روایتی دخترانه از ۱۲۲۱۷ روز انتظار و گمنامی
فرزند شهید آقاجانی:
روایتی دخترانه از ۱۲۲۱۷ روز انتظار و گمنامی
تنها فرزند روحانی شهید تازه تفحص شده، جمشید آقاجانی میگوید: دو روز در این فکر بودم که وقتی دیدن پدرم میروم چه لباسی بپوشم خواستم مشکی بپوشم گفتم مشکی در شأن شهید نیست.
نوای انتظار تلفن همراهش فرازی از مداحی محمود کریمی است که میخواند: «کی گفته من بابا ندارم، کی گفته من بی کس و کارم، کی گفته من بابا ندارم، بابای من قشنگترین بابای دنیاست، حتی اگه تو آسمون است، خوب میدونه رقیه تنهاست…». 15 ماهه بود که پدرش پیشانیاش را بوسید و رفت جبهه و این آخرین باری بود که بوسه گرم پدر را بر صورت خود احساس میکرد. بعد از آن تمام روزهایش به رنگ بی خبری و انتظار بود. چون نه خبر شهادتی برایش آمد و نه خبر سلامتی. دیگر هیچ اثری از پدر نبود. سالها با همان قاب عکس پدر که با لباس زیبای روحانیت دختر را در آغوش گرفته است زندگی کرد و پدر را با همان لباس و قامت زیبا تصور کرد. هرچند پدر همیشه در رؤیاهایش زنده بود و با او حرف می زد و حالا او فکر میکند خیلی بیشتر از کسانی که حضور جسمانی پدر را درک کردهاند، پدرش را میشناسد اما رنج بی خبری و انتظار همه روزهای کودکی و جوانیاش را پر کرده است. 34 سال از آن روزها میگذرد. دخترک 15 ماهه پدر حالا خودش یک مادر است. و وقتی برایش خبر میآورند که استخوانهای پدر پیدا شده، کار شگفتی میکند. لباسهای سفید احرامش را میپوشد و راهی معراج شهدا میشود. تصویری که برای خیلیها سوال برانگیز بود. مرضیه آقاجانی حالا از پدر و رویاهای سی و چند سالهاش سخنان فراوانی دارد.
روحانی شهید جمشید آقاجانی، پنجم اردیبهشت 1338، در روستای نرجه از توابع شهر تاکستان به دنیا آمد، پدرش عبدالله، کشاورز بود و مادرش سکینه نام داشت، به فراگیری علوم دینی و حوزوی پرداخت، روحانی بود، سال 1358 ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد. او ساکن قزوین بود و به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت و 15 اسفند 1362، در عملیات خیبر و در جزیره مجنون عراق به شهادت رسید که اثری از پیکرش به دست نیامد. تا اینکه پیکر مطهرش در جریان عملیات تفحص کشف و هویت آن از طریق آزمایشات DNA شناسایی شد.
خاطراتم از پدر بیشتر از اطرافیان است/هیچ کس شهادت پدر را ندید
تنها دختر شهید آقاجانی در گفتگو با تسنیم میگوید: پدرم 15 اسفند 62 در عملیات خیبر و در منطقه طلائیه مفقودالاثر شد. من آن موقع 15 ماهه بودم. خواهر و برادری ندارم و تنها فرزند شهید آقاجانی بودم. من هر خاطره ای از پدر دارم یا مادرم و اطرافیان تعریف کردهاند، یا در خواب دیدهام و یا در رویاهایم. البته خاطرات من از همه بیشتر است. چون من در رویاهایم خیلی با پدرم بودم. خیلی به خوابم میآمد. به خصوص وقتی بچه بودم شبهایی که فردایش روز پدر بود و من بغض میکردم به خوابم میآمد. حتی مراسم معراج شهدا را قبلا در خواب دیده بودم.
او میگوید: ما هیچ خبری از پدرم نداشتیم. دقیقا تا آن لحظهای که به ما اعلام کنند پیکرش پیدا شده، ما منتظر بازگشتش بودیم. من طی این سالها خیلی جاها تماس گرفتم با همرزمانش صحبت کردم یکی از دوستان همراهش میگفت: «وقتی خیبر خیلی شلوغ شد و باکری هم به شهادت رسید، جمشید اقاجانی فرمانده محوری از عملیات بود اما یک دفعه دیدیم نیست و هیچ خبری از او نشد. انگار غیبش زد.» به همین دلیل متوجه نشدند که در کجا به شهادت رسیده و ممکن است پیکرش افتاده باشد حتی محل دقیقی ما از شهادت نداشتیم که به سردار باقرزاده بگوییم برای تفحص. من خودم 10 سال پیش یک مراسمی برایش برگزار کردم و سنگ یادبودی هم برایش گرفتم. 10 کیلومتری پاکستان زادگاه ایشان است که حالا هم همانجا تدفین میشود.
12 هزار و 217 روز بود که هیچ خبری از پدر نداشتیم/زیباتر و پاکتر از لباس احرامم لباسی نداشتم
آقاجانی در ادامه با شنیدن خبر بازگشت پدر میگوید: 28 مرداد بود که خبردار شدیم، پیکر پدرم در تفحص پیدا شده و مشخص شده هویت پیکر مربوط به پدرم است. ما روز از 15 اسفند 62 که ایشان مفقود شده بود تا 28 مرداد 96 خبری از ایشان نداشتیم. یعنی در واقع 12 هزار و 217 روز بود که هیچ خبری از پدر نداشتیم. وقتی مشخص شد که به شهادت رسیده من که همیشه فکر میکردم میآید و در رویاهایم ایشان را زنده تصور میکردم، آن روز برایم سخت بود و فهمیدیم که پیکرش پیدا شده و دیگر امیدی هم نیست. من آن روز تقاضایی که داشتم فقط میخواستم زودتر پیکر پدرم را ببینم.
او از دلیل سپیدپوش شدنش برای دیدار پدر چنین میگوید: تا قبل از اینکه برای دیدنش به معراج بروم دو روز در این فکر بودم که وقتی دیدن پدرم میروم چه لباسی بپوشم خواستم مشکی بپوشم گفتم مشکی در شأن شهید نیست. چون شهدا زنده هستند. دوست داشتم پاکترین و زیباترین لباسم را بعد از 34 سال برای دیدار با پدرم بپوشم. خیلی فکر کردم. دیدم به غیر از لباس احرامم زیباتر و پاکتر لباسی ندارم. لباس احرامم را دو سال پیش در حج تمتع 94 که مکه بودیم پوشیدم و وقتی برگشتم در بقچه گذاشته و کنار گذاشته بودم. آن را باز کردم و تصمیم گرفتم این لباس را برای دیدار با پدرم در معراج بپوشم. بعد با همان لباس آنجا طواف کردم.
در حج با خودم تصمیم گرفتم اگر پدر بازگشت دورش بگردم
دختر شهید تازه تفحص شده اقاجانی از طواف دور پیکر پدر گفته و ادامه میدهد: البته در اصل دور پدرم طواف نکردم بلکه حس میکردم خدا در استخوانهای به جا مانده از پدرم تجلی پیدا میکند. من با آن لباسها دور خانه خدا گشته بودم. دیدم بهتر است آنجا هم گرد پدرم بگردم. وقتی مکه بودم یک عمره برای پدرم به جا آوردم. خیلی سخت اما شیرین بود. در کل آن زمان و در مسیر سعی صفا و مروه همهاش با پدرم حرف میزدم. اصلا انگار در این عالم نبودم و در یک عالم معصومانه و کودکانهای حضور داشتم. آنجا با خودم تصمیم گرفتم اگر برگشت دور خودش بگردم و اگر جنازهاش پیدا شد، دور جنازهاش بگردم و همین باعث شد که تصمیم به طواف گرفتم.
