شهيد روشن از زبان همسر
شهيد روشن از زبان همسر
خيلي مخلص بود. از مهم ترين ويژگي اش همين بود که مي توانستي بفهمي هفت جلد از فلان کتاب را خونده يا فلان کار را کرده. هر کاري که مي کرد، فقط براي خدا بود و اصلاً دوست نداشت کسي متوجه شود، حتي من که همسرش بودم.
* علاقه شديد به امام زمان (عج) داشت. علاقه فوق العاده زياد. ما مشکلمان اين است که فکر مي کنيم امام زمان قراره است ده سال، بيست سال، 50سال ديگر بيايد. انگار هنوز باور نکرديم امام زمانمان را، اما مصطفي اين طور نبود. اين عشق شديدش به امام زمان باعث مي شد که با انگيزه و فشرده کار کند و سختي ها را تحمل کند. دعاي فرج را هم خيلي دوست داشت. خيلي مهم فکر مي کرد، خيلي زياد. يکي از ويژگي هايش هم همين فکر کرده بود.
* مصطفي هيچ وقت تک بعدي نبود. نمي گفت فقط درس يا فقط يک چيز خاص. خيلي ابعاد زيادي داشت. به همه چيز با هم توجه داشت. به خاطر همين هم بود که هيچ وقت دل زده نمي شد. آخر آدم هاي تک بعدي خلاصه تو يک اي خسته و دل زده مي شوند، اما مصطفي با اين همه ابعادي که داشت و ياد من تازه الان دارم خيلي هايشان را درک مي کنم و با عشقي که به امام زمان داشت، هرگز خسته نمي شد. هميشه با انگيزه مشغول بود.
* خيلي خنده رو بود. خيلي شوخ طبع بود. همه مصطفي را با همان حالت شوخي و خنده هاش مي شناختند. حتي همان وقت ها هم که خوابگاه بود، مي گفتند هر اتاقي که مي رفت پر از خنده و شوخي مي شد. در عين حال سر کارش با هيچ کس شوخي نداشت. با هيچ کس. هرگز به زير دستش زور نمي گفت، شايد به رئيسش و بالا دستياش زور مي گفت، اما به زير دستانش هرگز. اين ها را که خودش نمي گفت، دوستانش تعريف مي کردند. نسبت به خانواده اش، شديداً عاطفي بود، در حدي که اگه يک وقتي عليرضا مريض مي شد و سرفه اي مي کرد، من اول بايد آقا مصطفي را جمع و جور مي کردم تا علي رضا رو.
* دوران دانشجويي اش شديداً فعال بود. تو کارهاي فوق برنامه خيلي فعال بود.
خيلي سر کلاس ها نمي رفت، ولي خيلي باهوش بود و خوب از پس امتحان ها بر مي آمد. در عين حال با استادها خيلي ارتباط خوبي داشت و استادان خيلي دوستش داشتن. خيلي فعال بود. خيلي. مثلاً تو آن برهه که هنوز اينترنت و سايت به اين شکل در اختيار نبود، مي رفتند و ايميل استادان خارجي را پيدا مي کردند و عکس هاي فلسطين را برايشان مي فرستادند.
بيشتر مطالعه شان براي دوران دبيرستان و دانشگاه بود، چون بعدش اصلاً وقت براي اين کارها نداشتند.
کتاب هاي شهيد مطهري را خيلي مطالعه مي کردند مخصوصاً مطالعه تاريخ اسلام.
* مصطفي بدون هيچ پارتي، وارد سايت شد. وقتي که فارغ التحصيل شد، آزمون داد و نه ماه منتظر شد براي ورود به سايت. در واقع، يک رونمايي کاملاً هدفمند داشت، براي زندگي و آينده اش، کاملاً برنامه ريزي شده، حاج خانوم هم هميشه به مصطفي مي گفت: «تو کلفت ترين پارتي را داري، به نام خدا».
* مصطفي خيلي متواضع بود، خيلي شايد باور کردني نباشد. اما تو خانه هميشه کف خانه را دستمال مي کشيد. هميشه مي خواست با نفس خودش مبارزه کند هرگز اهل غرور نبود. هرگز خودش را بزرگ نمي ديد.
* سهم من از «مصطفي» شدنش، فقط اين بود که جلويش را نگرفتم خيلي سخت بود. خيلي. مصطفي فقط آخر هفته خانه بود و ديگر از اين شغلش خيلي خسته شده بوديم. آخر بار ديگه گريه کردم و گفتم: خسته شدم… . ديدم جدي شد و به هم گفت: «آيت الله خوشوقت به من گفت که اين کارت تأثير زيادي در ظهور آقا دارد..» منم ديگر هيچي نگفتم. هيچي. سهم من فقط همين بود، و گرنه ديگه من هيچ کار ديگه اي نکردم. مصطفي هر چي که دارد، هشتاد- نود درصدش از مادرش هست… خيلي مشغله داشت. خيلي کارش سنگين بود. دوستانش مي گفتند که حتي چندين روز شده که پاي دستگاه خوابش برده بود. حالا اگر من و مادرم هم مي خواستيم همراهي اش نکنيم و جلويش را بگيريم و نگراني از اين طرف را هم داشته باشد، ديگه خيلي کارش سخت تر مي شد.
