و تا وقتی که باور و قبول نکنند، ساکت هم نمیشوند. اگر هم ساکت بشوند، میگویند اشتباه کردیم. یعنی در محیطهای علمی ما، نسبت به حرف استاد هیچ تعبدی نیست و شاگرد اینطور با استاد جری برخورد میکند. اما همین شاگرد با آن استادی که اینگونه جری برخورد میکند، مثل نوکر اوست. حالا البته به آن شدت سابق نیست. تا زمانهای ما واقعاً بود، ولی هنوز هم با محیط دانشگاه خیلی فرق دارد. یعنی شاگردی رد بشود و به استادش احترام نکند، اصلاً چنین چیزی معقول نیست؛ چه رسد به اینکه به استادش اهانت کند. اگر اهانت کند، میگویند چرا اهانت میکنی، به درسش نیا، چه اجباری داری؟
غرضم حرف آن آقاست که میگفت: چندین قرن - مثلاً دوازده یا سیزده قرن - علم و دین همراه بود. شاگرد در تاریکی باید جلوتر از استاد برود که اگر چالهیی هست، او بیفتد، استادش نیفتد. باید مثل نوکرِ استادش باشد. آن روز میگفتند که پنجاه سال است علم و دین از هم جدا شده است. ...اگر دانشگاه ما دانشگاه اسلامی است، یکی از بزرگترین مظاهرش بایستی احترام بیش از حد معمول دنیا به اساتید باشد؛ مخصوصاً از طرف شاگردان. شاگرد باید به استاد، بیقید و شرط احترام کند. اگر آن استاد بد هم است، باید او را احترام کنند.
بیانات در دیدار رؤسای دانشگاههای علوم پزشکی،۱۳۶۹/۰۸/۰۱.
بابای صبور
شهریه حوزه را که گرفت در اولین فرصت ممکن ،بازار رفت ، از مغازه ای که لباس طلبگی می فروخت ، یک پیراهن سفید یقه آخوندی خرید .مدت ها، از آخرین باری که مخارج خانه و زندگی و بچه ها اجازه داده بود برای خودش چیزی بخرد گذشته بود .
به خانه که رسید بچه ها دوره اش کردند . از سرو کول خسته اش بالا می رفتند. صدای شیطنت ها . شیرین زبانی های فاطمه خانوم که فقط چهار سالش بود ،تمام خانه را پر کرده بود . آقا جواد با خوشحالی جلو آمده بود و دفتر دیکته اش را نشان می داد تا بابا ببیند پسرش تمام دیکته اش را بدون غلط نوشته است. مریم بانو در حالی که پیش بند آشپزی مادر را از تنش در می آورد ، جلو آمد تا عبا و قبای بابا را بگیرد.آقا ابوالفضل با همان آرامش همیشگی اش جلو آمد و با نجابت سلام داد. انگشتش لای کتاب مکاسب بابا بود. امتحاناتش نزدیک بود و کتاب ها و یادداشت های بابا به دردش می خورد.
مادر جلوتر از همه ایستاده بود. همیشه عمامه شوهرش را با احترام می گرفت و بالای کمد می گذاشت.می دانست شوهرش به مرتب بودن عمامه اش حساس است ،پس همیشه آن را در بالاترین جای کمد می گذاشت تا از شیطنت فاطمه خانم در امان باشد.
مرد به اتاق رفت و با پیراهن نوی سفیدش بیرون آمد.همه دورش را گرفتنمد و گفتند:«به به ! مبارک باشه ! ان شاالله لباس مکه رفتنت!»
مادر جلو آمد و گفت:«چقدر جنسش خوب است .خیلی کار خوبی کردی بالاخره برای خودت یک پیراهن نو خریدی».
پیراهن به تنش بود که خوابش برد.
قبل از اذان صبح بلند شد.مشغول عبادت بود.بعد از نماز صبح و تسبیحات حضرت زهرا ، تازه یادش افتاد شب با پیراهن سفیدی که تازه خریده بود ، خوابیده است.
