همه کس ،اوست
13 مرداد 1394
در زمان پیامبر،کافری را غلامی بود مسلمان و پاک نهاد.روزی به غلامش گفت که لوازم حمام برگیر تا به حمام رویم.در راه پیامبر با صحابه درمسجدنماز می خواندند .غلام گفت : ای خواجه اجازه بده تا نمازی بخوانم وبعد به خدمت آیم.خواجه اذن داد و غلام به مسجد رفت و مشغول نماز خواندن شد.پیامبر و صحابه بیرون آمدند و غلام تنها در مسجد ماند و مشغول مناجات و دعا بود.خواجه اش تا ظهر منتظر ماند و چون غیبت غلام طولانی شد او را صدا زد که چرا نمی آیی؟ غلام گفت : مرا نمی گذارند که بیرون آیم.خواجه به در مسجد آمد،سر در مسجدکرد تاببیند کیست که نمی گذارد.کفش و سایه ای ندیدصدایی هم نمی آمد.گفت آخر کیست که نمی گذارد تو بیرون آیی؟غلام گفت:آن کس که نمی گذارد تو اندرون آیی.
همه کس اوست و تو از کوری او را نمی بینی.