شستشو در زلال قرآن!
اقروا ماتیسر من القرآن …
روزی پدری سبد حمل زغال را که کاملا سیاه بود و کثیف به پسرش داد و از او خواست که با آن از چشمه برایش آب بیاورد.
پسرباتعجب از این خواسته به پدر نگاه کرد و پدر هم به او فهماند که چاره ای جز اطاعت ندارد.
به لب چشمه رفت و سبد را در آب فرو کرده و بیرون آورد.آب از داخل سبد شروع به بیرون ریختن کرد و قبل از آنکه پسر به خانه برسد تمام آب خالی شد .
پدر بادیدن پسر از او خواست که مجددا اینکار را تکرار کند .
پسرک با تعجبی بیشتر به لب چشمه رفت و این بار هم باسبدی خالی به خانه برگشت.
برای بار سوم پدر خواسته خودرا تکرار کرد و پسر هم به ناچار به لب چشمه آمد و سبد را در آب فرو برد و اینبار باسرعت بیشتری به سمت خانه دوید .اما بازهم قبل از رسیدن تمام آب داخل سبد خالی شد.
پسرک پیش پدر آمد وباناراحتی گفت : شما که می دانید اینکار فایده ای نداردپس چرا هربار مرا …
پدر لبخندی زد و گفت : ((ولی در عوض سبدت حسابی تمیز شده است )).
پسرک نگاهی به سبد انداخت و با لبخند به نگاه پدر پاسخ داد …