شهید نواب الگوی اخلاص ، مبارزه و شهادت
درشرایط کنونی جامعه جهانی و با وجود موج بیداری های اسلامی در سراسر جهان، لزوم معرفی الگوهایی که قدم در راه مبارزه برای اعتلای حق و عدالت گذاشتند و تا پای جان براین عقیده ماندند بیش ازبیش ضروری می باشد
یکی از این مردان بزرگ و به قول رهبر معظم انقلاب ( پیشگام جهاد و شهادت در عصر ما ) شهید نواب صفوی است
جملات زیر برگزیده ای از سخن بزرگان در خصوص این سید انقلابی و شجاع و مومن است.
امام خميني (ره) : نواب بسيار اخلاص داشت.
مقام معظم رهبري: [نواب صفوي] اولين جرقه هاي انگيزش انقلاب اسلامي را در من به وجود آورد و هيچ شكي ندارم كه اولين آتش را در دل ما نواب روشن كرد
علامه اميني: نواب ذخيره خدا براي جهان تشيع است.
چند جمله از زبان شهید نواب صفوی :
اي بشر راست بگو و به خداي عزيزت وفادار باش. به خود آي و ببين اگر آني خدا با تو بي وفايي مي كرد چه مي شد و چه مي شدي؟ اگر عظمت، آسايش، همه چيز وهمه چيز را مي خواهي راست بگو وبه خداي عزيزت وفادار باش .
علاج بيماري روحي از زبان شهيد نواب
گل درخت سخاوت و مغز حبه صبر و برگ فروتني را به ظرف يقين بريزد و با وزنه حلم آنها را بكوبد و بهم مخلوط كند و آن را با آب خوف از خداي متعال خمير نمايد، و با جوهر اميد رنگ بزند و در ديگ عدالت بجوشاند بعد از آن در جام رضا و توكل صاف كند و داروي امانت و صداقت به آن مخلوط نمايد و از شكر و دوستي آل محمد و شيعيان ايشان به مقدار كافي بر آن بريزد و چاشني تقوا و پرهيزكاري بر آن اضافه نمايد و هر روز با ذكر خدا در پياله توبه قدري بنوشد، تا بهبودي حاصل نمايد و پيكر انسانيت داشته باشد، تقاضا مي شود به خواندن تنها اكتفا نشود بلكه جامعه عمل به آن پوشانده شود.
شهید عزیز به خانه ات خوش آمدی...
با آمدنت آسمان دلهامان به بارانی از عشق آراسته شد…
شهید عزیز به خانه ات خوش آمدی…
پای درس وصیتنامه شهدا
شهید کمال صباغ:
آری، کاروان انقلاب اسلامی سرعت گرفته و همچنان به پیش میرود، ولی ما از قافله عقب ماندهایم و اکنون که به خود مینگرم احساس میکنم که در قبال این انقلاب هیچ زحمتی نکشیده و خود را در برابر خون شهدا شرمنده میدانم و خداوند شاهد است هدفم از آمدن به جبهه جز ادامة راه شهیدان چیز دیگری نیست و نبوده است …
شهید عبدالله کریمی:
برای اینکه دشمنان اسلام نیز این مسئله را بدانند دوست داشتم اگر میشد به هنگام دفن من چشمهایم را باز بگذارید تا دشمن بداند که من با دیدی عمیق به مسئله جهاد و شهادت رفتم. و گوشم را باز بگذارید تا بدانند که من تمام حرفهای شما را شنیدهام ولی فقط حرف اسلام را پذیرفتم. و دهانم را باز بگذارید تا دشمن بداندکه شعار من الله اکبر بود. و مشتم را ببندید تا دشمن بداند که من آزاد بودم.
شهید سیدعباس غلامی:
اگر سینهام را بشکافند، اگر مغزم را متلاشی کنند اگر قلبم را هدف گلوله خود کنند دست از یاری امام خمینی بر نخواهم داشت. اگر م کنند اگر پاره پارهام کنند اگر تکه تکهام کنند هر قطرة خونم بر زمین مینویسد: الله اکبر، خمینی رهبر. اگر چه چشمانم را از دست بدهم باز چشم به راه مهدی خواهم بود. اگر گوشهای خود را از دست بدهم باز هم گوش به فرمان امام امت هستم. اگر زبانم را از دست بدهم شعار «لااله الا الله» بر زبانم جاری است. اگر دستم را از دست بدهم باز هم اسلحه به دوش خواهم کشید و به جنگ صدامیان خواهم رفت. اگر پاهایم را از دست بدهم گامهای بلندتری در راه رسیدن به خدای عزوجل خواهم برداشت، و اگر جانم را از دست بدهم اوج سعادت و آرزوی من است.
شهید محمد فرهادپور:
بشر در پرتو تحمل سختیها جانش صیقل مییابد، مواهب الهی با صبر یافت میشوند و لذت میبخشند. نعمتهای الهی اگر همراه با تحمل سختیها شکرگزاری و عبادت خدا نباشد، همه نقمت میشوند. اگر انسان دلش مسخر یاد خدا نباشد هر آنچه هست برای او بلا میشود.
شهید میثم فیاض:
زندگی، لحظاتی بیش نیست. پس، چه چیزی بهتر از اینکه خاتمه این زندگی در راه جهاد و اطاعت خداوند متعال و چه شیرینتر از این خاتمه که انسان به خون غلتیده به لقاءالله برود.
پنجاه خاطره از شهید زین الدین
1- پسرک کیفش را انداخته روی دوشش. کفش ها را هم پایش کرده . مادر دولا می شود که بند کفش را بندد. پاهای کوچک ، یک قدم عقب می روند. انگشت های کوچک گره شلی به بند ها می زنند و پسرک می دود از در بیرون.
2- توی ظل گرمای تابستان، بچه های محل سه تا تیم شده اند. توی کوچه ی هجده متری . تیم مهدی یک گل عقب است. عرق از سر و صورت بجه ها می ریزد. چیزی نمانده ببازند. اوت آخر است . مادر می آید روی تراس « مهدی! آقا مهدی!برای ناهار نون نداریم ها برو از سرکوچه دو تا نون بگیر.» توپ زیر پایش می ایستد. بجه ها منتظرند. توپ را می اندازد طرفشان و می دود سر کوچه .
