پندهای آیت الله ناصری
حکایت ولی خدا که حقایق و آثار اشیاء را می دید
عرض می شود این داستان را هم عرض می کنم ضرر ندارد می گفت که یکی از بزرگان از آقایان معروف قم است ایشان داستان مفصلی نقل می کردند که می گفت یکی از اولیای الهی آمد منزل ما در قم الان هم آن آقا هست بعد می گفت دیدیم که ایشان از اولیای الهی است و هم طی الارض داشت و هم طی الهوا و .. داشت و ظهر هم منزلمان ماند و غذا نخورد آنهم مفصل است که داستانش را نمی گویم کاری به آن ندارم غرض اینکه مشغول صحبت بودیم و داشت ما را موعظه و نصیحت می کرد بعد دیدیم که یک نفر درب منزل را می زند گفت من رفتم درب را باز کردم دیدم یکی از رفقای ماست گفتم فلانی خوشا به سعادتت بیا یکی از اولیای الهی و ملازمان امام زمان اینجاست بیا ببینش می گفت که رفیق ما آمد داخل ، به محضی که وارد شد این ولی خدا بند شد و دماغش را گرفت و گفت بیرون بیرون بیرون ! جُنُب جُنُب جُنُب !! این رفیق ما که جوان هم بود رنگ از صورتش پرید و برگشت از اتاق و دوید از خانه رفت بیرون و درب را زد به هم ورفت و ما هم نشستیم و خجالت کشیدیم و حرفی نزدیم به همین ولی خدا و یک مقدار نشستیم بعد گفت خوب اجازه می دهید مرخص بشویم گفتیم بعدا چه وقت تشریفق می آورید ؟ گفت من خودم اینجا نیامدم که بگویم بعدا چه وقت می آیم به من اجازه دادند اینجا آمدم بعد هم خدا می داند شاید هم تا آخر نیایم رفتش بیرون و تشریف بردند چیزی طول نکشید که رفیق ما آمدش عرق از سر و صورتش می چکید آمد و گفتیم که مومن چی شد؟ گفت والله من صبح که از خواب بیدار شدم دیدم غسل بر من واجب شده لکن وقت درسم بود گفتم حالا می روم درسم را می خوانم و بعد می روم غسلم را می کنم وضو گرفتم و رفتم سر کلاس بعد فراموش کردم که غسل بر من واجب است و نماز ظهر و عصر را وضو گرفتم و خواندم و نهارم را هم خوردم و آمدم به شما یک سری بزنم ، تا این آقا این حرف را به من زد متوجه شدم و دویدم رفتم غسل کردم و نمازم را هم هنوز نخواندم باید بخوانم . آنوقت آن آقا گفته بود که بوی تعفنش محله را گرفته است
آقای بید آبادی هم از افرادی بودند که حقایق را می دیدند
قصه آقای بید آبادی هم هست ایشان هم داستانهای مکرری در همین زمینه دارند خیلی وقت هم نمی خواهد بروید جلوتر از این زمان چون ایشان حدود پنجاه شصت سال پیش بوده اند ایشان خیلی راحت خبر های مهمی می دادند .