آيا خديجه (س) قبل از پيامبر (ص) ازدواج كرده بود ؟
معروف است اولين كسى كه به خواستگارى خديجه آمد يكى ازبزرگان عرب به نام «عتيق بن عائذ مخزومى» بود . او پس ازازدواج با خديجه ، در جوانى در گذشت و اموال بسيارى براى خديجهارث گذاشت . پس از او «ابىهاله بن المنذر الاسدى» كه يكى ازبزرگان قبيله خود او بود ، با وى ازدواج كرد . ثمره اين پيوندفرزندى به نام «هند» بود كه در كودكى در گذشت . ابىهالهنيز پس از چندى ، وفات يافت و ثروت بسيار از خويش بر جاى نهاد.
هرچند اين مطلب كه پيامبر اكرم (ص) سومين همسر خديجه بود وجز عايشه با دوشيزهاى ازدواج نكرد ، نزد عامه و خاصه معروف است; ولى مورد تاييد همگان نيست . جمعى از مورخان و بزرگان ، نظرمخالف دارند ; براى مثال «ابوالقاسم كوفى» ، «احمد بلاذرى» ، «علم الهدى» ، (سيدمرتضى) در كتاب «شافى» و «شيخ طوسى» در «تلخيص شافى» آشكارا مىگويند كه خديجه ،هنگام ازدواج با پيامبر ، «عذرا» بود . اين معنا را علامهمجلسى نيز تاييد كرده است . او مىنويسد : «صاحب كتاب انوارو البدء» گفته است كه زينب و رقيه دختران هاله ، خواهر خديجهبودند .
برخى از معاصران نيز چنين ادعا كردهاند و براى اثبات ادعاىخود كتابهايى نوشتهاند .
آرزوی مرگش را ننماید
امام رضا علیه السلام فرموده اند :
بر شخص مالدار متمکن واجب است که بر عائه اش در مخارج وسعت بدهد. (تا آرزوی مرگش را ننمایند)
در حدیث دیگر وارد شده یکی از جاهایی که دعا مستجاب می شود ، آن جایی است که مرد وضع مالی خوبی داشته باشد ولی در مخارج اهل و عیال خود سخت گیری کند. در اینجا اگر اهل و عیال او دست به دعا بلند کنند و مرگ پدر یا همسر خود را از خدا بخواهند دعای آنها زود مستجاب می شود تا مال آنها به دست خود عیال و بچه ها آید و از آن استفاده کنند.
به نقل از رساله امام سجاد علیه السلام، شرح نراقی
مقام ومنزلت زنان
حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم فرموده اند :
هر مردی زحمت بکشد و بر عیالش انفاق کند خداوند متعال به عوض هر درهم ، هفتصد برابر به او مرحمت فرماید.
مکارم اخلاق طبرسی به نقل از رساله امام سجاد علیه السلام ، شرح نراقی
کوتاه ولی آموزنده....
پرو ردگارا از تو می خواهم...
خدایا !
من همانم که گاه خندانم، و گاهی گریان.
گاه شکرگزارم، و گاهی درحال گله کردن.
گاه بنده ی توام، و گاهی بنده ی خویش!
خدای همیشگی ام!
من مبتلا به گاه و بی گاههای همواره ام، بیماری نامتعادل که همیشه به نسخه ی طبیب خویش عمل نمی کند!
اسیر خویشتنم؛ و گاه و بی گاههای اسارت گونه ام مرا در برگرفته است…
معبود آزاده ام!
بندهای گاهها و بی گاههای زندان تنم را… از هم جدا كن!
مرا به آغوش خویش دعوت كن! که تشنه ترینم به آن…
تمام این گاه و بی گاههای مدامم را،ببخش…
به حق خدایی همیشه پایدارت!
الهی آمین…
خدایا
گزارش تصویری از جشن نور
تو آزادی!!!!