عبای پدر را بعد از 34 سال به او بازگرداندم/مادر شهید میگوید تا پسرم را نبینم جان به عزرائیل نمیدهم
او که عبای پدر را بعد از34 سال به او بازگردانده است، در این باره میگوید: لباسی هم که روی پدرم انداختم عبا و قبایش بود. 14 سال پیش آن عبا را گاهی به همسرم میدادم تا وقت نماز روی دوشش بیندازد و گاهی میایستادم و تماشایش میکردم . یک شب خیلی حالم بد شد. وقتی لباسش را تن همسرم دیدم حال بدی به من دست داد و تا صبح نتوانستم بخوابم. آن شب تصمیم گرفتم عبایش را بگذارم لای پارچه سبز متبرک حرم امام حسین(ع) و داخل بقچه و دیگر در نیاورم. تا یا خودش برگردد و یا جنازهاش. وقتی جنازهاش برگشت آن را روی پیکر کشیدم. همیشه دلم پر میکشید آن عبا را دوباره از بقچه درآورم اما 14 سال همان طور لای بقچه بود.
مرضیه اقاجانی ادامه میدهد: پدر شهید حدود 12 سال پیش فوت کرد و مادر شهید در قید حیات است اما حالش خیلی بد است. دو روز مانده بوده به اینکه خبر شهادتش را بیاورند حالش خیلی بد بود و در آی سی یو بستری بود. آنجا به همه گفته بود: «من جان به عزرائیل نمیدهم. یا خود پسرم بیاید و یا جنازهاش را برایم بیاورند که ببینم و بعد بمیرم.» همیشه میگفت: «من برای عزرائیل نماز میخوانم که به من مهلت دهد من یا پسرم و یا جنازهاش را ببینم.» مادر من هم 18 ساله بود که پدرم رفت و شهید شد اما بعد از آن هم ازدواج نمیکرد. منتظر بود تا اینکه بعد از ازدواج من به اصرار ما ازدواج کرد. هنوز هم از خاطرات پدرم زیاد میگوید.
با در آغوش گرفتن پیکرش خستگی 34 سال از تنم رفت
فرزند این شهید تازه تفحص شده از احساسش بعد از شنیدن بازگشت پدر و زمانی که او را در آغوش گرفت چنین میگوید: دو روز است هر کسی که به من پیام میدهد، هم تبریک میگوید و هم تسلیت. دو روز با خودم فکر میکردم و میگفتم من شبیه کی هستم که باید هم تبریک بشنوم و هم تسلیت بشنوم. دیدم شبیه کسی هستم که در چاهی آویزان شده است. بالا را که نگاه میکند روزنه امید دارد اما آن معلق بودن برایش عذاب آور است. اما الان شبیه اینست که آن طناب را بریدهاند و من کف چاهم. دیگر زجر آن معلق بودن و انتظار و بیخبری را ندارم اما دیگر امیدی هم ندارم که بتوانم خودش را بغل کنم. البته بعد از در آغوش گرفتن پیکرش انگار خستگی 34 سال از تنم رفت. به خودش هم گفتم: «من گریه میکنم ناراحت نشو. اینها همه اشک شوق است. حال دخترت خوب است. زندگی دخترت خوب است. اصلا نگران نباش. اینها همه به خاطر شوق است. من توانستم با سختی درسم را بخوانم و به لطف تو زندگی خوبی دارم.»
سایت شهید آوینی
بزرگداشت شهید محسن حججی با حضور گسترده مردم و مسئولان در نجفآباد
دیروز مراسم بزرگداشت شهید محسن حججی با حضور گسترده مردم و مقامهای کشوری و لشکری برگزار شد؛ نماینده ولی فقیه و فرمانده کل سپاه در این مراسم سخنرانی کردند و واقعه شهادت او را خونی تازه در رگ غیرت ملی نامیدند.
مراسم گرامیداشت شهید مدافع حرم «محسن حججی» پیش از ظهر دیروز (یکشنبه 22 مردادماه) با حضور جمعی از مقامات نظامی همراه با سخنرانی فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و امام جمعه اصفهان در مسجد جامع نجفآباد برگزار شد. شهید مدافع حرم محسن حججی پس از اسارت توسط تروریستهای داعش در سوریه، به فیض شهادت رسید. حججی یکی از نیروهای لشکر زرهی ۸ نجفاشرف و از نیروهای فعال مؤسسه شهید احمد کاظمی بود. از این شهید بزرگوار یک فرزند ۲ساله به یادگار مانده است.
خونها را به جوش آورد
حجتالاسلام والمسلمین سید یوسف طباطبایینژاد نماینده ولی فقیه و امام جمعه اصفهان صبح دیروز(یکشنبه)در مراسم یادبود شهید مدافع حرم محسن حججی که به نمایندگی از رهبر معظم انقلاب در مسجد جامع نجف آباد اصفهان حضور یافت، در سخنانی ضمن عرض تبریک به خانواده شهید اظهار کرد: من نمیدانم چه ویژگی در این شهید بوده که در بین این همه شهدای مدافع حرم چنان هیجانی بوجود آورده است و محبت مردم به این شهید ناشی از خلوص شهید حججی بوده است.
حجتالاسلام طباطبایی نژاد گفت: خون این شهید عزیز ضمن آنکه بیدینی داعشیها را اثبات کرد، نشان داد که صرفا مزدور دشمنان اسلام هستند و اینها اگر ذرهای بوی دین را استشمام کرده باشند دست به این کار نمیزدند همچنانکه در تاریخ و تاریخ اسلام به اسیر احترام میگذاشتند.
نماینده ولی فقیه در استان اصفهان اظهار کرد: جهات مختلف زندگی این شهید همچون وصیت نامهاش، اسارت و مردانگیاش برای ما درس و عبرت است و ما همواره باید در مسیر شهدا و این عزیزان باشیم و از خون شهیدان پاسداری کنیم.
خونی تازه در رگ عزت ملی
سردار محمدعلی جعفری صبح دیروز در مراسم گرامیداشت شهید «محسن حججی» اظهار کرد: شهید حججی با خون پاکش انقلاب نوینی را در عرصههای فرهنگی، جهاد در راه خدا و دفاع از انقلاب اسلامی و حریم ولایت به وجود آورد. شهادت این شهید بزرگوار را خدمت مردم مؤمن و انقلابی نجفآباد و خانواده این شهید تبریک عرض میکنم که چنین شهدایی را به انقلاب اسلامی تقدیم کردهاند.
وی ادامه داد: آنها داعش را در عراق و سوریه مقابل جبهه انقلاب اسلامی قرار دادند تا حاکمیت پس از صدام را در عراق ساقط کنند که به یاری خداوند متعال و با حمایتهای جمهوری اسلامی این توطئه خنثی شد و امروز در عراق شاهد پیروزیهای پی در پی انقلاب اسلامی هستیم و به زودی هیچ شهری در اختیار داعش نخواهد بود.
فرمانده کل سپاه پاسداران تأکید کرد: با تبعیت از فرهنگ بسیجی و درسهای دفاع مقدس با سازماندهی یگانهای مردمی در سوریه توطئه بزرگ تصرف سوریه خنثی شد و هنوز نبرد در سوریه ادامه دارد.
وی بیان کرد: بخش قابل توجهی از حلب به دست تکفیریها درآمد اما با جنگی سخت امروز این شهر آزاد شده و نبرد در صحرای شرق سوریه و در تأمین مرزهای بین عراق و سوریه ادامه دارد؛ شهید حججی برای تأمین امنیت مرز سوریه و عراق که نقطه بسیار استراتژیکی برای آمریکا بود به شهادت رسید.
