بازیِ وقتِ اذان ...
بازیِ وقتِ اذان …
یه بار با پسرم توی حیاط داشتم بازی می کردم.
وقت اذان شد.
به پسرم گفتم، خب من برم نماز، بعدِ نماز برمی گردم.
پسرم پرسید: منم بیام؟!
گفتم: نمیدونم.
پسرم گفت:
عِـــــــه بـــابـــا، بیا ادامه بدیم.
گفتم:
نـــه دیگه… اذان شده من باید برم نماز بخونم، بعد نماز برمی گردم بازی می کنیم.
پسرم گفت: خب من بیام؟!
گفتم اگـــــر میخوای بیای، بیا دیگه.
پسرم گفت:
آخه من سختمه، بازی شیرینه. میخوام ادامش بدم.
به پسرم گفتم:
اتفاقاً برای منم بازی کردن شیریـنه، منم سختمه.
ولی خــــدا گفته، منم باید بگم چشم.
پسرم گفت:
عِه بابا برای شما هم سخته؟!
گفتــــم: ” آره “
پرسید: پس چرا میری نماز بخونی؟!
گفتم: آدم تا یه کار ” سخـــت ” نکنه آدم نمیشه.
میخوام آدم شم.
گفت: خب منم میام.
تمــــــــوم شد.
دیگه تو خونمون به کسی نگفتیم نماز بخون.
آدم راستشو بگه بهتر نیست؟!
… نقل از حاج آقا پناهیان …