خرازى به ماهر عبدالرشيد: امشب تو را در بصره ميبينم
حسين خرازي گفت:
خط اول تو را گرفتم، خط دوم تو را هم گرفتم، خط سوم تو را هم گرفتم، خط چهارم تو را هم گرفتم!! خط پنجم تو را هم گرفتم، سنگرهاى مجهز نونى تو را هم گرفتم. هيچ مانعى جلوى من نيست! امشب مىخواهم بيايم به شهر بصره در ميدان… تو را ببينم!
در منطقه شلمچه به ما مأموريت ساخت يك سنگر بزرگ با حلقههاى بتونى پيش ساخته را دادند! حلقههاى پيش ساخته بتونى را به وسيله تريلر و كمرشكن تا فاصلهاى از خط مقدم مىآوردند و ادامه راهنمايى آنها تا كنار محل سنگر را به عهده ما مىگذاشتند! به رانندهها نگفته بودند كه بايد تا خط مقدم بيايند. تا محلى كه آنها را تحويل ما مىدادند آتش دشمن وجود نداشت. اما هر چه ما آنها را به طرف عمق منطقه درگيرى مىبرديم بر تعداد گلولهها دشمن افزوده مىشد. رانندهها مىترسيدند و جلو نمىآمدند. ما با يك درد سر و مكافاتى اين رانندهها را به محل مىبرديم. هر تريلر يك حلقه بيشتر نمىآورد. بالا و پايين گذاشتن آنها هم درد سر داشت. چون ما جرثقيل نداشتيم براى بيل لودر يك قلاب ساخته بوديم و به وسيله بيل لودر آنها را پايين مىگذاشتيم!
پانزده روز طول كشيد تا ما توانستيم پانزده عدد از اين حلقههاى بتونى را به محل سنگر ببريم. محل سنگر در خاك عراق و بعد از سنگرهاى نونى شكل عراق بود! براى ساخت آن، منطقهاى را به اندازه كافى خاكبردارى كرديم. حلقهها را كنار هم در آن قرار داديم و چند متر خاك روى آن ريختيم! سنگر خوبى شد. همان سنگرى بود كه بعد! حاج حسين خرازى نزديك آن شهيد شد.
منطقه در تصرف ما بود ولى عراق حاضر به از دست دادن آن نبود. بنابراين به شدت تمام آنجا را گلوله باران مىكرد. عمليات حالت فرسايشى به خود گرفته و اين حالت فرسايشى خسارات زيادى به ما وارد كرده بود. اكثر بچهها زخمى يا شهيد شده بودند. منطقه تقريبا از نيروهاى ما خالى شده و انرژى و رمقى براى لشكر 14 امام حسين نمانده بود.
شبهاى آخر عمليات بود. يك شب من و حاج محسن حسينى در سنگر نشسته بوديم! خرازى وارد سنگر شد و از ما پرسيد:
- از بچههاى مهندسى چند نفر اينجايند؟!
- ما دو نفر در به در بيچاره!
حاجى لبخندى زد و گفت:
- امشب مىخوايم بريم جلو!!
از حرف او تعجب كرديم. ما هيچگونه امكانات پيشروى نداشتيم. پس گفتيم:
- امشب ديگه چه خوابى برامون ديدى؟! كسى ديگه را ندارى؟!
- اين حرفا چيه كه مىزنين؟! يا الله پاشين ببينم.
حاج محسن آدم شوخى بود. بلند شد و شروع به غر و لند كرد:
- من زن و بچه دارم، اگه بلايى سر من بياد تو را نفرين مىكنم! مىخواى من رو بكشى؟! تو كه از درد زن و بچه سر در نمىيارى! مگه من چه گناهى كردم و…
خلاصه با هر زحمتى بود از سنگر بيرون آمديم همراه حاج حسين خرازى حركت كرديم. سوار يك ماشين تويوتالند كروز نو شديم. اين تويوتا را همان روز به حاجحسين خرازى داده بودند. سوار شديم و خرازى ما را به يك سنگر عراقى برد! سنگر چه عرض كنم، يك هتل - سنگر!
آنجا سنگر فرماندهى عراق در منطقه شلمچه بود. يك سنگر مجهز و مجلل زير زمينى كه حتى مبلمان هم داشت!! سنگر در عمق زمين ساخته شده و قطر بتون آن در حدود يك متر بود. روى آن را با چندين متر خاك پوشانده و بر روى خاكها قلوه سنگهاى بزرگى قرار داده بودند! هر گلولهاى كه به اين سنگها مىخورد اثرى بيش از اثر يك ترقه نداشت!
ما همراه حاج حسين وارد اين هتل زيرزمينى شديم! داخل سنگر شخصى به نام جاسم كه كويتىالاصل بود، از روى بىسيم مشغول استراق سمع فركانسهاى عراق بود. حاجى به جاسم گفت:
- جاسم كى رو دارى؟!
جاسم خندهاى كرد و گفت: “ژنرال ما هر عبدالرشيد!” ژنرال ماهر عبدالرشيد يكى از فرماندهان معروف و بزرگ ارتش عراق بود! فكر كنم فرمانده سپاه هفتم!
- بارك الله، باركالله! خب چه خبر؟!
- خودش مىخواهد عقب برود! سه شب است كه نخوابيده است. دارد دستور مىدهد و نيروهاى خود را تنظيم مىكند!
حاجى خرازى با لبخند مليحى گفت:
- نمىگذارم بره! مثل من كه به خط آمدم، اون هم بايد بياد و بمونه.
- چطورى؟!
- به اون پيغام بده بگو: قال الحسين خرازى…
- نه حاجى اين كارو نكن! من اين همه زحمت كشيدهام به شبكه بىسيم آنها نفوذ كردم! بر اوضاع اونها مسلطم! فركانسهاى آنها را كشف كردهام… حيفه كه از دست بره!