وی متذکر شد: آمریکا داعش را به وجود آورد و نیروهای داعشی و تکفیری سربازان خط مقدم رژیم صهیونیستی هستند تا از این رژیم دفاع کنند؛ نبرد سختی که چندین سال است در منطقه راه انداختهاند وعده امام راحل برای آزادسازی قدس عزیز را زمینهسازی میکند.
وی اذعان کرد: متاسفانه برخی در داخل توجهی به برنامهریزی دشمنان ندارند و فریب وعده دشمنان را میخورند و به عمق توطئه و برنامهریزی دشمنان برای تضعیف نظام توجهی ندارند؛ شهادت شهید حججی در همان روزهایی اتفاق افتاد که ایران اسلامی شاهد حرکت سخیف نمایندگان بود که این شهید به داد عزت ملی ما رسید و آن حرکت سخیفانه را خنثی کرد.
وی در پایان گفت: وقتی همسر شهید میگوید سر همسرش رفت تا روسری نرود، پیام اکثریت شهدا به جامعه بود، باید بدانیم این توصیهها از طرف خانواده شهدا هوشمندانه است، چراکه هجمههای زیادی به باورها و اعتقادات مردم وارد میشود.
فرمانده سپاه در منزل شهید
پیش از برگزاری این مراسم سردار جعفری فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ضمن حضور در خانه شهید محسن حججی با خانواده این شهید مدافع حرم دیدار کرد.
در این دیدار که سردار محمد پاکپور فرمانده نیروی زمینی سپاه پاسداران و سردار غلامرضا سلیمانی فرمانده سپاه صاحبالزمان(عج) استان اصفهان نیز حضور داشتند از خانواده معظم شهید تکریم و از مقام شامخ شهید محسن حججی تجلیل شد.
کسب رضایت در حرم رضوی
پدر شهید حججی در گفتگو با خبرگزاری تسنیم گفت: «محسن حدود یک ساعت قبل از اعزام و حرکتش به دیدار ما آمد و دقایق آخر به ما اطلاع داد و لحظهای که آمد به ما گفت: «من نذر کردم در مشهد که اگر شما رضایت دهید و شرایط رفتن به سوریه برای من فراهم شود پای شما را ببوسم». این صحبت فرزندم در آن لحظه قلب ما را به درد آورد و این خاطره تا ابد در ذهن من زنده خواهد ماند.»
وی در ادامه افزوده است: «محسن 25 سال سن داشت و 5 سال پیش ازدواج کرد. محسن با همسرش در یک مؤسسه فرهنگی با یکدیگر آشنا شدند و زمانی که ازدواج کردند دقیقاً با هم یکی شده و پابهپای هم تلاش میکردند و بهمعنای واقعی ازدواج کاملی بین این دو نفر سر گرفت. مصداق این تعامل در زندگی مشترک هم به شهادت رسیدن فرزند من و ادامه راهش توسط عروسمان است که جای تشکر دارد چون همیشه همراه پسر ما تلاش میکرد.»
پدر شهید حججی در گفتگو با فارس نیز خاطر نشان کرد: «او ما را به مشهد برد و پیش امام رضا (ع) گیر انداخت؛ بعد از مراسم احیا ما در یک صحن بودیم و شهید هم در صحن دیگری، محسن به مادرش پیام داد که به امام رضا قسمتان میدهم که راضی شوید من به سوریه بروم؛ همانجا مادرش راضی شد که به سوریه برود.»
نخستین شهید اجرای حکم امام خمینی(ره)علیه سلمان رشدی
وصیتنامه شهید «مصطفی مازح» اولین شهید اجرای حکم تاریخی امام خمینی(ره) علیه سلمان رشدی
ای امام عزیز تحت اوامر نائب بر حقت سید علی خامنهای، بر این راه روشن باقی خواهم ماند……
بسم الله الرحمن الرحیم
تسلیت عرض می کنم به اسلام. به رزمندگان اسلام . به مردم مظلوم مستضعف. به مجاهدان در ایران و افغانستان در لبنان و فلسطین و به هر انسانی که در راه حق الهی مجاهدت می کند .
تسلیت عرض می کنم به زنان و مردان و کودکان . آنان که بزرگترین خسارت تاریخ بر آنها وارد شده ، خسارت عظیمی است . خسارتی پر از اندوه و حسرت . خسارتی که از زمان دوازده امام نوشته شده است .
صبر پیامبران رفت … این انسان مومن ، شجاع، مخلص برای اسلام خود ، مخلص برای مردم خود و کسی که به ضمیر خود وفادار بود . آری پدر؛ این انقلاب از افتخارات او بود . این امام دوست داشتنی . خمینی بزرگ رحمت و رضوان خدا بر او باد …
آری؛ آسمان هنوز برای این رهبر مخلص اشک می ریزد . ملائکه در سوگ این امام ضجه و فریاد می کنند … هرگز تو را فراموش نخواهیم کرد … همانا خورشید در آن روز خجالت زده شد و طلوع نکرد و ماه نیز ذوب خواهد شد … مردگان راه را برای تو باز خواهند کرد.
هیچ کس زندگی نخواهد کرد … هر گز هیچ کس نخواهد خندید … و هر گز هیچ کس تو را تنها نخواهد گذاشت … هرگز روزهای مقدس زندگی با تو را فراموش نخواهیم کرد … فرمایشات تو را در هر زمان و مکان اجرا خواهیم کرد… شجاعت تو را در هر زمان در برابر دشمنان به یاد خواهیم آورد . در روز برگزاری نماز در قدس شریف ، تو را به یاد جهانیان خواهیم آورد .
با یاد تو هر دولت و مرامی را که مقابل اسلام بایستد ،نابود خواهیم کرد . سعادتمندند کسانی که تو را شناختند … سعادتمندند کسانی که از راه تو پیروی کردند .سعادتمندند کسانی که به کلام تو گوش فرا دادند . و سعادتمندند کسانی که به نام جمهوری اسلامی شما پرچم اسلام را برافراشتند.
ای امام عزیز … همانا من با تو پیمان می بندم که همیشه در راه روشن تو خواهم بود و تحت اوامر نائب بر حقت سید علی خامنه ای ، بر این راه روشن باقی خواهم ماند .
فرمایشات او فرمایشات تو خواهد بود . فکر و اندیشه او همان فکر و اندیشه تو و نظرات او همان نظرات تو خواهد بود . به درستی که تو شجاعت را به او آموختی و ما الان سرباز او هستیم ،همانگونه که امر فرمودی . باقی خواهیم ماند بر این جمهوری اسلامی ، جمهوری اسلامی والایی که برای حضرت مهدی (عج) ولی عصر زمان است.
ای امام مهدی … آه ای آقای من، ای فریادرس و نجات دهنده من . آیا نمی بینی که چه حوادثی رخ می دهد … شهدایی که بر زمین می افتند. همانا دشمنانمان در حال آماده باش کامل هستند و نفرین خدایی زیاد شده است . و خسارت بزرگی که گمان می کردیم . تا چه زمانی ای آقای من . تا چه زمانی می توانیم در برابر دشمن ستمگر بایستیم.
العجل … العجل… ای نجات دهنده ما … بر ما رحم نما و به فریادمان رس … بیا برای نجات ما … به نام این رهبر روحانی سفر کرده … به نام شهدا … به نام مجاهدین اسلام …
میریم صفا، کوچه وفا!
شهید محسن دین شعاری در 5 مرداد 1338 در تهران متولد شد و بیست و هشت سال و 10 روز بعد در 15 مرداد 1366 مصادف با عید قربان در سردشت و ارتفاعات دوپازا به شهادت رسید. او از نیروهای خبره گردان تخریب و علمدار این گردان در لشگر 27 محمد رسول الله (صلی الله علیه و آله) بود. امروز سالگرد شهادت این دلاور است. آنچه در ادامه می خوانید، خاطره ای به روایت حمید داودآبادی، رزمنده و نویسنده دفاع مقدس درباره او است.