روزی شخصی در کوچه ای می گذشت ناگهان غلامی را دید
از اینکه چشم بر زمین دوخته خوشحال شد
و قصد خریدنش را کرد از او پرسید می توانم تو را به غلامی برگزینم
گفت: آری
گفت: نامت چیست
گفت: هرچه تو بگویی
گفت: از کجا آمده ای
گفت: هر کجا که تو بخواهی
گفت: چه کار می کنی؟
گفت: هر چه تو بگویی
ناگهان صاحب به گریه افتاد و گفت: ما نیز باید برای صاحبمان خدا اینگونه باشیم
و رو به غلام کرد و گفت: تو آزادی
روحانی مبارز
روحانی مبارز شهید سید یونس حسینی رودباری تاریخ تولد:11/7/1311 محل تولد: روستای آغوزبن رودبار وضعیت تأهل: مجرد علت شهادت: ضرب و شتم توسط کماندوهای رژیم پهلوی تاریخ شهادت: اوایل سال 1342 محل حادثه: قم (مدرسه فیضیه) سمت: روحانی لطف و مهر الهی در یازدهمین روز از مهر ماه سال 1311 هجری شمسی با به دنیا آمدن نوزادی در خانواده میر محمدعلی حسینی نمود عینی یافت و این خانواده را که با پیشه کشاورزی در بستری از تدین و دین داری در تهیدستی و فقر مادی روزگار می گذرانید؛ با تولد کودکی غرق در مسرت و شادمانی کرد. میرمحمد علی، این کشاورز «رودباری» با سپاس از الطاف الهی در اولین گام از تربیت و پرورش این فرزند او را همنام «یونس» یکی از پیامبران الهی نامید تا رهرو انبیاء و صدیقین و شهدا در راه اعتلای کلمه الحق و التوحید باشد. سپس در عین عسرت و فشار اقتصادی از سرمایه گذاری در راه کمال و تعالی او هیچ نکته ای را فروگذار نکرد. همین اهتمام و توجه باعث شد سید یونس نه تنها برای خانواده و منطقه که بعدها برای اسلام و ایران افتخارآفرین باشد و موجبات سربلندی و عزت و مباهات گردد. سید یونس نوجوانی دوازده ساله بود که در مکتبخانه زادگاهش زیرنظر میرزا بلال طالقانی به فراگرفتن قرآن پرداخت و چون از هوش و استعدادی سرشار برخوردار بود در فراگرفتن این کتاب الهی به سرعت پیشرفت نمود. استعداد سرشار ایشان در این راستا توجه سید رحمان سیاهپوش قزوینی را که در ایام محرم و صفر و ماه مبارک رمضان به رودبار می آمدو در روستای آغوزبن به منبر می رفت، به خود جذب کرد و شیفته اش ساخت تا از میر محمد علی با اصرار تقاضا کند که اجازه بدهد برای ادامه تحصیل سید یونس را با خود به قزوین ببرد و اگر چه تنگدستی خانواده و عدم توان پرداخت هزینه تحصیلی نزدیک بود که او را از این فرصتی که برایش پیش آمده است، محروم سازد ولی کمک مردم روستا و مساعدت و پافشاری سید قزوینی بر این مهم غالب آمد و بدین ترتیب ، سید یونس برای تحصیل به قزوین رفت. دو سال در در یکی از حوزه های علمیه قزوین به تحصیل علوم دینی همت گماشت و در این زمینه به پیشرفت بسیار چشمگیری دست یافت. پس از سپری شدن این سالها با ضیاء باقری، طلبه ای که هم حجره ای او بود و از روستای کلیشم رودبار به قزوین آمده بود، عازم مشهد مقدس شد تا در حوزه های علمیه آنجا به تحصیلات خود ادامه دهد و از محضر درس استادان آن حوزه ها استفاده نماید. نزدیک به دو سال در مشهد الرضا(ع) تحصیل خود را دنبال نمود . در این فاصله با بالا گرفتن معرفت علمی و ایمان قلبی اش فعالیت سیاسی ایشان علیه نظام شاهنشاهی نیز شروع شد. گستردگی فعالیت سیاسی ایشان در این راستا باعث شد که توسط ساواک دستگیر شود و مورد شکنجه قرار گیرد. شدت شکنجه به اندازه ای بودکه ایشان حتی از نوشتن نیز برای مدتی محروم می ماند. سید یونس وقتی که جهت مداوا به پزشک مراجعه می کند پزشک معالج خطاب به ایشان می گوید: شما به حکومت چه کار دارید؟ سید یونس در پاسخ می گوید: قران به ما دستور داده است که با ظلم و ستم مبارزه کنیم. سید هنوز کاملا بهبودی خودرا به دست نیاورده بودکه دوباره ساواک به سراغ او می آید و این بار به چابهار تبعید می شود. پس از پایان اقامت اجباری او در بندر چابهار که سه ماه به طول می انجامد به زادگاه خویش برمی گردد. مدت کوتاهی از بازگشتن او به رودبار نمی گذرد که جهت ادامه تحصیل تصمیم می گیرد به قم عزیمت نماید و در مدرسه فیضیۀ آنجا به مراتب علمی خویش بیفزاید. خانواده مخالفت می کند ولی او در تصمیم خود پابرجا و قاطع است. در آستانه خروج سید از منزل، مادرش به او می گوید:« پسرم! شما را می کشند و مردم، ما را سرزنش می کنند.» سید یونس به مادر پاسخ می دهد :« هر کس بعد از شهادت من، شما را سرزنش کرد مقاومت کنید و از اینکه چنین فرزندی داشتید که تقدیم اسلام و جامعه و مملکت کرده اید، خدا را شکر گزار باشید.» حدود 7 سال در مدرسه فیضیه قم زیر نظر استادان بزرگی چون حضرت امام خمینی (ره) به کسب مراتب معنوی و تحصیل علوم دینی می پردازد و با توجه به روشنگری ها و افشاگری های بنیانگذار انقلاب اسلامی ایران، فعالانه به مبارزه علیه رژیم ستم شاهی برمیخیزد و درهمین رابطه چندین بار توسط ساواک دستگیر ، زندانی و شکنجه می شود. مبارزات ایشان تا سال 42 و حمله کماندوهای شاه به فیضیه، ادامه یافته روز حمله گارد ؛ به فیضیه با نیروهای گارد درگیر می شود. شب بعد از حمله ، سید یونس به حجره آمد. خیلی مضطرب بود . چون جوان شجاع و بی باکی بود و هیچگاه دیده نشده بودکه خوف و ترسی داشته باشد! اما آنروز آنقدر از کماندوها چوب خورده بود که حالت شوکه و ضعف اعصاب داشت. نه می توانست بخوابد و نه می توانست خود را کنترل نماید. پس از جریان حمله کماندوها به مدرسه فیضیه، یک روز با همان وضعیت به شدت آسیب دیده در قم ماند. فردای آنروز سایر طلبه ها چون می دیدند که اگر با این وضع در قم بماند از بین می رود چاره کار را در آن دیدند که سید یونس را به قزوین که نزدیک ترین شهرستان به زادگاهش هست بفرستندتا به وسیله آشنایان و نزدیکانی که او در آنجا دارد ترتیب درمان او توسط پزشکان در قزوین داده شود. یکی دو نفر از طلاب داوطلب می شوند«سید یونس» را تا قزوین همراهی نمایند ولی ایشان نمی پذیرد و ترجیح می دهد که به تنهایی قم را به مقصد قزوین ترک نماید . پس از رسیدن به قزوین در آنجا نیز نمی ماند و به سوی رودبار رهسپار می شود . از مراجعت او به زادگاهش ، چند روزی بیشتر سپری نشده بود که صدمات وارده کار خودش را می کند و سید یونس دار فانی را وداع گفته و به لقای پروردگار خویش می شتابد. پیکر مبارکش در گلزار امام زاده حسین آغوزبن (رودبار) زیارتگاه رهروان راه خدا می شود. پس از شهادت سید یونس خانواده او به دیدار امام خمینی(ره) نایل می شوند. امام پس از عرض تسلیت و تفقد و اظهار همدردی چون پدر شهید سید یونس را در حال گریه مشاهده می کند به ایشان می فرماید: این گریه مال شما نیست! این گریه برای من است که بهترین عزیزم را از دست دادم! روحش شاد و راهش پر رهرو باد!
15 سال پس از قیام پانزدهم خرداد، فرار شاه؛ مقدمه ورود امام خمینی
پس از خروج شاه از ایران، كشور غرق در شادی شد. مردم ایران در این روز پس از ماهها سركوب و عزداری برای شهدا، طعم شادی فرار دیكتاتور را چشیدند. در پی خروج شاه، امام خمینی اعلام كردند به زودی به ایران خواهند آمد. سه روز پس از خروج شاه، با پیام امام خمینی مردم در سراسر ایران در تظاهرات میلیونی اربعین (29 دی 1357) شركت كردند. بیش از پانزده میلیون نفر در سراسر كشور با حضور در این تظاهرات و انتشار قطعنامههایی خواستار سقوط حكومت پهلوی، بازگشت امام خمینی به كشور و تشكیل «حكومت اسلامی» در ایران شدند. با این حال شاپور بختیار، كه حتی از حزبش نیز اخراج شده بود، با تاكید بر اینكه «نخست وزیر قانونی» است، ادعا كرد 90 درصد روحانیون نیز طرفدار اویند؛ ادعایی كه بلافاصله با انتشار اعلامیههایی از سوی روحانیون طراز اول ایران به شدت رد شد. امام خمینی در 3 بهمن1357 به خبرنگار تلویزیون فرانسه گفتند: «برای تغییر رژیم، فشار افكار عمومی به معنی قانون است. ما به استناد همین قانون، قدرت را به دست میگیریم و حكومت را مستقر میكنیم.» مانع تراشی بختیار برای ورود