قطعه شعری در کوله شخصی شهید احمد قاسمی
این شعر که با عنوان، شعر رژه حماسی می باشد در برگه ای به صورت تایپی در کوله شخصی شهید احمد قاسمی که همراه ایشان بوده است پس از تحویل توسط مراجع مربوطه به همرزم ایشان برای ارائه در سایت شهید بزرگوار توسط ایشان برای مدیریت وب سایت ارسال شده است.
متن شعر به شرح زیر می باشد.
در میدان می مانم تا نفس آخرم
راهی راه حسین هم قدم رهبرم
من هستم سرباز مکتب پیر خمین
خون شهیدان ما پیرو راه حسین
تحریم و استعمار شیوه اهریمن است
این وطن اما پراز احمدی روشن است
از غزه تا لبنان کشور ایران ماست
امت واحد همان وعده قران ماست
ای داعش در راه است روز سیاه فنا
وعده ما اربعین قافله کربلا
شعر استاد شهریار در مورد بسیج
اربعین
اربعین
ای آن که لحظه لحظه کنار تو زیستم!
امشب، چهل شب است برایت گریستم
امشب چهل شب است که آب از گلوی من
پایین نرفته، بغض عطشناک کیستم؟
بنشان به تل زینبیه، طاقت مرا
من زینبم؛ نمیشود آخر نایستم
آن جاده را مگو به چه حالی گذشتم و
دل کندم از تو؛ آمدم ای هست و نیستم!
من، چادر سیاه غمم، دور تکیهات
جز ذکر یا حسین تو، تکرار چیستم؟
این اربعین هم از پی آن اربعین گذشت
چشمان صد حسینیهات را گریستم
چگونه با تو بگویم چگونه خواهر رفت
چگونه با تو بگویم چگونه خواهر رفت
تمام سوی دو چشمم پس از برادر رفت
به جای آن همه تیری که بر تنت آمد
لباس کهنه و انگشتر مطهر رفت
صدای حرمله میآمد و نوای رباب
کنار نیزه طفلش زهوش مادر رفت
حرم در آتش دختر نفس نفس میزد
نگاهها پی غارت به سمت دختر رفت
برای غارت یک گوشواره کوچک
دو چشم رفت، گل سر شکست، معجر رفت
گمانم کربلا شد عمه نزدیک
شمیم جان فزای کوی بابم
مرا اندر مشام جان برآید
گمانم کربلا شد عمه نزدیک
که بوی مشک و ناب و عنبر آید
به گوشم عمه از گهواره گور
در این صحرا صدای اصغر آید
مهار ناقه را یک دم نگهدار
که استقبال لیلا، اکبر آید
مران ای ساربان یک دم که داماد
سر راه عروس مضطر آید
حسین را ای صبا برگو که از شام
به کویت زینب غمپرور آید
ولی ای عمه دارم التماسی
قبول خاطر زارت گر آید
که چون اندر سر قبر شهیدان
تو را از گریه کام دل برآید
در این صحرا مکن منزل که ترسم
دوباره شمر دون با خنجر آید
کند جودی به محشر، محشر از نو
اگر در حشر ما این دفتر آید
قصه عشق
قصه عشق
آنچه درسوگ تو ای پاکتر از پاک گذشت
نتوان گفت که هر لحظه، چه غمناک گذشت
چشم تاریخ در آن حادثه تلخ چه دید
که زمان مویه کنان از گذر خاک گذشت
سرخوشید بر آن نیزه خونین میگفت
که چهها بر سر آن پیکر صد چاک گذشت
جلوه روح خدا در افق خون تو دید
آنکه با پای دل از قبله ادراک گذشت
مرگ هرگز به حریم حرمت راه نیافت
هر کجا دید نشانی ز تو چالاک گذشت
حرّ آزاده شد از چشمه مهرت سیراب
که به میدان عطش پاک شد و پاک گذشت
آب شرمنده ایثار علمدار تو شد
که چرا تشنه از او این همه بیباک گذشت
بر تو بستند اگر آب، سواران عرب
دشت دریا شد و آب از سر افلاک گذشت
با حدیثی که ملائک ز ازل آوردند
سخن از قصه عشق تو زلولاک گذشت
تو احمدی و به نور جمال تو صلوات
تو آمدی و زمین در هوای تو افتاد
و عرش در هوس خنده های تو افتاد
برای درك تنفس در این جهان سیاه
هوای تازه ای از ابتدای تو افتاد
جهان شرك به خود آمد از بزرگی تو
به گوش كعبه و بتها صدای تو افتاد