پاییز سال ۱۳۶۵ همه نیروهای لشکر ۲۷ در «اردوگاه کرخه» مستقر بودند. محل استقرار بچه های گردان تخریب با اردوگاه لشکر مقداری فاصله داشت. یک روز می خواستم به آنجا بروم تا به چند نفر از بچه محل هایمان سر بزنم. کنار جاده خاکی ایستادم. اتوبوسی از سمت تدارکات و خدمات که حمام هم آنجا بود، آمد. دست بلند کردم و ایستاد. گفتم: برادر کجا می روید؟ گفت: میریم صفا… کوچه وفا… پلاکش هزار… اهلشی بیا بالا…! جا خوردم. از این لات بازی ها در جبهه ندیده بودم. به اجبار سوار شدم. غیر از او و راننده، کسی دیگری توی ماشین نبود. به چشم های او که نگاه کردم، احساس کردم خیلی آشناست. هر چه فکر کردم نتوانستم او را به یاد بیاورم. اتوبوس در دست اندازهای جاده شنی، بالا و پایین می شد و او می خندید و با همان لفظ حرف می زد.
وقتی دید بدجوری نگاهش می کنم، با خنده گفت: مشتی، ما رو نشناختی؟ گفتم: نه. گفت: بابا منم، حاج محسن. گفتم: حاج محسن! فهمید هنوز نشناختمش، گفت: منم حاج محسن دین شعاری. گفتم: جل الخالق! به حق چیزهای ندیده! معاون گردان تخریب، آن هم با این قیافه! پس آن همه ریش حنایی چی شد؟!
او را اولین بار اوایل سال ۱۳۶۴ در گردان تخریب با همان ریش بلند دیده بودم. هر موقع برای دیدن دوستانم می رفتم، او را هم می دیدم و سلام و علیک داشتم. دین شعاری برخلاف قیافه اش با آن تیپ و ریشش که بعضی ها فکر می کردند خشن و باجذبه است، خیلی آدم خوش مشربی بود. چون فضای گردان باز و اردوگاهی بود و ساختمان نداشت، وقتی در چادر می نشستی همه را می دیدی که چه کسی می رود یا می آید. دین شعاری آدم فعال و پر رفت و آمدی بود و همیشه در مقر دیده می شد. او کسی نبود که در چادر بنشیند و فرماندهی کند. همیشه بین بچه ها بود و به خصوص با آن قیافه بین همه شاخص بود. هر وقت آنجا می رفتم با اینکه من جزو آن گردان نبودم اصلاً انگار نه انگار، برخوردش خیلی عادی بود. از همان جا قیافه و آن ریش بلندش در ذهنم مانده بود.
* لبخندی به معبر آسمان
آدم بی شر و شور
آبادان بودیم!
محمدرضا داخل سنگر شد. دور تا دور سنگر رو نگاه کرد و گفت: «آخرش نفهمیدم کجا بخوابم؟! هر جا
میخوابم مشکلی برام پیش میاد.
یکی لگدم میکنه. یکی رُوم میافته. یکی…» از آخر سنگر داد زدم: « بیا این جا. این گوشه سنگر. یه طرفِت من و یه طرفتم دیوارِ سنگر. کسی کاری به کارِت نداره. منم که آزارم به کسی نمی رسه».
کمی نگاهم کرد و گفت:« عجب گفتی!. گوشهای امن و امان. تو هم که آدم آروم و بیشرّ و شوری هستی» و بعد پتوهاشو آورد، انداخت آخرِ سنگر. خوابید و چفیهاش رو کشید رو سرش. منم خوابیدم و خوابم برد.
خواب دیدم با یه عراقی دعوام شده. عراقی زد تو صورتم. منم عصبانی شدم. دستمو بردم بالا و داد زدم: یا ابوالفضلِ علی! و بعد با مشت، محکم کوبیدم تو شکمش.
همین که مشتو زدم، کسی داد زد: یا حسین! از صداش پریدم بالا. محمدرضا بود. هاج و واج وگیج و منگ، دورِ سنگر رو نگاه میکرد و میگفت: «کی بود؟! چی شد؟!» مجید و صالح که از خنده ریسه رفته بودند، گفتند: «نترس؛ کسی نبود؛ فقط این آقای آروم و بی شر و شور، با مشت کوبید تو شکمت».
مجموعه اکبرکاراته موسسه مطاف عشق
«نه» دانشمند وطنپرست به دعوتنامههای اروپایی
دیروز یکم مرداد مصادف بودبا ششمین سالگرد شهادت شهید راه علمی کشور «داریوش رضایینژاد»؛ شهیدی که در سی و چهار سالگی توسط عوامل مزدور به شهادت رسید.
شهید داریوش رضایینژاد متولد 20 بهمن 1356 در شهرستان آبدانان از شهرستانهای استان ایلام بود؛ او از همان دوران کودکی در سخن گفتن و اعمالی که انجام میداد، نبوغ خود را به نزدیکان و اطرافیانش نشان داد؛ وی به دلیل آنکه جُثه ظریف و کوچکتری نسبت به همسن و سالانش داشت همراه با متولدین 1357 وارد مدرسه شد؛ شهید رضایینژاد کلاس سوم ابتدایی را در تابستان گذراند و در تمام سالهای دوره ابتدایی شاگرد اول و نماینده کلاس بود.
شهید رضایینژاد در دوره راهنمایی با توجه به ظرفیت هوشی بسیار بالایی که داشت، مقطع دوم را نیز در تابستان گذراند و با توجه به این سرعت بالا در کسب مدارج علمی توانست پیش از همکلاسیهای خود دوره متوسطه را به پایان برساند و در تیرماه 1373 دیپلم خود را در رشته ریاضی دریافت کند؛ او در همان مقطع زمانی چندین بار در مسابقات علمی استان ایلام مقام اول را کسب کرد.
شهید رضایینژاد در مهر ماه 1373 در گرایش قدرت رشته مهندسی برق در دانشگاه پذیرفته شد؛ او با وجود پذیرش در بسیاری از رشتههای مهندسی در دانشگاههای معتبر تهران، اصفهان و شیراز، بنابر انتخاب خود وارد دانشگاه صنعتی مالکاشتر اصفهان شد.
او با وجود نبوغ ذاتی در امور کارگاهی و آزمایشگاهی که از ویژگیهای تمامی نوابغ و مخترعان است، در تحصیل و پذیرش و اجرای آکادمیک نیز بسیار منظم و کوشا بود؛ به نحوی که ضمن فراگیری و کسب تجربه در رشته خود، در زمینه استفاده از رایانه و علوم کامپیوتری نیز تواناییهای بسیاری را از خود نشان میداد؛ سرانجام وی در مدت هفت ترم و با رتبه اول به عنوان دانشجوی برتر دانشگاه فارغالتحصیل شد.
شهید رضایینژاد به محض فارغ التحصیلی به عنوان پژوهشگر در مراکز مهم تحقیقاتی و علمی کشور مشغول به کار شد؛ او در همان نخستین سال شروع به کار، در آزمون کارشناسی ارشد سال 1378 در رشته مهندسی برق، گرایش قدرت، در دانشگاه دولتی ارومیه پذیرفته و مشغول به ادامه تحصیل در دوره کارشناسی ارشد شد. وی در تیر ماه سال 1379 ازدواج کرد و صاحب یک فرزند دختر به اسم آرمیتا شد.
