بابای صبور
شهریه حوزه را که گرفت در اولین فرصت ممکن ،بازار رفت ، از مغازه ای که لباس طلبگی می فروخت ، یک پیراهن سفید یقه آخوندی خرید .مدت ها، از آخرین باری که مخارج خانه و زندگی و بچه ها اجازه داده بود برای خودش چیزی بخرد گذشته بود .
به خانه که رسید بچه ها دوره اش کردند . از سرو کول خسته اش بالا می رفتند. صدای شیطنت ها . شیرین زبانی های فاطمه خانوم که فقط چهار سالش بود ،تمام خانه را پر کرده بود . آقا جواد با خوشحالی جلو آمده بود و دفتر دیکته اش را نشان می داد تا بابا ببیند پسرش تمام دیکته اش را بدون غلط نوشته است. مریم بانو در حالی که پیش بند آشپزی مادر را از تنش در می آورد ، جلو آمد تا عبا و قبای بابا را بگیرد.آقا ابوالفضل با همان آرامش همیشگی اش جلو آمد و با نجابت سلام داد. انگشتش لای کتاب مکاسب بابا بود. امتحاناتش نزدیک بود و کتاب ها و یادداشت های بابا به دردش می خورد.
مادر جلوتر از همه ایستاده بود. همیشه عمامه شوهرش را با احترام می گرفت و بالای کمد می گذاشت.می دانست شوهرش به مرتب بودن عمامه اش حساس است ،پس همیشه آن را در بالاترین جای کمد می گذاشت تا از شیطنت فاطمه خانم در امان باشد.
مرد به اتاق رفت و با پیراهن نوی سفیدش بیرون آمد.همه دورش را گرفتنمد و گفتند:«به به ! مبارک باشه ! ان شاالله لباس مکه رفتنت!»
مادر جلو آمد و گفت:«چقدر جنسش خوب است .خیلی کار خوبی کردی بالاخره برای خودت یک پیراهن نو خریدی».
پیراهن به تنش بود که خوابش برد.
قبل از اذان صبح بلند شد.مشغول عبادت بود.بعد از نماز صبح و تسبیحات حضرت زهرا ، تازه یادش افتاد شب با پیراهن سفیدی که تازه خریده بود ، خوابیده است.
احتمال می داد پیراهنش حسابی چروک شده باشد. جلوی آینه قدی ایستاد تا خودش را در پیراهن چروک شده اش تماشا کند؛ اما از دیدن خودش در آن پیراهن ، کاملا شوکه شد. تا جایی که می دانست پیراهنش سفید ساده بود، ولی چیزی که الان تنش بود یک پیراهن با خطوط قرمز و آبی بود. پر از گل و درخت و خانه ، پر از آدم های کوچک و بزرگبا یک خورشید بزرگ که وسط آن همه نقش و نگار خودنمایی می کرد.
خوب که دقت کرد نقاشی خودش را دید در عمامه ای که به سر داشت. همین طورنقاشی همسرش با یک چادر و پوشیه ای که به صورت داشت. آن طرف تر یک دختر کوچک با موهایی بلند که تا مچ پایش می رسید و کفش هایی که پاشنه هایش بلند بود و لپ هایی قرمز و لبخندی که تا بناگوش در رفته بود. او فاطمه خانم را در نقاشی اش خوب می شناخت.
دیگر هیچ اثری از پیراهن نو و سفیدی که دیروز خریده بود ، نبود.در عوض یک پیراهن داشت که فاطمه خانوم برایش نقاشی کرده بود. پیراهنی که شبیه یک تابلوی نقاشی شده بود.معلوم بود ، فاطمه خانم از خواب شبانگاهی بابا حداکثر استفاده را کرده است.
مرد خودش را بالای سر دخترش رساند. خود کار آبی و قرمز در دست های کوچولویش جا خوش کرده بود. تمام دست و صورت فاطمه اش پر از خط های قرمز و آبی خودکار بود. مشخص بود شب پرکاری را گذرانده است.
مرد دوباره جلو آیینه قدی ایستاد. دلش برای پولی که هدر رفت،می سوخت. دلش برای آن پیراهن نوی سفید تنگ شده بود. مات و مبهوت یک نگاه به خودش می کرد ، یک نگاه به پیراهنش، یک نگاه به دخترش .
دستش را در محاسن پر پشتش فرو کرد. یاد توصیه پیامبر افتاد که بچه ها تا شش سالگی امیر خانه هستند. صورت فاطمه اش را بوسید، خود کار ها را از دستش بیرون آورد، پتوی گلدارش را تا زیر چانه دخترش بالا کشید ، گونه هایش را بوسید.
ساعت هشت صبح
طلبه های جوان به احترام استادشان ایستادند، استادی که پیراهن گلدار عجیبش از زیر قبا خودنمایی می کرد.
منبع:ماهنامه فرهنگی اجتماعی حاشیه ،ص62
*******************************************
حدیث:پیامبر اسلام (صلی الله علیه وآله) می فرماید:
الولد سیدٌ سبع سنین، و عبدٌ سبع سنین و وزیرٌ سبع سنین:فرزند در هفت سال اوّل زندگی، آقا [و سرور پدر و مادر] است، در هفت سال دوم، بنده فرمانبردار، و در هفت سال سوم، وزیر خانواده [و مشاور پدر و مادر] است.الکافی الاصول و الروضه، ج 6، ص 47.