احتمال می داد پیراهنش حسابی چروک شده باشد. جلوی آینه قدی ایستاد تا خودش را در پیراهن چروک شده اش تماشا کند؛ اما از دیدن خودش در آن پیراهن ، کاملا شوکه شد. تا جایی که می دانست پیراهنش سفید ساده بود، ولی چیزی که الان تنش بود یک پیراهن با خطوط قرمز و آبی بود. پر از گل و درخت و خانه ، پر از آدم های کوچک و بزرگبا یک خورشید بزرگ که وسط آن همه نقش و نگار خودنمایی می کرد.
خوب که دقت کرد نقاشی خودش را دید در عمامه ای که به سر داشت. همین طورنقاشی همسرش با یک چادر و پوشیه ای که به صورت داشت. آن طرف تر یک دختر کوچک با موهایی بلند که تا مچ پایش می رسید و کفش هایی که پاشنه هایش بلند بود و لپ هایی قرمز و لبخندی که تا بناگوش در رفته بود. او فاطمه خانم را در نقاشی اش خوب می شناخت.
دیگر هیچ اثری از پیراهن نو و سفیدی که دیروز خریده بود ، نبود.در عوض یک پیراهن داشت که فاطمه خانوم برایش نقاشی کرده بود. پیراهنی که شبیه یک تابلوی نقاشی شده بود.معلوم بود ، فاطمه خانم از خواب شبانگاهی بابا حداکثر استفاده را کرده است.
مرد خودش را بالای سر دخترش رساند. خود کار آبی و قرمز در دست های کوچولویش جا خوش کرده بود. تمام دست و صورت فاطمه اش پر از خط های قرمز و آبی خودکار بود. مشخص بود شب پرکاری را گذرانده است.
مرد دوباره جلو آیینه قدی ایستاد. دلش برای پولی که هدر رفت،می سوخت. دلش برای آن پیراهن نوی سفید تنگ شده بود. مات و مبهوت یک نگاه به خودش می کرد ، یک نگاه به پیراهنش، یک نگاه به دخترش .
دستش را در محاسن پر پشتش فرو کرد. یاد توصیه پیامبر افتاد که بچه ها تا شش سالگی امیر خانه هستند. صورت فاطمه اش را بوسید، خود کار ها را از دستش بیرون آورد، پتوی گلدارش را تا زیر چانه دخترش بالا کشید ، گونه هایش را بوسید.
ساعت هشت صبح
طلبه های جوان به احترام استادشان ایستادند، استادی که پیراهن گلدار عجیبش از زیر قبا خودنمایی می کرد.
منبع:ماهنامه فرهنگی اجتماعی حاشیه ،ص62
*******************************************
حدیث:پیامبر اسلام (صلی الله علیه وآله) می فرماید:
الولد سیدٌ سبع سنین، و عبدٌ سبع سنین و وزیرٌ سبع سنین:فرزند در هفت سال اوّل زندگی، آقا [و سرور پدر و مادر] است، در هفت سال دوم، بنده فرمانبردار، و در هفت سال سوم، وزیر خانواده [و مشاور پدر و مادر] است.الکافی الاصول و الروضه، ج 6، ص 47.
20 روش عالی غلبه بر تنبلی و انجام بیشترین کار در کمترین زمان
20 روش عالی غلبه بر تنبلی و انجام بیشترین کار در کمترین زمان:
1- سفره را بچینیدهدف را مشخص کنید. برای این کار می توانید افکار خود را روی کاغذ بیاورید و برای انجام آنها زمان تعیین کنید و از مهمترین کار شروع کنید.
2- برای هر روز از قبل برنامه ریزی کنیدبدین ترتیب نا خود آگاه ذهن شما تمام مدت روی این لیست کار می کند حتی زمانی که در خواب هستید.