شهید رضایینژاد در طول خدمت پربار خود، چندین مقاله برتر را در حوزه تخصصی خود نگارش و بسیاری از طرحهای تحقیقاتی را رهبری و اجرا کرد؛ او مسئول اجرای بسیاری از طرحهای تحقیقاتی در دانشگاههای تهران، شهید بهشتی و خواجه نصیرالدین طوسی بود.
او در پی همین فعالیتهای علمی، از چندین دانشگاه اروپایی جهت ادامه تحصیل و فعالیت پژوهشی نامه دعوت دریافت کرد. اما این دانشمند وطندوست، بهرغم همه این فرصتها به واسطه عشق به این آب وخاک و روحیات خاص خود که همیشه خود را نمونه یک ایرانی وطن پرست می دانست، به همه آنها نه گفت.
شهید رضایینژاد در سال 1390 با قبولی در تمام مراحل آزمون دکترا در دانشگاه خواجه نصرالدین طوسی پذیرفته شد اما فرصت به پایان رساندن این مقطع تحصیلی مهیا نشد و در تاریخ 1 مرداد سال 1390 در مقابل دیدگان همسر و فرزند خود در خودروی شخصیاش، توسط عوامل مزدور وابسته به سرویسهای جاسوسی به شهادت رسید.
حجتالاسلام حیدر مصلحی وزیر اطلاعات دولت دهم، در روز اولین سالگرد شهادت شهید رضایینژاد، از دستگیری بیش از 30 نفر در پرونده شهادت این شهید راه علمی کشور خبر داد و گفت: دو شبکه تروریستی در داخل کشور با همراهی و طراحی سرویسهای جاسوسی دنیا و منطقه، اقدامات خود را انجام دادند.
حضرت آیتالله خامنهای رهبر معظم انقلاب اسلامی در دو مقطع زمانی در سالهای 90 و 93 جملاتی را در رابطه با «شجاعت» و «کار بسیجیوار» این شهید علمی کشور بیان کردند؛ معظمله در 14 بهمن 1390 فرمودند «شهید عزیز اخیر ما، مصطفی احمدی روشن، شهیدی که شهادتش دل ما را سوزاند، یا آن شهید جوان قبلی، شهید رضایینژاد؛ اینها دو تا جوان، دانشمند، سی و دو سه ساله بودند؛ امام را درک نکردند، جنگ را درک نکردند، دوران انقلاب را درک نکردند، اما اینجور با شجاعت، با شهامت درس میخوانند، تحصیلات میکنند، مقامات عالی را طی میکنند؛ میدانند و میفهمند هم که مورد تهدیدند، اما میروند.»ایشان در ششم آذر سال 93 نیز گفتند «شهید رضایىنژاد، علىمحمّدى، احمدى روشن، اینها نخبگانى بودند در وادى علم و تحقیق که بسیجىوار کار کردند.»
ادامه دهندگان راه شهدا
فکر نکنید خوابیدهایم!
پست نگهبانے ما تمام شده است و اکنون نوبت شماست کہ ادامہ دهید.
نخستین دیدار مادر دو شهید مفقودالاثر با فرزندش بعد از ۳۱ سال +عکس
به گزارش عمارنامه، خانواده شهیدان محمدرضایی که یکی 31 سال پیش در جزیره امالرصاص مفقودالاثر شده بود و دیگری سه سال گذشته در سوریه مفقود شده است، بعد از گذشت 31 سال با پیکر مطهر اولین شهیدشان یعنی شهید علی محمدرضایی دیدار کردند. نخستین دیدار مادر شهید تازه تفحص شده، علی محمدرضایی با پیکر فرزند بعد از گذشت 31 سال از شهادتش ظهر امروز سه شنبه 9 خرداد ماه 96 در معراج شهدای مرکز اتفاق افتاد.
مادر شهیدان محمدرضایی بعد از دیدار با فرزند به خاطر این بازگشت شهید، نماز شکر به جا آورد.
پیکر مطهر «شهید علی محمدرضایی» در آخرین عملیات تفحص کشف و در روز پنج شنبه چهارم خرداد ماه 96 همراه 134 شهید تازه تفحص شده دیگر به کشور بازگشت. جانباز شهید علی محمدرضایی پس از 31 سال از میان باتلاقهای ام الرصاص با یک پای مصنوعی تفحص شده و به میهن بازگشت.
شهید علی محمدرضایی اول شهریور 1345، در روستای شال از توابع شهر بوئینزهرا به دنیا آمد. پدرش منصور، کشاورز بود. شهید علی محمدرضایی بیسیمچی سردار عراقی جانشین نیروی زمینی سپاه از لشکر 8 نجف اشرف اصفهان بود. او اهل قزوین بود. تعدادی از شهدای لشکر 8 نجف از رزمندگان قزوین بودند. او در زمستان 1363 در یک عملیات شناسایی در منطقه مریوان یک پای خود را از دست داد و جانباز شد. پیکر شهید در ام الرصاص پیدا شد و بر اساس شواهد مشخص شد او از شهدای عملیات کربلای 4 است. استخوان پای این شهید داخل یک پای مصنوعی بود که نشان میداد جانباز بوده و با پای مصنوعی به جبهه جنگ بازگشته است.
برادر این شهید عملیات کربلای 4 که در سال 65 به شهادت رسیده است، «حمید محمدرضایی» حدود دو سال پیش در جبهه سوریه و در دفاع از حریم اهل بیت عصمت و طهارت(ع) به شهادت رسیده است و او نیز پیکرش بازنگشته است. شهید حمید محمدرضایی متاهل و دارای سه فرزند است. خانواده محمدرضایی دو شهید به فاصله 30 سال از هم تقدیم اسلام کرده است. یکی در جبهه سوریه و دیگری در جبهه جنوب و پیکر هر دو شهید هم در کارزار جهاد مفقود شده است. یک سال بعد از شهادت دومین شهید پیکر شهید اول بعد از 30 سال بازگشته و هویت او شناسایی شده است.
مزار مشخص (شهید مدافع حرم محمدحسین مرادی)
یکی دیگر از شهدای مدافع حرم محمدحسین مرادی است که سال 60 در تهران به دنیا آمد و آبان 92 در چند متری حرم حضرت زینب کبری(س) هدف گلوله تکفیری ها قرار گرفت و چند روز بعد به شهادت رسید.
او خاطرات عجیبی دارد از جمله اینکه؛ مادرش نقل می کند: سیدرضا حسینی که دایی محمدحسین بود، سال 66 به شهادت رسید. ایشان را در امامزاده علی اکبر چیذر دفن کردیم. سال ها بعد که پسرخاله محمدحسین فوت کرد، تابوت او را به امامزاده برده و اتفاقاً کنار قبر دایی اش گذاشته بودند تا مزارش برای دفن آماده شود. محمدحسین آن روز دست روی تابوت پسرخاله اش گذاشته و گفته بود: آقا محسن، از جای من پا شو اینجا جای من است!
همراهی شاگرد با استادش تا لحظه شهادت
معلم باید نیروی فکری متعلم را پرورش دهد و او را به سوی استقلال رهنمون کند. باید قوه ابتکار او را زنده کند؛ یعنی در واقع، کار معلم آتش گیره دادن است. فرق است میان تنوری که شما بخواهید آتش از بیرون بیاورید و در آن بریزید تا آن را داغ کنید و تنوری که در آن هیزم و چوب جمع است و شما فقط آتش گیره از خارج میآورید و آن قدر زیر این چوبها و هیزمها قرار میدهید که اینها کمکم مشتعل شود.» اینگونه دیدگاههای «شهید مطهری» قلب «مرتضی پالیزوانی» را تشنه دریافت حقیقت کرد، تا تمام زندگی خود را صرف مطالعه کتابهای شهید مطهری و سخنرانی آثار وی کند.
