خبر از قتل واثق و ابن زيات
مفيد عليه الرحمة: از ثقه جليل القدر، خيران اسباطى نقل كرده گويد: در مدينه خدمت ابوالحسن هادى (ع) رسيدم، فرمود: از واثق چه خبر دارى؟ گفتم: فدايت شوم، او را در سامراء سلامت گذاشتم و من ده روز است كه او را ديدهام، فرمود: اهل مدينه مىگويند كه او مرده است. گفتم: من از همه نسبت به او قريب العهد هستم، فرمود: مردم مىگويند كه: او مرده است، من دانستم كه مراد آن حضرت از «مردم» خودش است.
بعد فرمود: جعفر در چه حالى است؟ گفتم: او دربدترين حال در زندان است، فرمود: او صاحب حكومت (بعد از واثق است، بعد فرمود: ابن زيات (محمد بن عبدالملك زيات وزير معتصم) در چه حالى است؟ گفتم: مردم با او هستند و فرمان، فرمان اوست، فرمود: كارش بر او شوم است .
امام صلوات الله عليه ساكت شد، بعد فرمود: بايد مقدرات و احكام خدا جاى خود را بگيرد، يا خيران! واثق عباسى از دنيا رفت، متوكل عباسى در جاى او نشست، ابن زيات كشته شد. گفتم: فدايت شوم، اين كارها كى واقع گرديد؟ فرمود: شش روز بعد از خروج تو. (ارشاد مفيد: ص 309)
ناگفته نماند: محمد بن عبدالملك زيات در زمان معتصم عباسى به وزارت رسيد، در زمان واثق نيز وزير و همه كاره بود .او متوكل برادر واثق را بسيار اذيت كرد، او تنور كوچك و تنگى از چوب ساخته بود، همه جاى آن ميخ بود، سرميخها به داخل تنور بود، هر وقت مىخواست كسى را شكنجه كند در آن تنور مىكرد و او بعد از مدتى مىمرد.
متوكل دستور داد او را در تنور و شكنجهگاهى كه خود ساخته بود انداختند چند روز در تب و تاب بود، نامهاى در آنجا براى متوكل نوشت كه اين دو شعر در آن بود:
«هى السبيل فمن يومٍ الى يومٍ
كانّه ما تُريك العينُ فى نوم»
«لا تجزعنّ رويداً انّهادُولٌ
دنيا تُنقل من قومٍ الى قومٍ»
يعنى: زندگى دنيا مانند راه رفتن است از روزى به روزى، گويى كه آن مانند خيالاتى است كه در خواب مىبينى، جزع و بى تابى مكن، كمى صبر كن، زندگى داراى دورانهاست كه از قومى به قومى منتقل مىشود.
متوكل چون نامه را خواند، دلش به حال او سوخت، دستور آزادى او را صادر كرد، فرستاده براى خلاصى او به زندان آمد، ولى ديد كه در همان جا مرده است