- همين كه گفتم!
جاسم با ترس و احتياط روى فركانس بىسيمچى ژنرال رفت و به عربى گفت:
- بسماللهالرحمن الرحيم، قال الحسين خرازى…
بىسيمچى عراقى با شنيدن اسم خرازى و با فهميدن اين كه فركانس او لو رفته است، شروع به فحش دادن كرد! ما فحشهاى او را نمىفهميديم ولى جاسم با شنيدن آن فحشها تعجب كرد و رنگ از صورتش پريد! جاسم بىسيم را قطع كرد!
حاجى از او پرسيد:
- چى مىگفت؟!
- داشت فحش مياد!
حاجى خرازى دست در جيب خود كرد و يك واكمن كوچك درآورد. به جاسم داد و گفت:
- يه نوار قرآن براش بذار و بگو منطق شما اونه و منطق ما اين!
جاسم دوباره بىسيم را روشن كرد و نوار را گذاشت! بىسيمچى عراقى فرصت گوش دادن به قرآن را نداشت. چون سيستم بىسيم عراق در هم ريخته بود. فرماندهان عراقى به علت لو رفتن فركانسهايشان مشغول فحش دادن به هم بودند! ما هم براى مدتى به اين دعواى فرماندهان عراقى گوش داديم و كلى لذت برديم! آنها مشغول فحش دادن به هم بودند كه ژنرال “ماهر” هم متوجه دعواى فرماندهان خود مىشود و از بىسيمچى مىپرسد كه چه شده؟! بىسيمچى به او مىگويد كه يك نفر ايرانى وارد فركانس ما شده و مىگويد من از طرف “خرازى” براى “ماهر” پيام دارم! ماهر هم به بىسيمچى خود مىگويد پس چرا نمىگذارى پيغامش را بدهد!
بعد از مدت كوتاهى بىسيمچى عراقى، به فارسى به جاسم گفت:
- اى ايرانى اگر پيغامى براى “ماهر” دارى بگو! او آماده شنيدن است!
ما تازه متوجه شديم او هم فارسى بلد است! خرازى به جاسم گفت:
- به او بگو: خط اول تو را گرفتم، خط دوم تو را هم گرفتم، خط سوم تو را هم گرفتم، خط چهارم تو را هم گرفتم!! خط پنجم تو را هم گرفتم، سنگرهاى مجهز نونى تو را هم گرفتم. هيچ مانعى جلوى من نيست! امشب مىخواهم بيايم به شهر بصره در ميدان… تو را ببينم!
جاسم پيام را به آنها داد! بىسيمچى و ماهر عبدالرشيد هول كردند!
ماهر پرسيد:
- مىخواى بيايى چكار كنى، يا چى بگى؟!
- يك پاى تو را قطع كردم، مىخواهم بيايم اون يكى را هم قطع كنم!
- همين! خوب بيا اون جا! منم يه دست تو را قطع كردم، اون يكى را هم قطع مىكنم!
- باشد! وعده ما امشب تو ميدون…
با اين پيغام اوضاع ارتش عراق به هم ريخت. ژنرال ماهر عبدالرشيد واقعا از سقوط شهر بصره ترسيده بود. تمام مهره چينىهايى كه قبل از آن براى استراحت و به عقب رفتن انجام داده بود را به نفع شهر بصره به هم زد! حاجى خرازى بسيار آرام بود. لبخندى هم بر لب داشت. به ما دو نفر گفت: نماز خواندهايد؟!
- بله!
- چيزى خوردهايد؟!
- بله!
- من خستهام، شما هم خسته شدين، پس بخوابين!
- با اين كارى كه تو كردى مگه مىگذارند كسى اينجا بخوابه؟!
- اتفاقا امشب راحت بخوابين!
خودش هم رفت براى خواب و خوابيد!
وقتى به داخل سنگر مىآمديم عراق مثل نقل و نيات گلولهباران مىكرد اما وقتى مىخواستيم بخوابيم دهها برابر بيشتر گلوله ريخت! آن شب عراقىها به قدرى روى منطقه شلمچه گلوله ريختند كه در طول تاريخ جنگ و حتى بعد از آن بىسابقه است. گلولهها را بىحساب و بىهدف شليك مىكردند! وجب به وجب خاك شلمچه را گلوله توپ و خمپاره شخم مىزد! اما سنگر ما نه تنها امن و امان بود، بلكه از يك هتل هم بهتر بود.
ما به راحتى خوابيديم و اتفاقا خوب هم خوابمان برد!
فردا صبح وقتى از سنگر بيرون آمدم، ديدم كه بدنه تويوتاى نوى حاج حسين از اثر تركش مثل يك آبكش سوراخ سوراخ شده است!
وقتى حاجى بيدار شد، با او وارد بحث شديم كه حكمت اين كار ديشبى چه بود؟ حاجى گفت:
- ما كه ديگه تو اين منطقه نيرو و امكانات نداشتيم، مهمات هم نداشتيم! اين كار را كردم كه اونها تحريك بشوند و منطقه را زير آتش بگيرن و حداقل به اندازه يه هفته عمليات، مهمات خودشون رو هدر بدند!!
بعد از آن جاسم به يكى از بچههاى ما گفته بود كه آن شب عراقىها به قدرى كمبود مهمات داشتند كه حتى مهمات داخل تريلرها را به انبارهاى مهمات نمىبردند. آنها را مستقيم به كنار توپها و خمپارههاى خود مىبردند و از روى تريلر گلولهها را داخل توپ و خمپاره مىريختند و شليك مىكردند!