3- نماینده ی حزب رستاخیز می آید توی دبیرستان . با یک دفتر بزرگ سیاه . همه ی بچه ها باید اسم بنویسند. چون و چرا هم ندارد. لیست را که می گذارند جلوی مدیر ، جای یک نفر خالی است ؛ شاگرد اول مدرسه . اخراجش که می کنند ، مجبور می شود رشته اش را عوض کند. در خرم آباد ، فقط همان دبیرستان رشته ی ریاضی داشت. رفت تجربی.
4- قبل انقلاب، دم مغازه ی کتاب فروشیمان ، یک پاسبان ثابت گذاشته بودند که نکند کتاب های ممنوعه بفروشیم.عصرها ، گاهی برای چای خوردن می آمد توی مغازه و کم کم با مهدی رفیق شده بود. سبیل کلفت و از بناگوش در رفته ای هم داشت. یک شب ، حدود ساعت ده . داشتیم مغازه را می بستیم که سر و کله اش پیدا شد. رو کرد به مهدی و گفت « ببینم ، اگر تو ولی عهد بودی ، به من چه دستوری می دادی؟» مهدی کمی نگاهش کرد و گفت « حالت خوبه ؟ این وقت شب سؤال پیدا کرده ای بپرسی؟ » بازهم پاسبان اصرار کرد که « بگو چه دستوری می دادی ؟ » آخر سر مهدی گفت « دستور می دادم سبیلتو بزنی.» همان شب در خانه را زدند. وقتی رفتیم دم در ، دیدیم همان پاسبان خودمان است. به مهدی گفت « خوب شد قربان ؟ » نصف شبی رفته بود سلمانی محل را بیدار کرده بود تا سبیلش را بزند. مهدی گفت « اگر می دانستم این قدر مطیعی ، دستور مهم تری می داد. »
5- قبل از دست گیری من ، برای چند دانشگاه فرانسه ، تقاضای پذیرش فرستاده بود. همه جوابشان مثبت بود. خبر دادند یکی از دوستانش که آن جا درس می خواند ، آمده ایران ، رفته بود خانه شان.دوستش گفته بود « یک بار رفتم خدمت امام ، گفتند به وجود تو در ایران بیش تر نیازه . منم برگشتم. حالا تو کجا می خوای بری؟» . منصرف شد.
6- مرا که تبعید کردند تفرش ، بار خانواده افتاد گردن مهدی . تازه دیپلمش را گرفته بود و منتظر نتیجه ی کنکور بود. گفت « بابا ، من هر جور شده کتاب فروشی رو باز نگه می دارم. این جا سنگره . نباید بسته بشه . » جواب کنکور آمد. دانشگاه شیراز قبول شده بود. پیغام دادم « نگران مغازه نباش. به دانشگاهت برس. » نرفت . ماند مغازه را بگرداند.
7- مهدی بست ساله ، دست خالی ، توی خط خرمشهر ، گیر داده به سرهنگِ فرمانده که « چرا هیچ کاری نمی کنین؟ یه اسلحه به من بدید برم حساب این عراقیها رو برسم. »سرهنگ دست می گذارد روی شانه ی مهدی و می گوید « صبر کن آقا جون . نوبت شما هم می رسه . » مهدی می گوید « پس کِی ؟ عراقی ها دارن می رن طرف آبادان .» سرهنگ لب خندی می زندو می دود سراغ بی سیم . گلوله ها ی فسفری که بالای سر عراقی ها می ترکد ، فکر می کنند ایران شیمیایی زده . از تانک هایشان می پرند پایین و پا می گذارند به فرار . – حالا اگه می خوای ، برو یه اسلحه بردار و حسابشونو برس. وقتی فرمان ده شد، تاکتیک جنگی آن قدر برایش مهم بود که آموزش لشکر 17 ، بین همه ی لشکرها زبان زد شده بود.
8- زمستان پنجاه ونه بود . با حسن باقری ، توی یک خانه می نشستیم . خیلی رفیق بودیم. یک روز ، دیدم دست جوانی را گرفته و آورده ، می گوید « این آقا مهدی ، از بچه های قمه . می رسی شناسایی ، با خودت ببرش . راه و چاه رو نشونش بده. ». من زن داشتم. شب ها می آمدم خانه . ولی مهدی کسی را توی اهواز نداش. تمام وقتش را گذاشته بود روی کار . شب ها تا صبح روی نقشه ی شناسایی ها کار می کرد. زرنگ هم بود. زود سوار کار شد. از من هم زد جلو.
9- کنار جاده یک پوکه پیدا کردیم . پوکه ی گلوله تانک. گفتم «مهدی ! اینو با خودمون ببریم؟ » گفت « بذارش توی صندوق عقب.» سوسنگرد که رسیدیم . دژبان جلومان را گفرت . پوکه را که دید گفت « این چیه ؟ نمی شه ببرینش. » مهدی آن موقع هنوز فرمان ده و این حرف ها هم نبود که بگویی طرف ازش حساب می برد . پیاده شد و شروع کرد با دژبان حرف زدن . خلاصه ! آوردیم پوکه را . هنوز دارمش.
10- دو سه روزی بود می دیدم توی خودش است. پرسیدم « چته تو؟ چرا این قدر توهمی؟ » گفت « دلم گرفته . از خودم دل خورم. اصلا حالم خوش نیست. » گفتم » همین جوری ؟ » گفت » نه . با حسن باقری بحثم شد. داغ کردم . چه می دونم ؟ شاید باش بلند حرف زدم. نمی دونم . عصبانی بودم . حرف که تموم شد فقط به م گفت مهدی من با فرمانده هام این جوری حرف نمی زنم که تو با من حرف می زنی . دیدم راست می گه . الان روسه روزه . کلافه م. یادم نمی ره.»
11- شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم . حاج آقا گفت « می خواهیم بریم سفر. تو شب بیا خونه مون بخواب. » بد زمستانی بود. سرد بود . زود خوابیدم. ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم خیالاتی شده ام . در را که باز کردم ، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند. آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد. هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم. انگار کسی ناله می کرد. از پنجره که نگاه کردم ، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دمِ صبح ، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده.
12- چند روزی بود مریض شده بودم تب داشتم . حاج آقا خانه نبود. از بچه ها هم که خبری نداشتم. یک دفعه دیدم در باز شد و مهدی ، با لباس خاکی و عرق کرده، آمد تو. تا دید رخت خواب پهن است و خوابده ام ، یک راست رفت توی آشپزخانه . صدای ظرف و ظروف و باز شدن در یخچال می آمد. برایم آش بار گذاشت. ظرف های مانده را شست، سینی غذا را آورد، گذاشت کنارم . گفتم « مادر ! چه طور بی خبر؟ » گفت ـ به دلم افتاد که باید بیام.»
