حكايت آن نخ
حكايت آن نخ
مدت زماني كه عباس در «ريس» حضور داشت با علاقه فراواني دوستيابي ميكرد ، آنها را با معارف اسلامي آشنا مينمود و ميكوشيد تا در غربت از انحرافشان جلوگيري كند .
به ياد دارم كه در ان سال ، به علت تراكم بيش از حد دانشجويان اعزامي از كشورهاي مختلف ، اتاقهايي با مساحت تقريبي سي متر را به دو نفر اختصاص داده بودند . همسويي نظرات و تنهايي ، از علتهاي نزديكي من با عباس بود ؛ به همين خاطر بيشتر وقتها با او بودم.
يك روز هنگامي كه براي مطالعه و تمرين درسها به اتاق عباس رفتم ، در كمال شگفتي «نخي» را ديدم كه به دو طرف ديوار نصب شده و مساحت اتاق را به دو نيم تقسيم كرده بود . نخ در ارتفاع متوسط بود ، به طوري كه مجبور به خم شدن و گذر از نخ شدم . به شوخي گفتم : «عباس ! اين چيه! چرا بند رخت را در اتاقت بستهاي؟»
او پرسش مرا با تعارف ميوه، كه هميشه در اتاقش براي ميهمانان نگه ميداشت ، بيپاسخ گذاشت .
بعدها دريافتم كه هم اتاقي عباس جواني بيبند وبار است و در طرف ديگر اتاق ، دقيقاً رو به روي عباس ، تعدادي عكس از هنرپيشههاي زن و مرد آمريكايي چسبانده و چند نمونه از مشروبات خارجي را بر روي ميزش قرار داده است .
با پرسشهاي پيدر پي من ، عباس توضيح داد كه با هم اتاقياش به توافق رسيده و از او خواهش كرده چون او مشروب ميخورد لطفاً به اين سوي خط نيايد؛ بدين ترتيب يك سوي اتاق متعلق به عباس بود و طرف ديگر به هماتاقياش اختصاص داشت و آن نخ هم مرز بين آن دو بود . روزها از پس يكديگر ميگذشت و من هفتهاي يكي ، دو بار به اتاق عباس ميرفتم و در همان محدوده او به تمرين درسهاي پروازي مشغول ميشدم و هر روز ميديدم كه به تدريج نخ به قسمت بالاتر ديوار نصب ميشود ؛ به طوري كه ديگر به راحتي از زير آن عبور ميكردم .
يك روز كه به اتاق عباس رفتم او خوشحال و شادمان بود و دريافتم كه اثري از نخ نيست . علت را جويا شدم . عباس به سمت ديگر اتاق اشاره كرد. من با كمال شگفتي ديدم كه عكسهاي هنر پيشهها از ديوار برداشته شده بود و از بطريهاي مشروبات خارجي هم اثري نبود . عباس گفت :«ديگر احتياجي به نخ نيست ؛ چون دوستمان با ما يكي شده »
خاطره ای از شهید عباس بابایی