امام خمینی به ایران در حالی كه دی و بهمن 1357 مردم ایران شاهد خروج گسترده خارجیان، خصوصاً اتباع كشورهای غربی از ایران به وسیله هواپیما بودند، شاپور بختیار كه ورود امام خمینی به كشور را پایان حكومت خود میدانست اعلام كرد فرودگاههای كشور به علت مشكل فنی تعطیل است! بختیار سعی داشت با به تاخیر انداختن ورود امام خمینی به كشور، اجتماعاتی به طرفداری خود برپا كند و از سوی دیگر با وعدههایی از قبیل انحلال ساواك و مجازات مقامات سابق و … در صف انقلابیون شكاف ایجاد كند. در این روزها، در برخی از اجتماعات مردمی نیز درگیریهایی بین عناصر چپی و نیروهای مذهبی رخ داده بود. علاوه بر این، برخی از نشریات نیز با انتشار مقالات و خبرهایی میكوشیدند در میان مبارزان تفرقه به وجود بیاورند. دولت شاپور بختیار در اوایل بهمن 1357 از نظر حمایت مردمی حرفی برای گفتن نداشت. اتكای این دولت در این روزها به نظامیان و حامیان غربی و در راس آنان امریكا بود كه با گسیل ژنرال رابرت هایزر به ایران در صدد نجات حكومت پهلوی بودند. بختیار برای پیدا كردن پایگاه اجتماعی با همراهی گسترده نظامیان و خانوادههایشان در 5 بهمن اجتماعی در تهران برپا كرد. آنان اعلام كردند این تظاهرات در حمایت از «قانون اساسی» است. از سوی دیگر، نظامیان در برخی نقاط دست به مانور و رژه زدند. بختیار پس از آنكه موفق شد موقتاً مانع ورود امام خمینی به كشور شود و با كمك نظامیان و خانوادههایشان چندین تظاهرات در تهران و برخی از شهرها در طرفداری از قانون اساسی راه بیندازد، تصور كرد میتواند با ترساندن مردم و كشتاری دیگر، مخالفان را عقب براند. از این رو در 8 بهمن 1357 در میدان 24 اسفند (میدان انقلاب فعلی) نظامیان از بالای ساختمان ستاد ژاندارمری به سوی مردم آتش گشودند و دست به كشتار جدیدی زدند. در یورش نظامیان دهها نفر شهید و صدها نفر زخمی شدند. در برخی از شهرها نیز چماقداران با حمایت نظامیان به مردم حملهور شدند. بختیار از سوی دیگر سعی كرد با امام خمینی مذاكره كند، اما امام خمینی با رد پیشنهاد بختیار اعلام كرد دیدارش با بختیار منوط به استعفای او از نخست وزیری است. مردم و روحانیون نیز بر عزم خود برای ساقط كردن حكومت پهلوی افزودند. روحانیون در اعتراض به بسته شدن فرودگاهها از صبح 8 بهمن 1357 در مسجد دانشگاه تهران دست به تحصن زدند، تحصنی كه با استقبال گروههای مختلف روبهرو شد. ورود امام خمینی به ایران سرانجام شاپور بختیار در اثر فشار مردم و تحصن روحانیون در مسجد دانشگاه تهران و سایر نقاط مجبور شد فرودگاهها را بازگشایی كند. امام خمینی پس از چهارده سال و سه ماه تبعید و دوری از وطن (از 13 آبان 1343 تا 12 بهمن 1357)، در میان استقبال میلیونها ایرانی در 12 بهمن 1357 با پرواز ایرفرانس از پاریس در ساعت حدود 30/9 وارد تهران شد. اولین سخنرانی امام خمینی پس از ورود به ایران امام خمینی پس از ورود به تهران با خودرو بنز نیروی هوایی از كنار هواپیما به سالن فرودگاه مهرآباد منتقل شدند و در آنجا در جمع انقلابیون در سخنانی كوتاهی با تشكر از همه طبقات مردم فرمودند: من از عواطف طبقات مختلف ملت تشكر میكنم. عواطف ملت ایران به دوش من بار گرانی است كه نمیتوانم جبران كنم. من از طبقۀ روحانیون كه در این قضایای گذشته جانفشانی كردند، تحمل زحمات كردند، از طبقۀ دانشجویان كه در این مسائل مصایب دیدند، از طبقۀ بازرگانان و كسبه كه در زحمت واقع شدند، از جوانان بازار و دانشگاه و مدارس علمی كه در این مسائل خون دادند، از اساتید دانشگاه، از دادگستری، قضات دادگستری، وكلای دادگستری، از همۀ طبقات، از كارمندان، از كارگران، از دهقانان، از همۀ طبقات ملت تشكر میكنم. امام خمینی در ادامه گام نخست پیروزی با فرار شاه دانستند: آن زحمتهای فوقالعادۀ شماست كه با وحدت كلمه پیروز شدید؛ البته در قدم اول، پیروزی شما… الآن [در مرحله اول