13- وقتی رسیدیم دزفول و وسایلمان را جابه جا کردیم، گفت « می روم سوسنگرد. » گفتم « مادر منو نمی بری اون جلو رو ببینم ؟ » گفت « اگه دلتون خواست ، با ماشین های راه بیایید. این ماشین مال بیت الماله .»
14- به سرمان زد زنش بدهیم . عیالم یکی از دوستانش را که دو تا کوچه آن طرف تر می نشستند ، پیش نهاد کرد. به مهدی گفتم. دختر را دید. خیلی پسندیده بود. گفت « باید مادرم هم ببیندش . » مادر و خواهرش آمدند اهواز . زیاد چشمشان را نگرفت. مادرش گفت « توی قم ، دخترا از خداشونه زنِ مهدی بشن. چرا از این جا زن بگیره ؟ » مهدی چیزی نگفت. به ش گفتم » مگه نپسندیده بودی ؟ » گفت « آقا رحمان ، من رفتنیم . زنم باید کسی باشه که خانواده ام قبولش داشته باشن تا بعد از من مواظبش باشن. »
15- خرید عقدمان یک حلقه ی نهصد تومانی بود برای من. همین و بس . بعد از عقد ، رفیم حرم . بعدش گل زار شهدا . شب هم شام خانه ی ما . صبح زود مهدی برگشت جبهه.
16- می گفت قیافه برایم مهم نیست. قبل از عقد ، همیشه سرش پایین بود . نگاهم نمی کرد. هیچ وقت نفهمید برای مراسم دستی توی صو
17- مادر گفت « آقا مهدی ! این که نمی شه هر دو هفته یک بار به منیر سر بزنین . اگه شما نرین جبهه ، جنگ تعطیل می شه ؟ » مهدی لبخند می زد و می گفت « حاج خانم! ما سرباز امام زمانیم . صلوات بفرستین. »
18- خانواده ام می خواستند مراسمی بگیرند که فامیلمان هم باشند، برای معرفی دامادشان ، نشد. موقع عملیات بود و مهدی نمی توانست زیاد بماند. مراسم ، در حد یک بله برون ساده بود. بعضی ها به شان برخورد و نیامدند. ولی من خوش حال بودم.
19- همه دور تا دور سفره نشسته بودیم ؛ پدر و مادر مهدی ، خواهر و برادرش . من رفتم توی آش پزخانه ، چیزی بیاورم وقتی آمدم ، دیدم همه نصف غذایشان را خورده اند ، ولی مهدی دست به غذایش نزده تا من بیایم.
20- اولین عملیات لشکر بود که بعد از فرمانده شدن حاج مهدی انجام می دادیم . دستور رسید کنار زبیدات مستقر شویم . وقتی رسیدیم ، رفتم روی تپه ی کنار جاده . قرار بود لشکر کربلا ، سمت راست ما را پر کند. عقب مانده بودند و جایشان عراقی ها ، راحت برای خودشان می رفتند و می آمدند.رفتم پیش حاج مهدی . خم شده بود روی کالک عملیاتی . بی سیم کنارش خش خش می کرد. موضوع را گفتم. نگاهم کرد . چهره اش هیچ فرقی نکرد. لب خند می زد. گفت « خیالت راحت. برو. توکل کن به خدا. کربلا امشب راستمونو پر می کنه » از چادر آمدم بیرون . آرام شده بودم.
- عملایت محرم بود . توی نفربرِ بی سیم ، نشسته بودیم آقا مهدی ، دو سه شب بود نخوابده بود. داشتیم حرف می زدیم . یک مرتبه دیدم جواب نمی دهد. همان طور نشسته ، خوابش برده بود. چیزی نگفتم . پنج شش دقیقه بعد ، از خواب پرید . کلافه شده بود. بد جوری . جعفری پرسید « چی شده ؟ » جواب نداد. سرش را برگردانده بود طرف پنجره و بیرون را نگاه می کرد. زیر لب گفت « اون بیرون بسیجی ها دارن می جنگن ، زخمی می شدن، شهید می شن، گرفته م خوابیده م.» یک ساعتی ، با کسی حرف نزد.
22- نزدیک صبح بود که تانک هایشان ، از خاکریز ما رد شدند. ده پانزده تانک رفتند سمت گردان راوندی. دیدم اسیر می گیرند.دیدم از روی بچه ها رد می شوند.مهمات ِ نیروها تمام شده بود. بی سیم زدم عقب . حاج مهدی خودش آمده بود پشت سرما. گفت « به خدا من هم این جام . همه تا پای جان . باید مقاومت کنین . از نیروی کمکی خبری نیس. باید حسین وار بجنگیم . یا می میریم، یا دشمنو عقب می زنیم. »
23- موقع انتخابات ، مسئول صندوق بودم . دست که بلند کرد ، آقا مهدی را توی صف دیدم تازه فرمانده لشکرشده بود. به احترامش بلند شدم. گفتم بیاید جلوی صف. نیامد. ایستاد تا نوبتش شد. موقع رفتن ، تا دمِ در دنبالش رفتم پرسیدم « وسیله دارین ؟ » گفت « آره » . هرچه نگاه کردم ، ماشینی آن دور و بر ندیدم رفت طرف یک موتور گازی. موقع سوار شدن . با لبخند گفت « مال خودم نیس. از برادرم قرض گرفته م.»
24- داشت سخن رانی می کرد، رسید به نظم . گفت « ما اگر تکنولوژی جنگی عراق را نداریم ، اگر آن هواپیماهای بلند پرواز شناسایی را نداریم ، لااقل می توانیم در جنگمان نظم داشته باشیم. امروز کسی که سپاهی ست و شلوار فرم را با پیراهن شخصی می پوشد ، یا با لباس سپاه کفش عادی می پوشد، به نظم جنگ اهانت کرده . از این چیزای جزئی بگیر بای تا مهم ترین مسائل.»
25- تهران جلسه داشت. سرراه آمده بود اردوگاه ، بازدید نیروهای در حال آموزش . موقع رفتن گفت « نصفِ ان ها ، به درد جبهه و سپاه نمی خورن.» حرفِ عجیبی بود. آموزش دوره ی سی ویک که تمام شد، قبل از اعزام ، نصفشان تسویه گرفتند و برگشتند.
