خاطرات شهید عیسی توسلی از زبان همسر
***یادم هست زمانی که در قم به سر می بردیم ، یک روز برای خرید نان پول نبود.آن روز ها نان سنگک یک ریال بود اما ما همین مقدار را هم نداشتیم .داشت روز به پایان می رسید و شب می شد . حاج آقا دیر کرده بود. همه جای خانه را گشتم .حتی زیر حصیر ها را ، ولی پولی پیدا نکردم.نگران و ناراحت بودم. فکر می کردم گریه کنم آرام می شوم ،وقتی آمد و نگرانی مرا دید ؛ با صدای بلند خندید و گفت: «خدا بزرگ است چرا نگرانی ؟» این از خصوصیاتش بود که در هر مشکلی ،چه بزرگ و چه کوچک می خندید . خنده اش غم از دل می برد. آن شب گرسنه خوابیدیم اما فردا با دست پر و لبخند به لب آمد و گفت : نگفتم فقط توکلت به خدا باشد!
***آشپزیش حرف نداشت . البته من نمی خواستم دست به سیاه و سفید بزند اما هر وقت مشغول بچه ها بودند ، محال بود با تمتم مشقّات و خستگیش کمکم نکند! خیلی کمک می کرد . از کار کردن ابایی نداشت . گاهی آستین بالا می زد و جارو می کرد.حتی اوایل زندگی ،من خیلی آداب خانه دار را بلد نبودم نمی دانستم لباس باید زود شسته شود و نماند .یک شب در خواب وبیداری احساس کردم صدای شُرشُر اب می آید.گمان کردم خواب می بینم اما خواب نبود فعیسی لباس ها را در حمام می شست . بدون اینکه هیچ وقت روی خودش بیاورد …
کتاب چقدر زود دیر می شود،خاطرات دانشمند شهید حجت الاسلام والمسلمین عیسی توسلی ،(امام جمعه شهر فرخشهر)نوشته زهره علمدار