* من از خودم هيچي نداشتم که خدا به خاطرش مصطفي را سر راهم قرار داد. نه، من لياقتش را نداشتم. خدا به من داد،… خدا داد،… و گرنه من هيچي نداشتم، هيچي. خدا به من داد، اگر الان هم چيزي شدم از برکت خون مصطفاست، و گرنه من هيچي نبودم و نيستم.
* مصطفي شديداً تودار بود. خيلي حرف ها را نمي زد. حالا فکر مي کنم که اگر آن موقع خيلي از اين حرفها را مي زد، شايد من هيچي متوجه نمي شدم. اما حالا بعد شهادتش تازه دارم خيلي چيزها رو درک مي کنم و تازه با رفتنش من را به راه کمال کشاند.
* آرام بودنم براي شهادت است، فقط شهادت. مصطفي نمرده، شهيد شده و بين شهيد با يک آدم عادي خيلي فرق هست. خيلي زياد مصطفي واقعاً پيش ماست، فقط جسمش نيست.
* شهدا هيچ کدام از کره مريخ يا راه هاي خيلي دور نيامدن. از بين خودمان بودن. آنها هم گاهي دچار خطا و گناه مي شدند. اما يک سيري را داشتن. با نفسشان جنگيدند و تلاش کردند. فقط تلاش کردند تا سيم شان وصل شد. مصطفي هم مثل آدم هاي عادي زندگي مي کرد. گاهم هم دچار گناه مي شد، البته نه گناه کبيره، ولي وزن کارهاي خويش آن قدر زياد بود که در مقابل گناهانش به حساب نمي آمد.
هيچ وقت خودش را از چيزايي که خدا داده، محروم نمي کرد، مثل همه زندگي عادي داشت، اما در عين حال خيلي هم تلاش مي کرد تا خلاصه آن سيم وصل بشود. مطمئن باشيد حساب و کتاب فرق مي کند، به شرط اينکه همه چيز خالص براي خدا باشد. فقط براي خدا، مهم فقط آن سيم هست که خلاصه وصل شود.
* به حاج احمد متوسليان ارادت و علاقه خاصي داشت. به شهدا ارادت عجيبي داشت. يادم است اولين گردش دو نفرمون گلزار شهدا بود.
* آقا (رهبري) را خيلي دوست داشت. البته هيچ وقت اهل حرف و فقط «آقا آقا» گفتن نبود. اين علاقه اش به آقا را تو عمل واقعاً نشان مي داد.
* آقا که آمدند، با خودشان نور آوردند و وقتي هم که رفتند نور را بردند.
علي رضا به زور بغل مامان بزرگ و بابا بزرگش مي رود و اين که چه جوري آن طور بغل آقا نشسته بود را ديگر خدا مي داند. خودمان هم تعجب کرده بوديم.
* علي رضا هم مثل بابايش شديداً تودار است. از آن وقت تا حالا فقط حدود ده بار سراغ پدرش را گرفته که مادر بزرگش به او گفت: «بابا براي چه مأموريتي رفته پيش خدا. هر وقت که لازم باشد، ما هم مي رويم پيشش…» منم هر وقت که از پدرش بپرسد همين را گويم.
* مصطفي فقط دانشگاه شريف را قبول داشت. فقط همين جا را. منم بعد اذيت هايي که تو دوره کارشناسي شدم، ديگر نمي خواستم شريف بيايم، اما به اصرار مصطفي بود که دوباره آمدم اينجا. مي گفت شريف را استادهايش شريف نکردند، دانشجوهايش شريف کردند.
* دليل اينکه تو امام زاده چيذر دفن کرديم، خواست خودش بود! من شب قبلش به مصطفي گفتم امامزاده چيذر خيلي باصفاست. تا حالا نرفتيم. بيا فردا بريم اينجا. مصطفي هم گفت: «آره! فردا حتماً مي رويم اينجا…» فردا هم که اين اتفاق افتاد، احساس کردم که بايد مصطفي را همان جا ببريم. و همان يک دانه جا مانده بود که براي مصطفي شد.
* مصطفي از چند جا پيشنهاد براي رفتن داشت، اما نرفت. مي گفت بايد همين جا خدمت کرد. پس اگر خواستيد براي ادامه تحصيل خارج برويد، حتماً برگرديد و اينجا خدمت کنيد.
* طبق معمول هفت و نيم صبح بود که داشت مي رفت. هميشه قبل رفتن حمام مي رفت و اين برايم جاي سؤال داشت که چرا هميشه مصطفي قبل رفتن سرکار، اين کار را مي کرد و تازه اين روزهاست که مي فهمم حتماً هميشه قبل رفتن، غسل شهادت مي کرد و اصلاً منتظر بود. آن روز هم آماده رفتن بود که من بهش گفتم: آخر چه قدر مشکي مي پوشي! هنوز سه روز تا اربعين مونده. بسه ديگر، اين قدر مشکي نپوش مصطفي هم گفت: من اين براي امام حسين مي پوشم، و اين شد ديدار آخر و رفت.
شهيد روشن از زبان يک دوست
شرط مصطفي براي ازدواج با همسرش
شرط ازدواج مصطفي با همسرش اين بوده که اگر يک روز ازدواج کرديم و من خواستم به لبنان بروم و شهيد شوم، حق نداري جلوي مرا بگيري. مصطفي يک عموي شهيد داشت که برايش اسطوره بود.