به مناسبت سالروز شهید مطهری و روز معلم دل به دلگویههای «فهیمه صابری» همسر شهید مرتضی پالیزوانی دادیم که در ادامه ماحصل این گفتوگو را میخوانید:
تدریس کتابهای شهید مطهری زمینه ساز ازدواج شد
اواخر سال ۶۰ در قسمت فرهنگی بنیاد شهید مشغول به کارشدم، به دنبال کلاسهای فرهنگی بودم، از طریق یکی از دوستانم به کلاسهای مرتضی معرفی شدم که وی کتاب «الحیاه وفطرت» شهید مطهری را تدریس میکرد. این باب آشنایی ما بود. خانوادهها را در جریان گذاشتیم و به خواستگاریم آمدند.
سنتشکنی مرتضی برای تعیین مهریه
زمانیکه قرار شد خانوادهها مهریه تعیین کنند یکی از بزرگان مجلس گفت: «مهریه همان مبلغی باشد که برای خواهران بزرگ وی در نظر گرفتهاید» مرتضی اجازه صحبت خواست و بیان کرد: «اگر مهریه را هزار سکه هم تعیین کنید قبول میکنم ولی میخواهم بدانم گذشتگان ما هر عرفی داشتند باید تکرار شود.» سکوتی در جمع حکم فرما شد، طبق توافقی که از قبل با هم کرده بودیم ۱۴ سکه تعیین کردیم و خطبه عقد ما را حضرت امام (ره) جاری کردند.
مرتضی علاوه بر ۱۴ سکه کتابهای شهید مطهری را به دلیل علاقه وافری که به وی داشت به عنوان مهریهام تعیین کرد. امام پذیرفتند و فرمودند: باید مبلغ کتابها را مشخص کنید. پس از پایان عقد امام توصیه کردند: «در زندگی مشترک با هم بسازید» در مسیر بازگشت به خانه مهریه را بخشیدم تا دینی بر گردن همسرم نباشد.
قرائت قرآن در آغاز مراسم عروسی
یک ماه بعد؛ مرتضی پیش از مراسم عروسی، درخواست کرد مراسم را با قرائت قرآن آغاز کنیم و تحلیل وی اینگونه بود که میگفت: «قرائت قرآن در مراسم عروسی در اسلام منع نشده است. باید عرف قرائت قرآن تنها در مراسمات مذهبی ر ا بشکنیم.»
مرتضی بعد از انقلاب وارد سپاه شده بود. به صورت رسمی در پایگاه شمیرانات به کار عقیدتی اشتغال داشت. همیشه به وی میگفتم لباس سپاه که میپوشی حال عجیبی پیدا میکنم. میپرسید: «احساساتی میشوی» پاسخ میدادم: «نه عاشقتر میشوم» حتی در مراسم عروسی از وی خواستم به جای کت وشلوار دامادی لباس سپاه بپوشد.
در ارزیابی یکدیگر غریبه بودیم
در طول زندگی مشترکمان هفتهای یک مرتبه به ارزیابی یکدیگر میپرداختیم گاهی چنان موضعگیری نسبت به هم داشتیم فراموشمان میشد در جایگاه زن و شوهری هستیم و برای خودسازی و عدم تکرار با جریمه نقدی و روزه گرفتن خود را تنبیه میکردیم.
مراسم سخنرانی با کتابهای شهید مطهری
مرتضی تمام اوقات خود را صرف مطالعه و تدریس کتابهای شهید مطهری میکرد، الگوی زندگی وی شهید مطهری و ملاصدرا بود. عطش خواندن کتابهای شهید مطهری را داشت. معمولا تا نیمه شب کتاب میخواند. امکان نداشت بدون مطالعه سخنرانی کند.
اقوام همیشه گله و شکایت میکردند که چرا مرتضی به دیدنشان نمیرود، وی به بهانه درس و کار از دید و بازدید امتناع میکرد. اعتقاد داشت که در مهمانیها گناه و غیبت زیاد است. بعد از اصرارم به صله رحم، وی پذیرفت که هر ۱۵ روز یکبار در خانه یکی از اقوام سخنرانی کند به شرط اینکه دردسری برای اقوام نداشته باشد و فقط با چای و شیرینی از مهمانها پذیرایی کنند. مرتضی در این دورهها کتاب «حماسه حسینی» شهید مطهری را تدریس میکرد. به طور باور نکردنی مورد استقبال اقوام قرار گرفت و از صحبتهای مرتضی جزوه مینوشتند.
ثواب مطالعه کردن در شبهای احیا
شبهای احیا را صرف مطالعه میکرد. مردم عوام میگفتند: چرا وی شبهای احیا را به عزاداری سپری نمیکند. مرتضی هیچ وقت پاسخشان را نمیداد. چند سال پیش در تلویزیون سخنرانی «آیت الله جوادی آملی» را تماشا میکردم که وی گفت: «شبهای احیا به مراسم نرفتن و مطالعه کردن ارزش بسیار دارد.» وقتی این جملات را میشنوم درود بر روح مرتضی میفرستم.
استعفا از سپاه در راه کسب علم
زمانیکه شوق و علاقه مرتضی را برای درس خواندن میدیدم از وی خواستم در کنکور شرکت کند. با وجود آنکه باردار بودم و سختی زیادی را تحمل میکردم مسئولیت کارهای خانه را تنهایی به دوش کشیدم تا مرتضی در آسایش درس بخواند. زمانیکه خود را برای کنکور آماده میکرد از سپاه استعفا داد، اعتقادش بر این مبنا بود که شاید در زمان تحصیل به طور منظم نتواند به سر کار برود و بیت المال را رعایت کند. سال ۶۳ در رشته فلسفه دانشگاه تهران قبول شد و برای گذراندن یک واحد درسی چندین کتاب را مطالعه میکرد. همزمان با ادامه تحصیل در جبهه حضور داشت و عقیدتی تدریس میکرد. همرزمان وی تعریف میکردند، وارد هر سنگر که میشدیم دست هر رزمندهای کتابهای شهید مطهری را میدیدیم، که مرتضی به آنها هدیه داده بود و رزمندهها تحت تاثیر آموزههای وی کتابها را مطالعه میکردند. مرتضی نخستین فردی بود که تدریس کتاب «حکمت مطهر» را در دانشگاه تهران بنا نهاد. یک روز در اتوبوس فردی عنوان کرده بود که حزبالهیها بیسواد هستند. بلافاصله مرتضی کلاس زبان انگلیسی ثبت نام کرد و اعتقاد داشت زمانیکه رزمندهها از جبهه باز میگردند باید به تحصیل بپردازند.
مرتضی آرزوی شهادت داشت
یکبار که به جبهه اعزام شد، گردنبندم را برای سلامتی وی، نذر ستاد جنگ کردم. وقتی به سلامت از جبهه بازگشت با شنیدن نذرم خوشحال شد ولی گفت: آرزوی شهادت دارم و دعا کن شهید شوم تا جلوی درب بهشت منتظرت بمانم ناخودآگاه گفتم الهی آمین و از آن به بعد حتی یک دور تسبیحم نذر سلامتی وی نکردم.
رضایت مادر از شهادت فرزندانش
محمد؛ برادر همسرم در مبارزات علیه رژیم طاغوت به شهادت رسیده بود. مصطفی برادر دیگرش هم سال ۶۳ به شهادت رسید. زمانیکه مرتضی میخواست خبر شهادت برادرش را به مادر خود بدهد، به من گفت: «اصلا جلوی مادرم گریه نکن. مادرم شیر زن است.» مادر خود را برای شنیدن خبر اینگونه آماده کرد: «مصطفی مجروح شده است.» مادر وی گفت: «برای دیدنش کجاست برویم؟» مرتضی پاسخ داد: «ای کاش مصطفی شهید میشد. شیمیایی شده و به بیمارستان اصفهان منتقلش کردند.» مادر همسرم جمله وی را تکرار کرد «ای کاش شهید میشد».
