فصل پرواز
نيمساعت از زنگ گذشته بود. بچهها از ذوق نيامدن معلم توي سروكلة هم ميزدند.
هشدارهاي مبصر اثري نداشت.
ـ ساكت! چه خبره الان آقا ناظم ميياد، ساكت!
لابهلاي هياهوي كلاس، پشت نيمكت رديف سوم، جوان لاغر اندامي سرش را توي كتاب جبر كرده بود و مشغول حل مسئلههاي فصل بعد بود كه هنوز نخوانده بودند. ضربهاي به پشت جوان خورد.
ـ آقاي شاگرد اول! يه امروزم كه آقا نيومده تو ولكن نيستي؟
جوان سرش را بلند كرد. لبخندي توي صورت و چشمهايش نشست.
ـ من بيتقصيرم؛ جبر ما رو ول نميكنه!
ـ آخه من نميدونم اين چهار تا فرمول چيداره كه تو اينطور…
صداي مبصر توي كلاس پيچيد.
ـ برپا!
بچهها بلند شدند. همه توي جايشان سيخ شده بودند. كلاس آنقدر ساكت شده بود كه صداي نفسهاي بچهها شنيده ميشد. آقاي ناظم همراه مرد چاق و شق و رقي كه كراوات بلند قرمزي زده بود، مقابل تخته سياه، درست زير قاب عكس شاه ايستاده بود. جوان زل زده بود به دفتر بزرگ سياهي كه توي دستهاي مرد بود.
آقاي ناظم، خطكش فلزي براقي كه توي دستش بود، تكان داد و گفت «آقاي شاهينفر از مأموران دستگاه اعليحضرت و نمايندة حزب رستاخيز هستند. امروز لطف كردند و تشريف آوردند اينجا تا اسم شماها رو هم در اين حزب ثبت كنند. ميدونم كه خدمت در راه وطن آرزوي قلبي همه شماست.»
همهمهاي توي كلاس پيچيد. جوان كتاب را توي دستهايش مچاله كرد. مرد از پشت عينك، بچهها را يكي يكي از نظر ميگذراند. چشمها به رديف سوم رسيدند و رفتند توي چشم جوان لاغراندامي كه با خشم به قاب عكس بالاي سر مرد نگاه ميكرد.
ناظم با قدمهاي بلندش كنار ميز آهني سياه گوشة كلاس رفت. با اولين ضربة خطكش بر روي ميز، كلاس دوباره لال شد.
ـ در ضمن؛ اگر احياناً كسي ميل به ثبت نام در اين حزب نداره، شورا در مورد او تصميم قاطع خواهد گرفت.
دفتر سياه، روي ميز باز شد. بچههاي يكي يكي به سمت دفتر ميرفتند.
بعضي با غرور بر ميگشتند و بعضي بعد از اينكه به زور، لرزش دستشان را كنترل ميكردند، اسمشان را نوشته و آرام ميآمدند سرجايشان مينشستند.
نوبت به رديف سوم رسيد. نفر سر ميزي برگشته بود. نگاهها به جوان وسطي بود. مرد داشت كراوات قرمزش را دور انگشت ميپيچيد و چشم از جوان بر نميداشت. جوان از جايش بلند شد، كتاب مچاله شده را روي ميز گذاشت و از نيمكت بيرون آمد. مرد كراوات را از دور انگشتش باز كرد و پوزخندي زد. جوان كنار نيمكت ايستاد و رو به نفر آخر گفت: «ميتوني بري، نوبت توست.»
***
بچهها توي راهرو جلو تابلو اعلانات جمع شده بودند.
ـ بيمعرفتا! مثلاً شاگرد اولشونهها! بفهمه قاطي ميكنه!
ـ آره بدجور ديوونه رياضيه، عشق مهندسي داشت.
ـ ساكت … داره ميياد.
بچهها ساكت شدند. چند نفري خودشان را كنار كشيدند. جوان جلو تابلو ايستاد و زل زد به برگه كوچكي كه با يك تكه چسب به تابلو وصل شده بود!
« به نام شاهنشاه آريا مهر»
از اين تاريخ دانشآموز «مهدي زينالدين»به علت عدم همكاري و اشتياق نسبت به خدمت به وطن اخراج ميگردد.
« شوراي مدرسه»
دبيرستان ديگري در خرمآباد رشته رياضي نداشت. مهدي به رشته تجربي رفت.1 توي كلاس روي نيمكت رديف سوم، كتاب جبر او هنوز مچاله بود!
پی نوشت:
1. يادگاري (كتاب زينالدين)، انتشارات روايت فتح