26- سال شصت ودو بود؛ پاسگاه زید . کادر لشکر را جمع کرد تا برایشان صحبت کند. حرف کشید به مقایسه هی بسیج ها و ارتشی های خودمان با نظامی های بقیه ی کشورها. مهدی گفت « درسته که بچه های مادر وفاداری واطاعت امر با نظامی هیا بقیه ی جا ها قابل مقایسه نیستند ، ولی ما باید خودمونو با ششیعیان ابا عبدالله مقایسه کنیم . اون هایی که وقت نماز ، دور حضرت رو می گرفتند تا نیزه ی دشمن به سینه ی خودشون بخوره و حضرت آسیب نبینه .»
27- توی خط مقدم . داشتم سنگر می کندم. چند ماهی بود مرخصی نرفته بودم . ریش و مویم حسابی بلند شده بود.یک دفعه دیدم دل آذر با فرمان ده لشکر می آیند طرفم،آمدند داخل سنگر . اولین باری بود که حاج مهدی را از نزدیک می دیدم . با خنده گفت « چند وقته نرفته ای مرخصی ؟ لابد با این قیافه ، توی خونه رات نمی دن. » بعد قیچی دل آذر را گرفت و همان جا شروع کرد به کوتاه کردن موهام. وقتی تمام شد، در گوش دل آذر یک چیزی گفت و رفت.بعد دل آذر گفت « وسایلتو جمع کن . باید بری مرخصی .» گفتم« آخه …» گفت « دستور فرمانده لشکره. »
28- او فرمانده بود و من مسئول آموزش لشکر. قبلش ، سه چهار سالی با هم رفیق بودیم . همه ی بچه ها هم خبرداشتند، با این حال ، وقتی قرار شد چند روز قبل از عملیات خیبر، حسن پور و جواد دل آذر برای شناسایی بروند جلو ، مرا هم با آنها فرستاد ؛ سیزده کیلومتر مسیر بود روی آب . دستورش قاطع بود جای چون و چرا باقی نمی گذاشت. از پله پایین رفتیم و سوار قایق شدیم. چشمم به ش افتاد بغض کرده بود، از همان بغض های غریبش.
29- شناسایی عملات خیبر بود. مسئول محور بودم و باید خودم برای توجیه منطقه ، می رفتم جلو. با چند نفر از فرمانده گردان ها ، سوار قایق شدیم و رفتیم موقع برگشتن، هوا طوفانی شد. بارانی می آمد که نگو. توی قایق پر از آب شده بود با کلی مکافات موتورش را باز کردیم و پارو زنان برگشتیم. وقتی رسیدیم قرارگاه ، از سر تا پا خیس شده بودم . زین الدین آمد . ما قضیه را برایش تعریف کردیم. خندید و گفت « عیبی نداره . عوضش حالا می دونین نیروهاتون ، توی چه شرایطی باید عمل کنند.»
30- پنجاه روز بود نیروها مرخصی نرفته بودند . یازده گردان توی اردوگاه سد دز داشتیم که آموزش دیده بودند ، تجدید آموزش هم شده بودند. اما از عملیات خبری نبود. نیروها می گفتند « بر می گردیم عقب . هر وقت عملیات شد خبرمون کنین.» عصبانی بودم . رفتم پیش آقا مهدی و گفتم « تمومش کنین . نیروها خسته ان . پنجاه روز می شه مرخصی نرفته ن ، گرفتارن.» گفت شما نگران نباشین. من براشون صحبت می کنم. » گفتم « با صحبت چیزی درست نمی شه . شما فقط تصمیم بگیرین . » توی میدان صبحگاه جمعشان کرد. بیست دقیقه برایشان حرف زد. یک ماه ماندند.عملیات کردند. هنوز هم روحیه داشتند . بچه ها، بعد از سخن رانی آن روز ، توی اردوگاه ، آن قدر روی دوش گردانده بودندش که گرمازده شده بود.
31- تا حالا روی آب عمل نکرده بودیم . برایمان نا آشنا بود توی جلسه ی توجیهی ، با آقا مهدی بحثم شد که از این جا عملیانت نکنیم . روز هفتم عملیات ، مجروح شدم . آوردندم عقب توی پست امداد ، احساس کردم کسی بالای سرم است. خود مهدی بود. یک دستش را گذاشته بود روی شانه ام و یک دستش را روی پیشانیم . با صدایی که به سختی مش شنیدم گفت «یادته قبل از عملیات مخالف بودی ؟ عمل به تکلیف بود. کاریش نمی شد کرد. حالا دعا کن که من سر شکسته نشم.»
32- توی خشکی ، با هروسیله ای بود ، شهدا را می آوردیم عقب. ولی تجربه ی کار روی آب را نداشتیم. رفتم پیش آقا مهدی . گفت « سعی می کنیم یه جاده خاکی براتون بزنیم . ولی اگه نشد ، هرجوری هست ، یاید شهدا رو برگردونین عقب.» چند قدم رفت و رو کرد به من « حاجی ! چه جوری شهدا مونو بذاریم و بیام ؟»
33- عملیات که شروع می شد ، زین الدین بود و موتور تریلش. می رفت تا وسط عراقیها و برمی گشت. می گفتم « آقا مهدی ! می ری اسیر می شی ها.» می خندید و می گفت « نترس. این ها از تریل خوششون می آد. کاریم ندارن.»
34- هور وضعیت عجیبی دارد و بعضی وقت ها ، اسقه های نی جدا می شوند و سر را ه را می گیرند. انگار که اصلا راهی نبوده . ساعت ده شب بود که از سنگر های کمین گذشتیم . دسته ی اول وارد خشکی شده بود. ولی بقیه ی نیروها مانده بودند روی آب. وضع هور عوض شده بود؛ معبر را پیدا نمی کردیم . بی سیم زدیم عقب که « نمی شود جلو رفت، برگردیم؟ » آقا مهدی، پشت بی سیم گفته بود « حبیبیتون چشم انتظاره ، گفته سرنوشت جنگ به این عملیات بسته س ، انجام وظیفه کنید. » بچه ها ، تا معبر دسته ی اول را پیدا نکردند و وارد جزیره نشدند ، آرام نگرفتند.
35- عراقی ها ، نصف خاکریز را باز کرده بوند و آب بسته بودند توی نیروهای ما . از گردان ، نیرو خواستیم که با الوار و کیسه ی شن ، جلوی آب را بگیریم . وقتی که آمدند، راه افتادیم سمت خاک ریز . دیدیم زین الدین و یکی دونفر دیگر ، الوار های به چه بلندی را به پشت گرفته بودند و توی آب به سمت ورود ی خاکریز می رفتند . گفتم « چرا شما ؟ از گردان نیرو آمده » گفت « نمی خواست . خودمون بندش می اوریم .»