است] و آن اینكه خائن اصلی را كه محمدرضا نام دارد، از صحنه كنار زدید. گرچه گفته میشود كه در خارج از كشور به دست و پا افتاده است؛ و حالا كه اربابها هم دست رد بر سینۀ او زدهاند و او را راه نمیدهند، حالا متوسل شده به بعضی همجنسهای خودش، شاید بتواند باز راهی پیدا كند. امام خمینی افزود ما پیروزی مان وقتی است كه دست این اجانب از مملكتمان كوتاه شود و تمام ریشههای رژیم سلطنتی از این مرز و بوم بیرون برود و همه رانده بشوند. امام خمینی سپس به همراه فرزندشان (حاج سید احمد خمینی) در خودرو بلیزی به رانندگی محسن رفیقدوست در میان سیل میلیونی مردم راهی بهشت زهرا شدند. ایشان ابتدا قرار بود به دانشگاه تهران بروند و در جمع روحانیون متحصن در مسجد این دانشگاه حاضر شوند اما به علت ازدحام جمعیت این برنامه لغو شد و امام خمینی مستقیماً به بهشت زهرا رفتند اما در نزدیكی بهشت زهرا خودرو در اثر فشار جمعیت از كار افتاد و در مسیر كوتاهی تا قطعه 17 بهشت زهرا (محل دفن شهدای 17شهریور) كه جایگاهی برای سخنرانی در نظر گرفته شده بود از هلیكوپتر استفاده شد. من به پشتیبانی مردم توی دهن دولت بختیار میزنم امام خمینی در جمع میلیونها نفر از مردم تهران و سایر نقاط كشور كه برای استقبال از ایشان به تهران آمده بودند سخنرانی كردند و بر غیرقانونی بودن مجلس و دولت منصوب شاه تاكید كردند. روئوس سخنان امام خمینی در بهشت زهرا بدین شرح بود: تشكر و تسلیت / رژیم سلطنتی مغایر عقل و قانون / رژیم پهلوی، تحمیلی و غیر قانونی / دولتهای دست نشانده و مجالس فرمایشی / فساد و ویرانی به نام اصلاح و ترقی / فریاد از دست شاه و امریكا / تعیین دولت با پشتیبانی ملت / هشدار به ملت ایران / اندرز و اتمام حجت به ارتش / قدرشناسی از نظامیان پیوسته به ملت پس از پایان سخنرانی در ابتد با آمبولانسی به اطراف بهشت زهرا منتقل شدند و از آنجا با هلیكوپتر به بیمارستان هزار تختخوابی منتقل شدند. احمد ناطق نوری دراین باره می گوید بعد از سخنرانى حضرت امام به سوى هلى كوپتر رفتند مرتضی مطهرى، مفتح، انوارى و من دور امام بودیم همین كه امام حركت كردند مردم هر كدام به طرفى رفتند در این گیر دار و هجوم شدید مردم خلبان احساس كرد كه هلیكوپتر مى خواهد منفجر شود و ممكن است خطر ایجاد شود پرواز كرد خواستیم برگردیم به جایگاه دیدیم كه دیگر راهى براى بازگشت نیست كنترل از دست همه خارج شده هر كسى قدرت بیشترى داشت مى آمد و دیگرى را پس میزد تا به امام نزدیك شود و ابراز محبت كند. منهم تا آنجا كه توان داشتم بكار مردم ولى خوب تنها بودم دیگر كارى نمیشد كرد. عمامه از سر حضرت امام افتاد و فشار عجیبى به ایشان مى آمد بطوریكه به هر طرف كشیده میشوند. من در آنجا احساس خطر میكردم یعنى مایوس شدم شروع كردم و داد و فریاد كردن ولى صداى من در آن شلوغى به گوش نمی رسید و هنوز هم براى خود من این مسئله حل نشده كه چه نیرویى حضرت امام را از آن شلوغى نجات داد و ایشان را دوباره برگرداند به جایگاه رسیدم دیدم عبا را به سر امام كشیدهاند و حدود 20 دقیقه بود كه حال امام خوب نبود و با حالتى خسته نشسته اند و دستشان را روى زمین گذاشتند تا اینكه یك مقدار حالشان خوب شد عمامهاشان را درست كردند چاره كار در آن دیدیم كه امام را با آمبولانس ببریم. آمبولانس از شركت نفت آنجا بوده آمد جلو با زحمت فراوان امام داخل آمبولانس شدند عباى ایشان گیر كرد من دیدم عبا دارد مانع میشود تا عبا را برداشتم و حاج احمد آقا و من هم با زحمت در قسمت جلو آمبولانس سوار شد آژیر میزدیم و پشت بلند گو می گفتم یكى از آقایان حالشان خوب نیست راه را باز كنید چرا كه جرات نمی كردیم بگوئیم چه كسى است. از چالهها و سنگ قبرها و بلوك ها همینطور عبور می كردیم تا اینكه از بهشت زهرا بیرون آمدیم یك مقدار كه از بهشت زهرا دور شدیم ، هلى كوپتر كه از بالا دنبال ما مى آمد. در یك