عاشورا و حماسه امام سجاد(ع)
عاشورا و حماسه امام سجاد(ع)
1- زين العابدين (ع) كه د رآن وقت از يك طرف بيمار بود و از طرف ديگر اسير… وقتي رفت بالاي منبر، چه ولوله اي ايجاد كرد! يزيد دست و پايش را گم كرد. گفت الان مردم مي ريزند و مرا مي كشند. دست به حيله اي زد ظهر بود، يكدفعه به موذن گفت: اذان! وقت نماز دير مي شود. صداي موذن بلند شد. زين العابدين(ع) خاموش شد. موذن گفت… تا رسيد به شهادت به رسالت پيغمبر اكرم، زين العابدين (ع) فرياد زد: موذن! سكوت كن. رو كرد به يزيد و فرمود: يزيد! اين كه اينجا اسمش برده مي شود و گواهي به رسالت او مي دهيد، كيست؟ ايها الناس! ما را كه به اسارت آورده ايد، كيستيم؟ پدر مرا كه شهيد كرديد، كه بود؟ تا آن وقت مردم اصلاً درست آگاه نبودند كه چه كرده اند.
آن وقت شما مي شنويد كه يزيد بعدها اهل بيت پيغمبر را از آن خرابه بيرون آورد و بعد دستور داد كه آنها را با احترام ببرند… بعد پسر زياد را لعنت مي كرد و مي گفت: تمام، گناه او بود. چرا؟ آيا يزيد، نجيب شده بود؟ ابداً ]اين، براي اين بود كه[زين العابدين (ع) و زينب «س» اوضاع و احوال را برگرداندند.
2- بر او (ابن زياد) علي بن حسين(ع) را عرضه كردند. فرعون وار صدا زد:«من انت؛ تو كي هستي؟»
فرمود: «انا علي بن الحسين؛ من علي بن حسين هستم.» گفت: مگر علي بن حسين را خدا نكشت؟ (حالا ديگر بايد همه چيز به حساب خدا گذاشته شود تا معلوم شود كه اينها همه بر حق هستند!) فرمود:من برادري داشتم، نام او هم علي بود و مردم در كربلا او را كشتند. گفت: خير، خدا كشت. فرمود: البته كه قبض روح همه مردم به دست خداست، اما مردم او را كشتند. بعد ]ابن زياد[ گفت: «علي و علي» يعني چه؟! پدر تو اسم همه بچه هايش را علي گذاشته]است[ ؟! فرمود: پدر من به پدرش ارادت داشت و اين، تو هستي كه بايد از پدرت «زياد» ننگ داشته باشي…
اين، يكي از خصوصيات اهل بيت بود كه با منطق «جبرگرايي»- كه در دنيا جبر است و در عين جبر، عدل است؛ يعني بشر در اين جهان هيچ وظيفه اي براي تغيير و تبديل و تحول ندارد و آنچه هست. آن است كه بايد باشد وآنچه نيست، همان است كه نبايد باشد و بنابراين بشر نقشي ندارد- مبارزه كردند.
3- امام سجاد (ع) و گريه براي امام حسين(ع)
آن گريه ها كه مي كرد و يادآوري مي نمود، براي چه بود؟… مي خواست اين حادثه را زنده نگه دارد و مردم يادشان نرود كه چرا امام حسين(ع) قيام كرد و چه كساني او را كشتند. اين بود كه گاهي امام زياد گريه مي كرد؛
روزي يكي از خدمتگزارانش عرض كرد: آقا! آيا وقت آن نرسيده است كه شما از گريه باز ايستيد؟ فرمود: چه مي گويي؟! يعقوب يك يوسف بيشتر نداشت؛ قرآن عواطف او را اين طور تشريح مي كند: و ابيضت عيناء من الحزن من در جلوي چشم خود هيجده يوسف را ديدم كه يكي يكي پس از ديگري بر زمين افتادند.