36- عراق پاتک سنگینی کرده بود . آقا مهدی ، طبق معمول، سوار موتورش توی خط این طرف و آن طرف می رفت و به بچه ها سر می زد. یک مرتبه دیدم پیدایش نیست. از بچه ها پرسیدم ، گفتند « رفته عقب.» یک ساعت نشد که برگشت و دوباره با موتور ، از این طرف به آن طرف . بعد از عملیات ، بچه ها توی سنگرش یک شلوار خونی پیدا کردند. مجروح شده بود ، رفته بود عقب ، زخمش را بسته بود، شلوارش را عوض کرده بود، انگار نه انگار و دوباره برگشته بود خط.
37- سرتاسرِ جزیره را دودِ انفجار گرفته بود. چشم چشم را نمی دید. به یک سنگر رسیدیم . جلوش پر بود از آذوقه . پرسیدیم « اینا چیه ؟ »گفتند « هیچ کس نمی تونه آذوقه ببره جلو. به ده متری نرسیده ، می زننش. » زین الدین پشت موتور ، جعفری هم ترکش ، رسیدند. چند تا بسته آذوقه برداشتند و رفتند جلو. شب نشده ، دیگر چیزی باقی نمانده بود.
38- شب دهم عملیات بود . توی چادر دور هم نشسته بودیم. شمع روشن کرده بودیم.صدای موتور آمد. چند لحظه بعد، کسی وارد شد . تاریک بود. صورتش را ندیدیم . گفت « توی چادرتون یه لقمه نون و پنیر پیدا می شه ؟ » از صدایش معلوم بود که خسته است. بچه ها گفتند « نه ، نداریم. » رفت. از عقب بی سیم زدند که « حاج مهدی نیامده آن جا ؟ » گفتیم « نه .» گفتند «یعنی هیچ کس با موتور اون طرف ها نیامده ؟ »
39- جزیره را گرفته بودیم. اما تیر اندازی عراقی ها بد جوری اذیت می کرد. اصلا احساس تثیت و آرامش نمی کردیم . سرِ ظهر بود که آمد. یک کلاشینکف توی دستش بود نشست توی سنگر ، جلوی دید مستقیم عراقی ها. نشانه می گرفت و می زد. یک دفعه برگشت طرفمان، گفت « هر یک تیری که زدن ، دو تا جوابشونو می دین. » همان شد.
40- اول من دیدمش . با آن کلاه خود روی سرش ، و آرپی جی روی شانه اش مثل نیروهایی شده بود که می خواستند بروند جلو. به فرمانده گردانمان گفتم. صدایش کرد « حاج مهدی! » برگشت . گفت « شما کجا می رین ؟ » گفت « چه فرقی می کنه ؟ فرمان ده که همه ش نباید بشینه تو سنگر . منم با این دسته می رم جلو. »
41- بعد خیبر ، دیگر کسی از فرمانده گردان ها و معاون ها شان باقی نماند بود ؛ یا شهید شده بودند، یا مجروح . با خودم گفتم « بنده ی خدا حاج مهدی . هیچ کس رو نداره . دست تنها مونده . » رفتم دیدنش . فکرمی کردم وقتی ببینمش ، حسابی تو غمه . از در سنگر فرمان دهی رفتم تو . بلند شد. روی سرو صورتش خاک نشسته بود ، روی لبش هم خنده ؛ همان خنده ی همیشگی . زبانم نگشت بپرسم « با گردان های بی فرمان دهت می خواهی چه کنی؟»
42- ماشین ، جلوی سنگر فرماندهی ایستاد.آقا مهدی در ماشین را باز کرد. ته آیفا یک افسر عراقی نشسته بود . پیاده اش کردند. ترسیده بود. تا تکان می خوردیم. ، سرش را با دست هایش می گرفت. آقا مهدی باهاش دست داد و دستش را ول نکرد. رفتند پنج شش متر آن طرف تر . گفت برایش کمپوت ببریم . چهار زانو نشسته بوند روی زمین و عربی حرف می زند. تمام که شد گفت « ببرید تحویلش بدید. » بی چاره گیج شده بود باورش نمی شد این فرمان ده لشکر باشد. تا آیفا از مقر برود بیرون ، یک سره به مهدی نگاه می کرد.
43- چند تا سرباز ، از قرارگاه ارتش مهمات آورده اند. دو ساعت گذشته و هنوز یک سوم تریلی هم خالی نشده ، عرق از سر و صورتشان می ریزد . یک بسیجی لاغر و کم سن و سال می آید طرفشان. خسته نباشیدی می گوید و مشغول می شود. ظهر است که کار تمام می شود.سربازها پی فرمانده می گردند تا رسید را امضا کند. همان بنده ی خدا ، عرق دستش را با شلوار پاک می کند ، رسید را می گیرد و امضا می کند.
44- توی تدارکات لشکر، یکی دو شب ، می دیدم ظرف ها ی شام را یک شسته . نمی دانستیم کار کیه. یک شب ، مچش را گرفتیم . آقا مهدی بود. گفت « من روزرا نمی رسم کمکتون کنم . ولی ظرف های شب با من»
45- عملیات که تمام می شد، نوبت مرخصی ها بود . بچه ها برمی گشتند پیش خانواده هایشان. اما تازه اول کار زین الدین بود. برای تعاون شهرها پیغام می فرستاد که خانواده های شهدا را جمع کنند می رفت برایشان صحبت می کرد ؛ از عملیات ، از کار هایی ک بچه هایشان کرده بودند، از شهید شدنشان.
46- تازه زنش را آورده بود اهواز . طبقه ی بالای خانه ی ما می نشستند. آفتاب نزده از خانه می رفت بیرون یک روز ، صدای پایین آمدنش را از پله ها که شنیدم، رفتم جلویش را گرفتم . گفتم « مهدی جان ! تو دیگه عیال واری . یک کم بیش تر مواظب خودت باش. » گفت « چی کار کنم ؟ مسئولیت بچه های مردم گردنمه .» گفتم « لااقل توی سنگر فرماندهیت بمون . » گفت « اگه فرمانده نیم خیز راه بره ، نیروها سینه خیز می رن . اگه بمونه تو سنگرش که بقیه می رن خونه هاشون. »
47- خواهرش پیراهن برایش فرستاده بود. من هم یک شلوار خریدم ، تا وقتی از منطقه آمد، با هم بپوشد. لباس هار ا که دید، گفت « تو این شرایط جنگی وابسته م می کنین به دنیا. » گفتم «آخه یه وقتایی نباید به دنیای ماهام سربزنی؟ » بالاخره پوشید. وقتی آمد ، دوباره همان لباس های کهنه تنش بود. چیزی نپرسیدم . خودش گفت « یکی از بچه های سپاه عقدش بود لباس درست و حسابی نداشت.»
