چرا آتش گرفتی؟
این ضرب المثل را در مورد افرادی به كار میبرند كه عواقب رفتار غلطشان گریبانگیر خودش میشود.
در جنگلی سرسبز، روباهی در كنار شغالی زندگی میكرد. روباه لاغر و ضعیف بود و زور بازویی نداشت ولی به جای آن خیلی باهوش و زیرك بود. برعكس او شغالی كه در نزدیكی او زندگی میكرد. قوی و زورمند بود در مقابل خیلی از عقل و شعورش استفاده نمیكرد.
این دو حیوان با هم زندگی میكردند، هر روز صبح روباه مكار به شكار میرفت و با هر حیله و نیرنگی بود حیوانی را شكار میكرد و به لانه میآورد و با شغال میخورد. شغال عملاً كاری نمیكرد همیشه گوشهی لانه در حال استراحت بود. مگر وقتی كه روباه نیاز به زور بازو و قدرت شغال داشت مثلاً وقتی حیوان بزرگی را میخواست شكار كند كه بزرگتر از خودش بود. ولی با این حال بیشتر غذاها را شغال میخورد و مقدار كمی از آن نصیب روباه میشد روباه چند باری به شغال اعتراض كرد. ولی شغال كه اوضاع را به نفع خود میدید به اعتراضهای او گوش نمیداد.
یك روز كه شغال بیشتر غذایی كه آن روز شكار شده بود را خورد و روباره را گرسنه گذاشت، روباه عصبانی شد و چون میدانست با حرف زدن نمیتواند شغال را قانع كند تصمیم گرفت نقشهای بكشد تا از دست شغال نجات پیدا كند. یك روز كه روباه توانسته بود حیوان چاقی را شكار كند شغال حسابی گوشت خورد. و بعد از اینكه شغال سیر شد. روباه گفت: جناب شغال با اینكه شما موقع شكار كمكی به من نمیكنید ولی اشكالی ندارد. من این كار را میكنم ولی اگر شما یك روز مرا به حال خودم بگذارید و بروید من چه كار كنم؟
شغال كه از این محبت نابهنگام روباه تعجب كرده بود گفت: من تو را تنها بگذارم؟ محال است! اصلاً این حرفها چیه كه میزنی؟ من از كجا دوستی به خوبی تو پیدا كنم؟ (ولی در دلش میگفت: من از كجا دوستی به احمقی تو پیدا كنم، كه هر روز غذای من را هم تأمین كند.)
روباه مكار از فرصت استفاده كرد و گفت: من به درستی صحبتهای تو ایمان دارم. ولی ما روباهها یك رسمی میان خود داریم، برای اینكه وفاداری و دوستی را ثابت كنیم، وارد یك باتلاق سیاه میشویم و بعد از اینكه توانستیم از آن خارج شویم از روی آتشی كه قبلاً كنار باتلاق برافروختهایم میپریم. اگر توانستیم از روی آتش بپریم، این بهترین دلیل برای اثبات وفاداری ما به دوستانمان است. من دلم میخواهد تو هم وفاداریات را به من ثابت كنی تا بتوانم این دوستی را به دیگر روباههای جنگل نشان دهم.
شغال با خود گفت: من هیچ وقت نمیخواهم از دوست نادانم كه تمام كارهای من را انجام میدهد دور شوم. و به روباه گفت: باشد شرط تو قبول! من برای اثبات وفاداریم این كار را خواهم كرد.
روباه گفت: خیلی خوب، همین حالا من كنار باتلاق پایین كوه میروم و آتش را درست میكنم تا تو بیایی! شغال قبول كرد و از او خواست برای اینكه اطمینان او هم جلب شود روباه هم این كار را به همین شكل انجام دهد. روباه پذیرفت و گفت: باشه، تو بپر، بعد از تو نوبت من است.
هر دو راه افتادند و به كنار باتلاق سیاه رفتند. شغال گوشهای نشست و روباه به دنبال هیزم رفت تا آتشی درست كند. شغال همینطور كه نشسته بود در دلش به روباه و بازی جدیدی كه به راه انداخته بود میخندید.
شغال با خود میگفت: خوب من اگر از آب خارج بشم كاری ندارد از روی آتش پریدن. چون بدنم خیس است و حتی گرما رو هم حس نمیكنم.
روباه در این مدت هیزمها را جمع كرد و آتشی به راه انداخت. بعد رو كرد به شغال و گفت: حالا وقتش رسید كه وفاداریات را به من ثابت كنی. بیا وارد این باتلاق شو و بعد كه از آن خارج شدی از روی آتش بپر.
شغال كه فكرش هم نمیكرد چه امتحان سختی پیش رو دارد، سریع آمد و پرید در باتلاق، باتلاق آنقدر آرام بود كه هیچ حیوانی فكر نمیكرد، آبش اینقدر گل و لای همراه داشته باشد و سنگین باشد. شغال همین كه وارد شد، فهمید روباه زیرك شرط آسانی برای او نگذاشته. ولی به هر سختی و زحمتی كه بود خود را از باتلاق پر از گل و لای درآورد و دورخیز كرد تا از روی آتشی كه روباه افروخته بود بپرد. خواست از روی آتش بپرد ولی گل آنقدر او را سنگین كرده بود كه دقیقاً افتاد وسط آتش چون روباه آتش بزرگی درست كرده بود هرچه شغال دست و پا زد و خواست فرار كند ولی دیگر دیر شده بود و حسابی آتش گرفته بود.
روباه خندهاش گرفت و گفت: چرا آتش گرفتی؟ شغال میگفت: نمیدانم من كه دروغ نمیگفتم، چرا سوختم؟ روباه گفت: بله تو دروغ نمیگفتی، ولی این آتش تنها راهی بود كه به ذهن من میرسید تا از دست تو خلاص شوم. شغال تازه فهمید روباه مكار چه نقشهای برای فرار كردن از زورگویی های او كشیده. و او را در دام انداخته.