شكست طاق بلندی كه عرش كسری بود
همین كه روی زمین رد پای تو افتاد
پس از نگاه سیاه و سفید اربابان
نژاد عشق بشر در لوای تو افتاد
زمان شكست زمانی كه آمدی احمد
تویی كه یك شبه دنیا به پای تو افتاد
تو احمدی و به نور جمال تو صلوات
به هر یك از بركات و كمال تو صلوات
به احترام محمد زمین تبسم كرد
تو آمدی و جهان دست و پای خود گم كرد
ترك نشست به چشمان آبی ساوه
همینكه چشم تو بر آسمان ترنم كرد
فروخت گوشۀ جنت به شوق خال لبت
كه آدمی به هوایت هوای گندم كرد
هنوز دختركان زنده زنده می مردند
خدا به خلق تو بر خلق خود ترحم كرد
تو آمدی، به زمین احترام بر گردد
تو رحمتی كه خدایت نصیب مردم كرد
خدا به خلق رسول گرامیِ خاتم
گذاشت سنگ تمام و سپس تبسم كرد
تو احمدی و به نور جمال تو صلوات
به هر یك از بركات و كمال تو صلوات
تو احمدی كه خدا را به عرش فهمیدی
شبی كه غیر خودت تا خدا نمیدیدی
كنار چشم تمام فرشته های خدا
فراتر از پر جبریل عشق بالیدی
تو در ضیافت عرشی لیلةالاسری
به طاق عرش خدا عكسی از علی دیدی
صدای مرتضوی علیست آن بالا
كه از زبان خدا عاشقانه بشنیدی
تو در كنار علی و فروغ شمشیرش
بساط كفر زمان را ز خاك بر چیدی
برای خلق بهشت این بهانه كافی بود
به لحظه ای كه به زهرای خویش خندیدی
بیا و كفر مجسم ز كعبه بیرون كن
تویی كه پایه گذار جدید توحیدی
تو احمدی و به نور جمال تو صلوات
به هر یك از بركات و كمال تو صلوات
غوغای غم
غوغای غم
بار بگشایید اینجا کربلاست
آب و خاکش با دل و جان آشناست
بر مشام جان رسد بوی بهشت
به به از این تربت مینو سرشت
ماه اینجا واله و سرگشته است
و آن شهاب ثاقب از خود رفته است
اربعین است اربعین کربلاست
هر طرف غوغایی از غمها به پاست
گویی از آن خیمههای نیم سوز
خود صدای العطش آید هنوز
هرکجا، نقشی ز داغ ماتم است
هر چه ریزد اشک در اینجا کم است
باشد از حسرت در اینجا یادها
هان به گوش دل شنو فریادها
تا قیامت کربلا ماتم سراست
حضرت مهدی «حسان» صاحب عزاست
حبیب اللّه چایچیان (حسان)
خورشید هامون
خورشید هامون
ساربانا ز اشتران بگشای بار
لحظهای ما را به حال خود گذار
اینکه بینی سرزمین کربلاست
خاک او آغشته با خون خداست
در حریم قدسی صحرای دوست
بشنو این گلبانگ، این آوای اوست
نی نوا، در نینوای راستین
مویهها دارد ز نای اربعین
ناله آتش بال در پرواز بین
همطراز آه گردون تا زمین
اشک میریزد ز چشم کائنات
در عزای تشنه کامان فرات
آن بلا جویان که تا بزم حضور
راه پیمودند با سامان نور
رایت توحید از اینان پایدار
ماند و میماند به دور روزگار
گر فرات اینجا چو دریا خون گریست
نی عجب، خورشید برهامون گریست
دل غمین
دل غمین
ما را که غیر داغ غمت برجبین نبود
نگذشت لحظهیی که دل ما غمین نبود
هرچند آسمان به صبوری چو ما ندید
ما را غمی نبود که اندر کمین نبود
راهی اگر نداشت به آزادی و امید
رنج اسارت، این همه شورآفرین نبود
ای آفتاب محمل زینب کسی چو من
از خرمن زیارت تو خوشه چین نبود
تقدیر با سر تو مرا همسفر نبود
در این سفر، مقدّر من غیر ازین نبود
گر از نگاه گرم تو آتش نمیگرفت
در شام و کوفه، خطبه من آتشین نبود
در حیرتم که بی تو چرا زندهام
عهدی که با تو بستم از اول، چنین نبود
ده روزه فراق تو عمری به ما گذشت
یک عمر بود هجر تو، یک اربعین نبود
محمدجواد غفورزاده (شفق)