48- گاهی یک حدیث ، یا جمله ی قشنگ که پیدا می کرد، با ماژیک می نوشت روی کاغذ و می زد به دیوار . بعد راجع به ش با هم حرف می زدیم . هرکدام ، هرچه فهمیده بودیم می گفتیم و جمله می ماند روی دیوار و توی ذهنمان .
49- وضع غذا پختنم دیدنی بود. برایش فسنجان درست کردم . چه فسنجانی ! گردوها را درسته انداخته بودم توی خورش . آن قدر رب زده بودم ، که سیاه شده بود. برنج هم شورِشور. نشست سر سفره . دل تو دلم نبود. غذایش را تا آخر خورد . بعد شروع کرد به شوخی کردن که « چون تو قره قروت دوست داری ، به جای رب قره قروت ریخته ای توی غذا .» چند تا اسم هم برای غذایم ساخت؛ ترشکی ، فسنجون سیاه . آخرش گفت« خدارو شکر . دستت درد نکنه .»
50- ظرف های شام ، دو تا بشقاب و لیوان بود و یک قابلمه . رفتم سر ظرف شویی . گفت « انتخاب کن . یا تو بشور من آب بکشم ، یا من می شورم تو آب بکش. » گفتم « مگه چقدر ظرف هست؟ » گفت « هرچی که هس. انتخاب کن.»
فصل پرواز
نيمساعت از زنگ گذشته بود. بچهها از ذوق نيامدن معلم توي سروكلة هم ميزدند.
هشدارهاي مبصر اثري نداشت.
ـ ساكت! چه خبره الان آقا ناظم ميياد، ساكت!
لابهلاي هياهوي كلاس، پشت نيمكت رديف سوم، جوان لاغر اندامي سرش را توي كتاب جبر كرده بود و مشغول حل مسئلههاي فصل بعد بود كه هنوز نخوانده بودند. ضربهاي به پشت جوان خورد.
ـ آقاي شاگرد اول! يه امروزم كه آقا نيومده تو ولكن نيستي؟
جوان سرش را بلند كرد. لبخندي توي صورت و چشمهايش نشست.
ـ من بيتقصيرم؛ جبر ما رو ول نميكنه!
ـ آخه من نميدونم اين چهار تا فرمول چيداره كه تو اينطور…
صداي مبصر توي كلاس پيچيد.
ـ برپا!
بچهها بلند شدند. همه توي جايشان سيخ شده بودند. كلاس آنقدر ساكت شده بود كه صداي نفسهاي بچهها شنيده ميشد. آقاي ناظم همراه مرد چاق و شق و رقي كه كراوات بلند قرمزي زده بود، مقابل تخته سياه، درست زير قاب عكس شاه ايستاده بود. جوان زل زده بود به دفتر بزرگ سياهي كه توي دستهاي مرد بود.
آقاي ناظم، خطكش فلزي براقي كه توي دستش بود، تكان داد و گفت «آقاي شاهينفر از مأموران دستگاه اعليحضرت و نمايندة حزب رستاخيز هستند. امروز لطف كردند و تشريف آوردند اينجا تا اسم شماها رو هم در اين حزب ثبت كنند. ميدونم كه خدمت در راه وطن آرزوي قلبي همه شماست.»
همهمهاي توي كلاس پيچيد. جوان كتاب را توي دستهايش مچاله كرد. مرد از پشت عينك، بچهها را يكي يكي از نظر ميگذراند. چشمها به رديف سوم رسيدند و رفتند توي چشم جوان لاغراندامي كه با خشم به قاب عكس بالاي سر مرد نگاه ميكرد.
ناظم با قدمهاي بلندش كنار ميز آهني سياه گوشة كلاس رفت. با اولين ضربة خطكش بر روي ميز، كلاس دوباره لال شد.
ـ در ضمن؛ اگر احياناً كسي ميل به ثبت نام در اين حزب نداره، شورا در مورد او تصميم قاطع خواهد گرفت.
دفتر سياه، روي ميز باز شد. بچههاي يكي يكي به سمت دفتر ميرفتند.
بعضي با غرور بر ميگشتند و بعضي بعد از اينكه به زور، لرزش دستشان را كنترل ميكردند، اسمشان را نوشته و آرام ميآمدند سرجايشان مينشستند.
نوبت به رديف سوم رسيد. نفر سر ميزي برگشته بود. نگاهها به جوان وسطي بود. مرد داشت كراوات قرمزش را دور انگشت ميپيچيد و چشم از جوان بر نميداشت. جوان از جايش بلند شد، كتاب مچاله شده را روي ميز گذاشت و از نيمكت بيرون آمد. مرد كراوات را از دور انگشتش باز كرد و پوزخندي زد. جوان كنار نيمكت ايستاد و رو به نفر آخر گفت: «ميتوني بري، نوبت توست.»
***
بچهها توي راهرو جلو تابلو اعلانات جمع شده بودند.
ـ بيمعرفتا! مثلاً شاگرد اولشونهها! بفهمه قاطي ميكنه!
ـ آره بدجور ديوونه رياضيه، عشق مهندسي داشت.
ـ ساكت … داره ميياد.
بچهها ساكت شدند. چند نفري خودشان را كنار كشيدند. جوان جلو تابلو ايستاد و زل زد به برگه كوچكي كه با يك تكه چسب به تابلو وصل شده بود!
« به نام شاهنشاه آريا مهر»
از اين تاريخ دانشآموز «مهدي زينالدين»به علت عدم همكاري و اشتياق نسبت به خدمت به وطن اخراج ميگردد.
« شوراي مدرسه»
دبيرستان ديگري در خرمآباد رشته رياضي نداشت. مهدي به رشته تجربي رفت.1 توي كلاس روي نيمكت رديف سوم، كتاب جبر او هنوز مچاله بود!