خیابانى پشت یك دیوار مخروبه به زمین نشست، خلبان خیلى جرات به خرج داد چون آن جا گل و لاى بود ما نفهمیدیم كه جمعیت از كجا فهمید و چطورى جوشید با هزار زحمت امام را سوار هلى كوپتر كردیم. و از آنجا با هلیكوپتری به بیمارستان هزار تختخوابی منتقل شدند. مردم در رفاه امام در شمیران ایشان سپس با خودرو پژو از بیمارستان خارج شدند و در نزدیكی بیمارستان با خودرو پیكانی كه اكبر ناطق نوری رانندگی آن را به عهده داشتند راهی منزل برادر زاده شان در خیابان شمیران شدند. اكبر ناطق نوری درباره این حوادث می گوید: در هلى كوپتر همراه امام من بودم حاج احمدآقا بود و همان پهلوان كشتى، هلى كوپتر آمد بالاى مدرسه رفاه دیدیم كه خیلى شلوغ است و حال امام خوب نیست خلبان می گفت كجا بروم ما هم خودمان نمی دانستیم كجا برویم خلبان گفت برویم پایگاه هویى ما ما هم آن موقع كه هنوز رژیم ساقط نشده بود اطمینان نكردیم بالاخره آمدیم به سمت بیمارستان امام خمینى (هزار تختخوابى سابق) چون هم بیمارستان بود و هم اگر نیازى بود همانجا امكانات هست و هم اینكه جاى فرود هلى كوپتر داشت و هم اینكه ماشین من در حوالى این بیمارستان بود و چون كس دیگرى نبود با همان ماشین امام را ببرم خلبان آنچنان شیفته امام شده بود كه می گفت هر كجا كه بگوئید می نشینم، اگر بخواهید در خیابان هم هلیكوپتر را فرود مى آورم ، در بیمارستان پائین آمدیم براى دكترها و پرستار و بیماران آمدن یك هلى كوپتر به بیمارستان غیرمترقبه بود و من از حضرت امام تقاضا كردم كه پائین تشریف نیاورند، بلكه در هلى كوپتر بنشیند و ایشان هم لطف كرده و قبول كردند من آمدم پائین ولى نگفتم چه كسى داخل هلى كوپتر است به دكترها گفتیم یك آمبولانس می خواهیم آنها به ما می گفتند بیمار چه كسى است؟ دكترها كارت خودشان را درآوردند و نشان دادند و گفتند اقلاً بیمار را به ما نشان دهید ما می گفتیم بیمار ما دیدنى نیست، ما فقط آمبولانس می خواهیم بهرحال دكترى آمد و گفت آمبولانس ما نیست ولى من یك پژو دارم كه می توانم در اختیار شما قرار دهم پژو را آورد جلو، امام از هلى كوپتر آمدند پائین و با همان حالت خستگى براى آنهائى كه در بیمارستان جمع شده بودند دستى تكان دادند بیماران و پرستارها و دكترها كه بهت زده بودند امام را كه دیدند هجوم آوردند به هر حال حضرت امام را سوار ماشین آقاى دكتر كردیم حاج آقا هم سوار شد من كه نتوانسته بودم سوار شوم رفتم روى سقف ماشین نشستم نزدیك درب ورودى بیمارستان رسیدم جمعیت دیگر عقب افتاده بود یك چهار راه را گذراندیم كه من به همان آقاى دكتر گفتم به در یك كوچه خلوت برود تا بتوانم ماشین را بردارم در یك كوچه محقر از ماشین پیاده شدیم از آقاى دكتر و آن آقاى پهلوان تشكر كردیم و آنها رفتند، امام ماندند و حاج آقا احمد و من، یك پیكانى داشتم كه حضرت امام را سوار كردیم و توى خیابانهاى تهران حركت می كردیم همه خیابانهاى آن منطقه خلوت بود چرا كه همه مردم براى دیدن امام رفته بودند به بهشت زهرا و مدرسه رفاه صحبت بود كه كجا برویم ، حاج احمد آقا گفتند ما یك فامیلى داریم در خیابان شمیران برویم آنجا منتها چون 17 سال بود كه به آنجا نرفته بودند خانه را گم كرده بودیم توى خیابان احمدآقا پیاده می شد و از مردم سئوال می كردند ، فلان خیابان كجاست ؟ هیچكس هم نمیدانست كه این پیكانى كه گوشه خیابان است حضرت امام در آن نشسته اند، بهرحال آن منزل را پیدا كردیم وقتى زنگ زدیم خانمى در را باز كرد وقتى دید كه حضرت امام به خانه ایشان آمدهاند (همه مردان خانه به استقبال امام به مدرسه رفاه رفته بودند) انگار كه حالت شوك به او دست داد، حالت عجیبى پیدا كرده بود اما تشریف بردند آشپزخانه و شروع به حال و احوال پرسى كردند كه حال بچهها چطور است؟ فلانى چطور است؟ و … همه نگران بودند بعد یك نماز سه نفره به امامت امام خواندیم بدون آنكه كسى بداند ما كجا هستیم در بهشت زهرا همه از هم می پرسیدند كه هلى كوپتر امام را كجا برده است با مدرسه رفاه تماس گرفته بودند گفته بودند كه هلى كوپتر آمد این بالا ولى رفت بالاخره همه حضرت امام را گم كرده بودند و نگران شده بودند تماس گرفتند به مقامات آنموقع كه از هلى كوپتر چه خبر؟ آیا شما بردید و اینجور حرفها، مقامات رژیم گفته بودند كه تا بیمارستان را خبر داریم معلوم می شود كه ساواك هم از بیمارستان به بعد ما را گم كرده بود بالاخره به مدرسه رفاه اطلاع داده شد و حاج آقا پسندیده آمدند هیچكدام از ما عبا نداشتیم نه حضرت امام و نه حاج احمد آقا و نه من رفتیم منزل حاج آقا جمارانى همین جائى كه حضرت امام تشریف دارند یك عبا براى امام گرفتیم شب كه شد امام تشریف آوردند مدرسه رفاه. از آنجایی كه رفتن امام خمینی به منزل برادر زاده شان مخفیانه انجام شده حتی بسیاری از اعضای كمیته استقبال از این مساله آگاهی نداشتند و به شدت نگران بودند. برخی از آنان نگران در حیاط مدرسه رفاه نشسته بودند كه ناگهان امام خمینی حدود ساعت 10 شب وارد مدرسه شدند. انقلابیون از این میهراسیدند كه مبادا امام توسط عوامل رژیم پهلوی ربوده شده باشد. حجت الاسلام اكبر هاشمی رفسنجانی دراین زمینه میگوید: «ما حدس میزدیم كه رژیم اقدامی كرده است. این جزو پیشبینیهای ما بود كه رژیم بر اساس طرحی از پیش تعیین شده در نقطهای امام را برباید و به نقطهای نامشخص برده و زندانی كند… قطع برنامهی پخش مستقیم ورود امام از تلویزیون بر این نگرانی افزود و شك و تردید ما و نگرانیهایمان را افزایشداد.» اما این نگرانی پس از چند ساعت رفع شد، به این ترتیب كه حاج سیداحمد خمینی به كمیته استقبال اطلاع دادند كه امام كجاست. حجتالاسلام والمسلمین فضلالله محلاتی ـ از اعضای كمیتهی استقبال ـ در این باره میگوید: «هلی كوپتر قرار بود بیاید جلوی مدرسهی رفاه و ما آنجا را آماده كرده بودیم برای ورود امام. جا هم مهیا كرده بودیم برای نشستن هلی كوپتر. از طریق بیسیم به ما گفتند كه هلیكوپتر حركت كرده، ولی ما هیچ صدایی نمیشنیدیم… ما وحشت زده و مردم در انتظار بودند. در همین حال بود كه گفتند: «حاج آقا احمد پشت تلفن، شما را میخواهد». من فوراً رفتم توی مدرسهی رفاه. حاج احمد آقا گفت كه امام حالش بد و خسته شده بود، دیدیم اگر با این خستگی دوباره بیاییم توی جمعیت، ناجور است. در یك گوشهی تهران پایین آمدیم و با ماشین رفتیم منزل داماد آقای آیت الله پسندیده. حالا شما به عمو (آیت الله پسندیده) بگویید زود بیایند. ما هم جمعیت را خبر نكردیم. اول ایشان (آیت الله پسندیده) را رد كردیم رفتند و بعد هم من با بلندگو آمدم و به مردم گفتم كه امام جای دیگری تشریف بردهاند و حالشان هم خیلی خوب است، شما ناراحت نشوید. فردا صبحِ اول وقت، برای ملاقات امام هر كس بخواهد بیاید آزاد است.» با این حال عدهای از یاران امام باز هم با وجود اعلام این خبر، نگران بودند؛ از جمله حجت الاسلام اكبر هاشمیرفسنجانی كه آن روز در كمیتهی استقبال از امام در مدرسهی رفاه بود، در این زمینهمیگوید: «باور نمیكردیم. فكر كردیم دارند ما را فریب میدهند. خیلی تلاش كردیم تا به واقعیت برسیم. فكر میكنم سرانجام صدای امام را خودمان از طریق تلفن شنیدیم تا آرام گرفتیم. البته بعضی ازهمراهان در ستاد نسبت به صحت این موضوع هم شك كردند و گفتند كه رژیم دارد ما را فریب میدهد، ولی با اطلاعاتی كه به دست آوردیم همان شب مطمئن شدیم كه امام كاملاً سالم هستند و خیال ما راحت شد.» حضرت امام در منزل آقای كشاورز ـ داماد آیت الله پسندیده ـ استراحت كرده بودند، تا اینكه در ساعات آخر شب عدهای از اعضای كمیتهی استقبال چون مهدی عراقی به آنجا رفته و امام را به مدرسهی رفاه برده بودند. اواخر شب بود كه امام وارد مدرسهی رفاه شد. آیت الله سیدعلی خامنه ای كه آن شب در كمیتهی استقبال از امام بود، در زمینهی ورود