مرتضی ادامه داد: «مادر به شهادت مصطفی راضی هستی.» مادر وی گفت: «راضی هستم.» مرتضی نفس عمیقی کشید و پاسخ داد: «مصطفی شهید شده است.» پیکر مصطفی تا به امروز مفقودالاثر است.
شهیدی که در روز شهادت استادش به شهادت رسید
آخرین باری که عازم جبهه شد تصمیم گرفت به عنوان رزمنده راهی شود. در عملیات فکه بر اثر ترکش خمپاره در روز ۱۲ اردیبهشت سال ۶۵ ساعت ۱۱:۳۰ مصادف با روز و ساعت شهادت استاد و الگویش شهید مرتضی مطهری به شهادت رسید و در قطعه ۲۴ در بین شهدای هفتم تیر دفن شد. وی تا آخرین لحظات به مطالعه و رعایت حجاب سفارشم میکرد. مرتضی آرزو داشت مراسم تشیع باشکوهی داشته باشد، روز تشیع وی، گردانی عازم جبهه بودند به دلیل مشکل فنی، قطار با تاخیر حرکت کرده بود. رزمندهها در این فرصت به بهشت زهرا آمده و جنازه مرتضی را بین خود بردند و شروع به عزا داری کردند و مرتضی به آرزوی خود رسی
در انقلاب و دفاع مقدس
معلم باید نیروی فکری متعلم را پرورش دهد و او را به سوی استقلال رهنمون کند. باید قوه ابتکار او را زنده کند؛ یعنی در واقع، کار معلم آتش گیره دادن است. فرق است میان تنوری که شما بخواهید آتش از بیرون بیاورید و در آن بریزید تا آن را داغ کنید و تنوری که در آن هیزم و چوب جمع است و شما فقط آتش گیره از خارج میآورید و آن قدر زیر این چوبها و هیزمها قرار میدهید که اینها کمکم مشتعل شود.» اینگونه دیدگاههای «شهید مطهری» قلب «مرتضی پالیزوانی» را تشنه دریافت حقیقت کرد، تا تمام زندگی خود را صرف مطالعه کتابهای شهید مطهری و سخنرانی آثار وی کند.
به مناسبت سالروز شهید مطهری و روز معلم دل به دلگویههای «فهیمه صابری» همسر شهید مرتضی پالیزوانی دادیم که در ادامه ماحصل این گفتوگو را میخوانید:
تدریس کتابهای شهید مطهری زمینه ساز ازدواج شد
اواخر سال ۶۰ در قسمت فرهنگی بنیاد شهید مشغول به کارشدم، به دنبال کلاسهای فرهنگی بودم، از طریق یکی از دوستانم به کلاسهای مرتضی معرفی شدم که وی کتاب «الحیاه وفطرت» شهید مطهری را تدریس میکرد. این باب آشنایی ما بود. خانوادهها را در جریان گذاشتیم و به خواستگاریم آمدند.
سنتشکنی مرتضی برای تعیین مهریه
زمانیکه قرار شد خانوادهها مهریه تعیین کنند یکی از بزرگان مجلس گفت: «مهریه همان مبلغی باشد که برای خواهران بزرگ وی در نظر گرفتهاید» مرتضی اجازه صحبت خواست و بیان کرد: «اگر مهریه را هزار سکه هم تعیین کنید قبول میکنم ولی میخواهم بدانم گذشتگان ما هر عرفی داشتند باید تکرار شود.» سکوتی در جمع حکم فرما شد، طبق توافقی که از قبل با هم کرده بودیم ۱۴ سکه تعیین کردیم و خطبه عقد ما را حضرت امام (ره) جاری کردند.
مرتضی علاوه بر ۱۴ سکه کتابهای شهید مطهری را به دلیل علاقه وافری که به وی داشت به عنوان مهریهام تعیین کرد. امام پذیرفتند و فرمودند: باید مبلغ کتابها را مشخص کنید. پس از پایان عقد امام توصیه کردند: «در زندگی مشترک با هم بسازید» در مسیر بازگشت به خانه مهریه را بخشیدم تا دینی بر گردن همسرم نباشد.
قرائت قرآن در آغاز مراسم عروسی
یک ماه بعد؛ مرتضی پیش از مراسم عروسی، درخواست کرد مراسم را با قرائت قرآن آغاز کنیم و تحلیل وی اینگونه بود که میگفت: «قرائت قرآن در مراسم عروسی در اسلام منع نشده است. باید عرف قرائت قرآن تنها در مراسمات مذهبی ر ا بشکنیم.»
مرتضی بعد از انقلاب وارد سپاه شده بود. به صورت رسمی در پایگاه شمیرانات به کار عقیدتی اشتغال داشت. همیشه به وی میگفتم لباس سپاه که میپوشی حال عجیبی پیدا میکنم. میپرسید: «احساساتی میشوی» پاسخ میدادم: «نه عاشقتر میشوم» حتی در مراسم عروسی از وی خواستم به جای کت وشلوار دامادی لباس سپاه بپوشد.
در ارزیابی یکدیگر غریبه بودیم
در طول زندگی مشترکمان هفتهای یک مرتبه به ارزیابی یکدیگر میپرداختیم گاهی چنان موضعگیری نسبت به هم داشتیم فراموشمان میشد در جایگاه زن و شوهری هستیم و برای خودسازی و عدم تکرار با جریمه نقدی و روزه گرفتن خود را تنبیه میکردیم.
مراسم سخنرانی با کتابهای شهید مطهری
مرتضی تمام اوقات خود را صرف مطالعه و تدریس کتابهای شهید مطهری میکرد، الگوی زندگی وی شهید مطهری و ملاصدرا بود. عطش خواندن کتابهای شهید مطهری را داشت. معمولا تا نیمه شب کتاب میخواند. امکان نداشت بدون مطالعه سخنرانی کند.
اقوام همیشه گله و شکایت میکردند که چرا مرتضی به دیدنشان نمیرود، وی به بهانه درس و کار از دید و بازدید امتناع میکرد. اعتقاد داشت که در مهمانیها گناه و غیبت زیاد است. بعد از اصرارم به صله رحم، وی پذیرفت که هر ۱۵ روز یکبار در خانه یکی از اقوام سخنرانی کند به شرط اینکه دردسری برای اقوام نداشته باشد و فقط با چای و شیرینی از مهمانها پذیرایی کنند. مرتضی در این دورهها کتاب «حماسه حسینی» شهید مطهری را تدریس میکرد. به طور باور نکردنی مورد استقبال اقوام قرار گرفت و از صحبتهای مرتضی جزوه مینوشتند.
ثواب مطالعه کردن در شبهای احیا
شبهای احیا را صرف مطالعه میکرد. مردم عوام میگفتند: چرا وی شبهای احیا را به عزاداری سپری نمیکند. مرتضی هیچ وقت پاسخشان را نمیداد. چند سال پیش در تلویزیون سخنرانی «آیت الله جوادی آملی» را تماشا میکردم که وی گفت: «شبهای احیا به مراسم نرفتن و مطالعه کردن ارزش بسیار دارد.» وقتی این جملات را میشنوم درود بر روح مرتضی میفرستم.