پی نوشت:
1. يادگاري (كتاب زينالدين)، انتشارات روايت فتح
همسایه بودن یعنی همین
تازه شهید رجایی نخست وزیر شده بود
اون زمان ما همسایه ایشون بودیم و توی خونه بنایی داشتیم
صبح اول وقت داشتیم نخاله های ساختمانی رو می بردیم بیرون
یه لحظه شهید رجایی رو دیدم که نون به دست داشت مییومد
بعد از احوال پرسی بهم گفت: اگه کمک میخواهید بیام کمک
ازش تشکر کردم و ایشون هم رفتند منزلشون
… بعد از چند دقیقه با کمال تعجب دیدم شهید رجایی برگشت
آستیناش رو بالا زده و اومده بود به ما کمک کنه
هر چی اصرار کردم که نمیخاد… شما زحمت نکشید، فایدهای نداشت
میگفت: همسایه بودن یعنی همین
راوی: همسایه شهید رجایی
منبع: سالنامه یاران ناب ۱۳۹۱
قاری، بعید بود نفس کم بیاوری
قاری، بعید بود نفس کم بیاوری
از حج برایم آه دمادم بیاوری
سوغات ما تلاوت تو پای کعبه بود
رفتی که عطر سورهۦ مریم بیاوری
خواندی برایم آیهۦ “از آب کل شیء …”
رفتی از آب چشمهۦ زمزم بیاوری
گفتم اگر برای تو زحمت نمیشود
لطفی کنی برام کفن هم بیاوری
حالا شنیدهام کمرت زیر تشنگی…
نشنیدهام به ابروی خود خم بیاوری
این حنجره چگونه لگدکوب شد، عزیز؟!
مادر بعید بود نفس کم بیاوری…
وصــیــتنــامــه دســتــه جــمــعــی ۵۰ غــواص عــمــلــیــات کــربــلــای ۴
بسمالله الرحمن الرحیم
خداوند از مؤمنان جانها و اموالشان را خریداری میکند که در مقابل به آنان بهشت عنایت کند، آنها که در راه خدا پیکار میکنند، میکشند و کشته میشوند، وعدهای مسلم بر عهده خدا که هم در تورات آمده و هم در انجیل و هم در قرآن.
چه کسی از خداوند به عهدش وفادارتر است بنابراین نسبت به این معاملهای که کردید، به خویشتن بشارت دهید و این همان فوز عظیم است. «سوره توبه قرآنکریم»
شکر به درگاه ایزد منان که به ما نعمت هستی بخشید و با نزول قرآنکریم ما را هدایت کرد و توفیق شرکت جهاد در راه خودش یعنی در این دفاع مقدس را به ما عنایت فرمود و سلام و درود بیپایان بر حضرت محمد ابن عبدالله (ص) و ائمه اطهار به ویژه حضرت حسین ابن علی (ع) که راه و رسم زندگی به ما آموختند.
سلام بر امام امت این پرچمدار توحید و ابراهیم زمان و سلام و درود بر شهدا، معلولان، مجروحان، مفقودالاثرها و اسرای انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی و خانوادههای معظم آنها این چشم و چراغهای انقلاب.
سلام بر امت قهرمان این مرز و بوم بالاخص امت شهیدپرور روستای سورک که پیوسته با بدرقه عزیزان خویش گرمی خاصی در زمستان به آن بخشیدند و بدین ترتیب شعله منافقسوز و کفر برانداز شعار جنگ جنگ تا پیروزی افزونتر ساختند و با ارسال کمکهای مالی خویش به جبهه، توطئه اقتصادی محتکران را خنثی کرده و به حق نشان دادند که فرزند محرم و رمضانند.
اینجانبان خدمتگزاران کوچک اسلام و شاگردان مکتب ولایت که با راهیان کربلا متشکل در هیئت عاشورا عازم جبهه حق علیه باطل شدیم، زیرا شرکت در این دفاع مقدس و جهاد فیسبیلالله را همانند نماز بلکه در شرایط فعلی بنا به فرموده امام امت که همان حکم اسلام است بر خود واجب دانسته و بیتوجهی به آن را باعث ذلت و خواری در دنیا و عذاب دردناک در آخرت برای خود شمرده.
از خداوند بزرگ میخواهیم این اعمال ناچیز ما را به رحمت خویش قبول بفرماید و از خطایا و لغزشهای بزرگ و کوچک ما همانطور که در قرآن وعده داده است، درگذرد و آنچه موجب رضایت و خوشنودی اوست، برای ما فراهم کند و ما هم با خدای خویش پیمان بستهایم و با امام امت تجدید عهد کردیم تا کوتاه کردن دست متجاوز و انهدام حزب بعث کافر صدام به پیش خانوادههای خویش بر نگردیم، مگر در صورت شهید یا زخمی شدن، زیرا دشمن همانند حیوان درنده زخمخوردهای است که پس از مأیوس شدن از شکار طعمه و در حال فرار در سر راه خود به هر چیز چنگ میاندازد.
از آنجایی که مرد میدان و رزم و مبارزه نبود تا ناجوانمردانه بمبهای خویش بر سر مردم بیگناه و اطفال معصوم و مادران داغ دیده شهر و روستا ریخته و یا آنها را از راهی دور مورد اصابت موشکها و توپها قرار میدهد و این چه دلی است که ضجه کودکان و مادران و سالخوردگان را ببیند و شکم آبستن دریده شده مادرانی را در زیر آوار مشاهده کند اما به درد نیاید مگر اینکه این دل از سنگ باشد.
کجاست غیرت و جوانمردی و فتوت و نوعدوستی که یک خانواده ۱۰ نفری دزفولی تکهتکه شوند و انسان فقط به زن و فرزند و دارایی خود بچسبد و آنوقت هم دم از مسلم و مؤمن بودن بزند.
پدران و مادران، برادران و خواهران دفعه قبل که به مرخصی آمده بودیم، نه برای استراحت و یا رفع خستگی بود که برای اتمام حجت بود تا یکبار دیگر گفته شود که کاروان حسینی در سینه و شور حسین در سر دارد و بسمالله پای رادیو، تلویزیون نشستن، شور داشتن و چند نگاه بیتوجه به روزنامه و مجله انداختن معرفت به حسین ابن علی (ع) و راه و هدف او در رکاب حسین پیدا نمیشود.
