مردی شبیه عکس هایش
لب خندش را شنیده بود که همیشه گوشه ی لبش بوده،
اما از آن وقتی که حاج مهدی آمد به خوابش و به او لب خند زد ،
دیگر مطمئن شد چهره اش همان است که از کودکی
توی عکس ها می دیده.
یقین کرد این یک جرعه خاطره که از آن روزگار به دستش رسیده
وبا آن ها زندگی می کند ، می تواند نه تنها او ،
که هر تشنه ای را از هلاکتِ عطش نجات دهد.
حاج مهدی همان دریایی بود که یک جرعه اش را
در کلام دیگران چشیده بود و بی شک
همان است که توی عکس ها دیده؛
آرام ،
مهربان،
صبورو….
حاج مهدی همان است که تا به حال تصور می کرده ،
مردی شبیه عکس هایش .
*************
با هم که تنها می شدیم
از هر دری حرف می زدیم
از آینده ،
از زندگی از آرزوهایمان ،
مهدی چند بار به هم گفت :
تنها آرزوم اینه که امام به ایران برگرده.
***************
همه ی کارهایش را انجام داده بود تا
برای ادامه تحصیل برود هند،
اما یک روز آمد و
بی مقدمه گفت:نمی خوام برم هند.
خیلی اصرار کردیم که بگوید موضوع از چه قرار است .
دست آخرگفت دوست ندارم برم هند؛
می خوام برم توی سپاه و همون جا بمونم.
*************
مسائل جبهه را در خانه مطرح نمی کرد
یک روز ازش پرسیدم :حاجی چه خبر از جبهه ؟
می خواست من را ازسرش باز کند
که پیگیر مسائل جبهه نشوم .
خندید و گفت : هیچی ….ما جنگیدیم ،اونا هم جنگیدن .
ما کشتیم اونا هم کشتن . مااومدیم خونه ، اونا هم رفتن خونه.
به نظر تو این تعریف کردن داره.
کتاب مردی شبیه عکس هایش، روایتی از زندگانی سردار شهید مهدی طیاری