استعفا از سپاه در راه کسب علم
زمانیکه شوق و علاقه مرتضی را برای درس خواندن میدیدم از وی خواستم در کنکور شرکت کند. با وجود آنکه باردار بودم و سختی زیادی را تحمل میکردم مسئولیت کارهای خانه را تنهایی به دوش کشیدم تا مرتضی در آسایش درس بخواند. زمانیکه خود را برای کنکور آماده میکرد از سپاه استعفا داد، اعتقادش بر این مبنا بود که شاید در زمان تحصیل به طور منظم نتواند به سر کار برود و بیت المال را رعایت کند. سال ۶۳ در رشته فلسفه دانشگاه تهران قبول شد و برای گذراندن یک واحد درسی چندین کتاب را مطالعه میکرد. همزمان با ادامه تحصیل در جبهه حضور داشت و عقیدتی تدریس میکرد. همرزمان وی تعریف میکردند، وارد هر سنگر که میشدیم دست هر رزمندهای کتابهای شهید مطهری را میدیدیم، که مرتضی به آنها هدیه داده بود و رزمندهها تحت تاثیر آموزههای وی کتابها را مطالعه میکردند. مرتضی نخستین فردی بود که تدریس کتاب «حکمت مطهر» را در دانشگاه تهران بنا نهاد. یک روز در اتوبوس فردی عنوان کرده بود که حزبالهیها بیسواد هستند. بلافاصله مرتضی کلاس زبان انگلیسی ثبت نام کرد و اعتقاد داشت زمانیکه رزمندهها از جبهه باز میگردند باید به تحصیل بپردازند.
مرتضی آرزوی شهادت داشت
یکبار که به جبهه اعزام شد، گردنبندم را برای سلامتی وی، نذر ستاد جنگ کردم. وقتی به سلامت از جبهه بازگشت با شنیدن نذرم خوشحال شد ولی گفت: آرزوی شهادت دارم و دعا کن شهید شوم تا جلوی درب بهشت منتظرت بمانم ناخودآگاه گفتم الهی آمین و از آن به بعد حتی یک دور تسبیحم نذر سلامتی وی نکردم.
رضایت مادر از شهادت فرزندانش
محمد؛ برادر همسرم در مبارزات علیه رژیم طاغوت به شهادت رسیده بود. مصطفی برادر دیگرش هم سال ۶۳ به شهادت رسید. زمانیکه مرتضی میخواست خبر شهادت برادرش را به مادر خود بدهد، به من گفت: «اصلا جلوی مادرم گریه نکن. مادرم شیر زن است.» مادر خود را برای شنیدن خبر اینگونه آماده کرد: «مصطفی مجروح شده است.» مادر وی گفت: «برای دیدنش کجاست برویم؟» مرتضی پاسخ داد: «ای کاش مصطفی شهید میشد. شیمیایی شده و به بیمارستان اصفهان منتقلش کردند.» مادر همسرم جمله وی را تکرار کرد «ای کاش شهید میشد».
مرتضی ادامه داد: «مادر به شهادت مصطفی راضی هستی.» مادر وی گفت: «راضی هستم.» مرتضی نفس عمیقی کشید و پاسخ داد: «مصطفی شهید شده است.» پیکر مصطفی تا به امروز مفقودالاثر است.
شهیدی که در روز شهادت استادش به شهادت رسید
آخرین باری که عازم جبهه شد تصمیم گرفت به عنوان رزمنده راهی شود. در عملیات فکه بر اثر ترکش خمپاره در روز ۱۲ اردیبهشت سال ۶۵ ساعت ۱۱:۳۰ مصادف با روز و ساعت شهادت استاد و الگویش شهید مرتضی مطهری به شهادت رسید و در قطعه ۲۴ در بین شهدای هفتم تیر دفن شد. وی تا آخرین لحظات به مطالعه و رعایت حجاب سفارشم میکرد. مرتضی آرزو داشت مراسم تشیع باشکوهی داشته باشد، روز تشیع وی، گردانی عازم جبهه بودند به دلیل مشکل فنی، قطار با تاخیر حرکت کرده بود. رزمندهها در این فرصت به بهشت زهرا آمده و جنازه مرتضی را بین خود بردند و شروع به عزا داری کردند و مرتضی به آرزوی خود رسید.
دو ماه نمیتوانستم نام پسرم را صدا بزنم
مرتضی که به شهادت رسید، فرزند دوم خود را باردار بودم تا زمان زایمان وی هر شب به خوابم میآمد و مراقبم بود؛ حتی یک شب در خواب برایم لباس سیسمونی آورد، مرتضی وصیت کرده بود که اسم فرزندمان را مرتضی هم نام وی و شهید مطهری بگذارم، تا دو ماهی نمیتوانستم اسم پسرم را صدا بزنم و او را از زبان محمد پسر اولم «داداشی» مورد خطاب قرار میدادیم.
بازی رهبر با فرزند شهید
سال ۷۴ سالگرد مرتضی مصادف با تولد امام رضا علیه السلام به همراه محمد پسر بزرگم و مادر شهید و چند تن از همسران، مادران شهدا به دیدار همسر آقا رفتیم. مرتضی پسر کوچکم را به منزل مادر یکی از شهدا که منزلشان در نزدیکی بیت بود گذاشتم، حراست جلوی درب محمد را به داخل راه نداد و نزد خود نگه داشت، خدمت همسر آقا که رسیدیم از وی خواستیم با آقا دیدار داشته باشیم. همسرمقام معظم رهبری گفت: آقا امروز عمامه گذاری و خطبه عقد جاری کردند، گمان نمیکنم بتوانند با شما دیدار داشته باشند. بعد از اصرار ما از آقا خواهش کردند ما به دیدارشان برویم، مقام معظم رهبری پذیرفتند. قامت آقا را که دیدم اشک از چشمانم جاری شد. همسر مقام معظم رهبری من و مادر همسرم را به آقا معرفی کرد. آقا فرمودند: عجب پس از آن وقت پسر شما پیش من بود. «آقا که از پلهها پایین میآمدند محمد را دیده بودند و به داخل اتاق خودشان برده بودند و برای محمد تلویزیون روشن کردند و مورد نازو نوازش قرار دادند و عیدی به وی دادند.»
بعد از کمی صحبت آقا برای آماده شدن نماز به اتاقشان رفت. به همسرمقام معظم رهبری گفتم اگر مرتضی بفهمد محمد به دیدن آقا آمده خیلی ناراحت میشود. اجازه میدهید مرتضی را به دیدار مقام معظم رهبری بیاورم همسرآقا پذیرفت با حراست تماس گرفت که فرزند شهید پالیزوانی را میآورند بدون بازدید بدنی وی را راهنمایی کنید. بلافاصله با منزل مادر شهیدی که مرتضی آنجا بود تماس گرفتم و مرتضی را به بیت آوردند و به نزد آقا رفت و محمد به دنبال مرتضی دوید بعد از چند دقیقهای هر دو آنها برگشتند و محمد گفت مامان مرتضی بعد از سلام به آقا گفت: «آقای خامنهای چرا شما به خانه ما نمیآید» مقام معظم رهبری به مرتضی فرموده بودند آدرس منزل را به حراست بده حتما یک روز به خانه شما خواهم آمد.
آقا دعوت مرتضی را برای دیدار پذیرفت
شب چهارشنبه سوری اسفند سال ۷۴ آقا به منزل ما آمدند. تمام مدت مقام معظم رهبری با بچهها بازی کردند و گفتند در راه خدا باشید و حرف مادر خود را گوش کنید. محمد عکس آقا را درخواست کرد و مقام معظم رهبری گفتند: «عکس چه اندازهای میخواهی» محمد پاسخ داد: هر چه که شما صلاح میدانید و بعد از چند روز یک عکس همانند عکسی که در اتاق آقا بود برای محمد فرستادند.
بیوگرافی:
مرتضی پالیزوانی
۲۴ ساله
شهادت: ۱۲ اردیبهشت ماه ۱۳۶۵- فکه