حال که چند ساعتی به آغاز عملیات نمانده و فرزندان شما میروند تا خطشکن جبهه اسلام باشند، در آخرین ساعات حیات فانی خویش و حیات ابدی در جوار قرب الهی، انشاءالله تذکراتی را بهعنوان وصیت به خدمتتان اعلام میداریم:
۱- همگی را به جهاد مقدس در راه خدا دعوت میکنیم همانطوری که مولایمان علی (ع) در آخرین ساعات عمرش طبق وصیتی فرمودند، خدا را در مورد جهاد با اموال جانها و زبانهایتان (مبادا در اولین راه سستی به خرج دهید) و بر شما باد که پیوندها را محکم کنید و از بذل و بخشش یکدیگر (مخصوصاً در راه جهاد هیچ فروگذار نکنید) و حال که امام عزیز پرچمدار این نهضت است چه نعمتی بالاتر از در رکاب بودن این نائب امام زمان (عج) برای اسلام شمشیر زدن و امروز ما هر نعمتی کسب کردیم، به برکت رهبریت قاطع و خردمندانه این بزرگ مرجع عالم اسلام بوده است.
۲_ از آنجایی که انقلاب ما یک انقلاب مکتبی نشأتگرفته از اسلام بوده، اگر بخواهیم این انقلاب را حفظ کنیم، باید با توکل به خدا و توسل به قرآن و درس گرفتن از زندگی انبیا و ائمه شعور و آگاهیهای دینی و سیاسی خویش را بالا برده و با استفاده از مسجد همانند صدر اسلام آن را پایگاهی برای زدودن شیطانهای درونی و بیرونی قرار دهیم.
۳_ از آنجایی که انقلاب مکتبی ما روحانیت مبارز و پیرو خط امام را پرچمدار این نهضت دانسته و آنها را سربازان واقعی امام زمان (عج) قلمداد میکند و شیاطین گمان نکنند که حرکت روحانینمایانی مانند مهدی هاشمی بتواند اعتماد ما را نسبت به این قشر محترم و معظم سلب کند و هر کسی باید بداند در هر مقامی باشد اگر قصد خیانت به نظام جمهوری اسلامی و امام عزیز را داشته باشد، خون شهدا گریبانش را خواهد گرفت و او را رسوا خواهد کرد.
حال که شرق و غرب با استفاده از منافقین و عوامل داخلی خویش سعی در تزلزل در ارکان این نظام بهحق دارد، ما باید بیشتر خود را به ولایتفقیه نزدیک کرده و دولت نیز تا وقتی که در خط ولایت است از هر جهت آن را پشتیبانی کرده و از کمبودهای موفق و مشکلات که هر انقلابی به همراه دارد نهراسد.
۴- به جوانان عزیز به ویژه دانشآموزان سفارش میکنیم که مواظبت از سلامتی جسمانی و توجه به درس خویش و از نظر اخلاقی و معنوی خود را بسازند و ایمان خود را قویتر کنند و نه تنها از نظر باطن، بلکه به ظاهر هم توجه کنند و خود را ملبس به لباس و عوامفریبی و فتنهانگیزی نکنند که استکبار امروزه از این راه وارد میشود.
۵- به خواهران سفارش میکنیم که سخت مواظب حجاب خود باشند، هم حجاب ظاهر و هم حجاب باطن و بدانند که اگر قشر خواهران حرکتشان در جامعه خداپسندانه باشد، افراد بوالهوس جرأت عرض اندام و مفسدهجویی ندارند و باید در زندگیشان حضرت فاطمه (س) و حضرت زینب (س) را الگو قرار دهند که هم عفت و آبروی دنیوی و هم سعادت اخروی تأمین خواهد شد.
۶- از روحانیت معظم سورک تقاضامندیم که نسبت به جوانان عاشق اسلام و دلسوخته به انقلاب و امام عزیز گرمی بیشتری نشان دهند و از اهالی روستای سورک تقاضامندیم قدر روحانیت محل را بدانند و توجه داشته باشند که روحانیت دلسوزترین قشر نسبت به آنها است.
۷- بهعنوان وصیت از امام عزیز تقاضا داریم که در پیشگاه خداوند برای ما شفاعت کند که ما اعتباری نداریم و از خانوادههایمان، پدران، مادران، همسران و فرزندانمان میخواهیم که همانند اولاد امام حسین (ع) صبر و استقامت پیشه کنند و در راه دین و تحمل مشکلات نشان دهند و قلوبشان را متوجه خدا کنند و بدانند که اگر بخواهند در دنیا و آخرت سرافراز باشند، راه همان راه قرآن است و از این طریق عشق و محبت امام (ره) را در دل خویش بگذارند و توطئهها و شایعات منافقان را خنثی کنند.
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار
آمین یا رب العالمین
به یاد همه همت ها...
عشق یعنی « همت » و یک دل خدا
توی سینه اشتیاق کربلا
عشق یعنی شوق پروازی بزرگ
در هجوم زخمهای بیصدا
عشق یعنی قصة عباس و آب
در « طلاییه » غروب آفتاب
عشق یعنی چشمها غرق سکوت
در درون سینه، اما انقلاب
عشق یعنی آسمان غرق خون
در شلمچه گریهگریه…. تا جنون
عشق یعنی در سکوت یک نگاه
نغمة انا الیه راجعون
عشق یعنی در فنا نابود شدن
در میان تشنگان ساقی شدن
عشق یعنی در ره دهلاویه
غرق اشک چشم، مشتاقی شدن
عشق یعنی حرمت یک استخوان
یادگار از قامت یک نوجوان
آنکه با خون شریفش رسم کرد
بر زمین، جغرافیای آسمان
كلام جاودان شهيد همت
كلام جاودان شهيد همت:
پيام من؛ اطاعت محض از ولايت فقيه
حاج ابراهيم همت: ملت ما ملت معجزه گر قرن است و من سفارشم به ملت تداوم بخشيدن به راه شهيدان، اطاعت از ولايت فقيه و استعانت به درگاه خداوند است تا اين انقلاب را به انقلاب حضرت مهدي(عجل الله تعالي فرجه الشريف) وصل نمايد و در اين تلاش پيگير مسلما نصر خدا شامل حال مومنين است.
شهيد همت در سخناني در جمع رزمندگان مي گويد :
امام مظهر صفا پاكي و خلوص و دريايي از معرفت است .فرامين او را مو به مو اجرا كنيد تا خداوند از شما راضي باشدزيرا او ولي فقيه است و در نزد خدا ارزش والايي دارد.
\"پيام من فقط اين است كه در زمان غيبت اطاعت محض از ولايت فقيه داشته باشيد\”