دیوانه نیستم!!!
17 دی 1395
من روز خویش را
با آفتاب روی تو
كز مشرق خیال دمیده ست
آغاز می كنم
من با تو می نویسم و می خوانم
من با تو راه می روم و حرف می زنم
وز شوق این محال
- كه دستم به دست توست!-
من جای راه رفتن
پرواز می كنم…!
آن لحظه ها كه مات
در انزوای خویش
یا در میان جمع
خاموش می نشینم:
موسیقی نگاه تو را گوش می كنم
گاهی میان مردم،ازدحام شهر
غیر از تو، هر چه هست فراموش می كنم
گویند این و آن به هم _آهسته_:
_هان و هان؟
دیوانه را ببینید!
بیخود ، چو كودكان،
لبخند می زند!
با خود، چگونه گرم سخن گفتن است؟!
_آه_،
من،دور ازین ملامت بیگاه،
همچنان،
سرمست،
در فضای پریخانه های راز
شاد از شكوه طالع و بخت موافقم
آخر، چگونه بانگ برآرم كه:
-عاقلان!
دیوانه نیستم،
به خدا سخت عاشقم!