امام و احساسات اعضای كمیته استقبال از دیدن امام خمینی میفرمایند: «در ستاد استقبال، در دبستان علوی نشسته بودیم. من مشغول تنظیم روزنامهای بودم كه آنروزها به مناسبت ورود امام در همان ستاد منتشر میكردیم… من مشغول نوشتن بودم كه خبر آوردند كسی درِ پشت حیاط كوچك مدرسه را میزند. آن موقع اسلحه نداشتیم. از آن در با چوپ حفاظت میشد. خلاصه در را باز كردیم، دیدیم امام هستند. یادم نیست كه تنها بودند یا حاج آقا احمد نیز با ایشان بود. صدای شوِرانگیز «امام آمد، امام آمد» به همه رسید. ده بیست نفر از كسانی كه آن شب در مدرسهی رفاه بودند امام را دوره كردند، امام نیز با وجود خستگی زیاد با روی خوش همه را مورد مرحمت قرار دادند. من تعجبم یكردم كه ایشان با وجود آن همه خستگی مسافرت و رفتن به بهشت زهرا و سخنرانی چطور میتوانستند این چنین با روی خوش با مردم مواجه شوند. من هم جلوتر رفته بودم دم در، از فاصلهی یكی دو متری مشغول تماشای ایشان شدم. سالها بود امام را ندیده بودم، البته نزدیكتر نرفتم كه مزاحمتی برایایشان ایجاد نكنم. امام آمدند و به طرف پلههای سرسرا كه منتهی به طبقهی دوم میشد، رفتند. حدود پنجاه تا شصت نفر پایین پله مشتاقانه رهبرشان را نگاه میكردند، ایشان از پلهها بالا رفتند و همین كه به پاگرد رسیدند، رویشان را بهطرف جمعیت چرخاندند و چهار زانو روی زمین نشستند. این حركت بسیار جالب بود. مردم با دیدن این منظره متوقف شدند. امام با تبسم محبتآمیزی ازآنها احوالپرسی كرده و بعد شروع به صحبت كردند. آن ده ـ پانزده دقیقهای كهامام روی پلهها با آن تبسم زیبایشان برایمان صحبت كردند، از خاطرات جالب و فراموش نشدنی من است.» امام خمینی در مدرسه رفاه خطاب اعضای كمیتۀ برگزاری استقبال فرمودند: تا ارادۀ خدای تبارك و تعالی نباشد برای بشر امكان ندارد كه به یك همچو وحدت كلمهای برسد. شما میدانید، شما كه در ایران بودید بهتر میدانید كه در سرتاسر ایران، از آن دهات تا مركز، همه یكدل و یكصدا این خاندان را طرد كردند. بچههایی كه تازه زبان درآوردند با جوانها و پیرمردها همه هم صدا شدند. دست خدا با جماعت است. برادرهای من، این وحدت كلمه را حفظ كنید. رمز پیروزی شما وحدت كلمه است. اختلاف را كنار بگذارید. امام خمینی وحدت حوزه و دانشگاه، بزرگترین پیروزی دانستند و فرمودند: من بزرگترین پیروزی را آشتی بین دانشگاه و مدارس علمی[حوزههای علمی]میدانم. اگر ما هیچ پیروزی پیدا نكرده بودیم الاّ همین معنا كه بین دانشگاه و طبقۀ روحانی نزدیك كردیم و تفاهم حاصل شد … و این دست خیانتی كه سالهای طولانی جدایی انداخته بود بین این دو طبقه قطع شد. و بحمداللّه، هم روحانی فهمید كه دانشگاهی آنچه اجانب گفتهاند نبود و هم طبقۀ جوان و دانشگاهی فهمیدند كه روحانی آنطور كه برای اینها توصیف كرده بودند نبود. آنها میخواستند كه ملت را از هم جدا كنند و تمام هستی ملت را ببرند، و خود ملت[را] باز به هم ریزند ـ اختلاف با هم ـ از مصالحشان غافل باشند. شما ملت ایران ثابت كردید كه با وحدت كلمه، یدِ اجانب، دست آنها را قطع كردید؛ دست این شاه ظالم، دست این محمدرضای ظالم را كه میخواست تمام هستی ما را به باد فنا بدهد قطع كردید. بدین ترتیب اولین روز ورود امام خمینی به تهران به پایان رسید. امام خمینی سه روز بعد، در حكمی، مهندس مهدی بازرگان را به نخستوزیری موقت برگزید. مردم در سراسر كشور با راهپیماییهای گستردهای، حمایت خود را از نخستوزیری مهندس مهدی بازرگان اعلام كردند، اما شاپور بختیار همچنان بر قانونی بودن خود اصرار داشت. اما سرانجام در 22 بهمن 1357 انقلاب اسلامی مردم ایران كه نقطه آغاز آن قیام خونین 15 خرداد 1342 بود، با رهبری الهی و هوشمندانه امام خمینی و همراهی آگاهانه و گسترده مردم ایران به پیروزی رسید و زمستان 1357، به بهار بیداری اندیشههای الهی پیوند خورد.
منبع: دفتر ادبیات انقلاب اسلامی