3- قانون 20/80 را در همه امور به کار بگیریدهمیشه 20 در صد از کارهای ما بسیار مهم هستند و 80 در صد کم اهمیت.افراد موفق کسانی هستند که ابتدا این 20 درصد را که ظاهرا سخت تر هست را انجام می دهند. یعنی خود را مجبور می کنند
4- پیامد کارها را در نظر داشته باشیددید بلند مدت نسبت به کارهای خود داشته باشید. تفکر دراز مدت تصمیم گیری های کوتاه مدت را بهبود می بخشد. فکر مدامبه نتیجه کارها یکی از بهترین راههایی هست که به وسیله آن می توانید اولویت های حقیقی خود را در زندگی تعیین کنید.
5- روشABC… را مدام به کار بگیریدکارهای خود را اولویت بندی کنید
6- روی اهداف اصلی تمرکز کنیددر این راه با دیگران مشورت کنید
7- به قانون تشخیص ضرورت عمل کنیدهرگز برای انجام تمام کارهای ضروری وقت کافی وجود ندارد. پس کارهایی را انجام دهید که مهمترین نقش را در پیشبرد اهداف شما دارند.
8- پیش از شروع مقدمات کار را کاملا فراهم کنیدوسایل اضافی را از اطرافتان جمع کنید فقط آنچه نیازدارید دم دستتان بگذارید. تمیز و مرتب بودن احساس مثبت بودن و خلاقیت و اعتماد به نفس را به شما می دهد.
9- همیشه یک شاگرد باقی بمانیدیادگیری مدام شرط لازم موفقییت در هر زمینه ای است. همیشه در حال آموختن باشید. استعدادهای منحصربه فرد خود را تقویت کنید.مدام این سوال را از خود بپرسید: در چه کاری واقعا ازدیگران بهتر هستم؟ از چه کارهایی بیشتر لذت می برم؟ تاکنون مهمتریت عامل موفقیت من چه بوده؟ سپس در زمینه های فوق فعالیت بیشتری انجام دهید.
10- محدودیت های اصلی خود را مشخص کنیدموانع پیشرفت تان را مشخص کنید. روزتان را با هدف از میان برداشتن این عامل شروع کنید.
11- هر بار یک قدم جلو برویدیک متر یک متر سخت هست اما یک سانت یک سانت مثل آب خوردن هست. قدم به قدم پیش روید.
12- خودتان را تحت فشار بگذاریدنیاز نداشته باشید تا کسی به کارهایتان نظارت داشته باشد. نزد خود اعتبار و احترام داشته باشید.باید خودتان کارهایتان راانتخاب کنید .
13- قدرت های فردی خود را به حداکثر برسانیدمشخص کنید در چه ساعاتی از شبانه روز کارایی بیشتری دارید. مهمترین و دشوارترین کارهایتان را در همین ساعات انجام دهید.
14- خودتان را به فعالیت ترغیب کنیدمرتب به خودتان بگویید: من خودم را دوست دارم. در پاسخ به احوال پرسی دیگران بگویید: عالی هستم. خوشبین باشید.
15- روش تنبلی سازنده را تمرین کنیدگاهی لازم است خودتان را از شر کار های کوچکتر خلاص کنید تا بتوانید تمرکز کنید. کارهای کوچک و کم اهمیت را کنار بگذارید. انجام ندهید!
16- اول سخت ترین کار را انجام دهیدبه این ترتیب روزی خواهید داشت با کارایی و اعتماد به نفس بالا
17- کار را به قسمتهای کوچک تقسیم کنیدکارهایتان را تقسیم کنید.
18- وقت بیشتری ایجاد کنیدزمانهای ثابت و مشخصی را برای انجام بعضی کارها اختصاص دهید. هر دقیقه را به حساب بیاورید.
19- سرعت انجام کار را افزایش دهیدمنتظر زمان مناسب تر نمانید. این جمله را دایم پیش خود تکرار کنید: همین الان کار را انجام بده.
20- هر بار یک کار مهم انجام دهیدکار را متوقف نکنید. برگشت مجدد سر همان کار زمان شما را هدر می دهد. خودتان را موظف کنید تا بی وقفه روی یک کار مهم فعالیت کنید..